۲۷ بهمن ۱۳۸۵

از بیرون اومدم ، یخ کرده بودم . خونه بود و با همون حالت همیشگی ش داشت یه کاری رو در نهایت آرامش انجام می داد . رفتم پشتش و انگشتای یخ زده م رو فرو کردم توی یقه ی لباسش ! اون هم یکی از حرکات معدود سریعش رو انجام داد تا گردنشو از دستم نجات بده ! یه ذره خندیدم و یه ذره به انگشتای یخ زده م غر زد
روی راحتی لم داده بودم و نگاهش می کردم که با طمانینه نسکافه رو هم میزد ... بی این که حتی یک بار صدای قاشق رو بشنوی ... چقدر یواش ... چقدر نرم
یه نقد که شیروانلو سال پنجاه و چهار یا پنجاه و پنج به کار آغداشلو نوشته بود خوندم و یه لحظه دلم نخواست که کار تاریخی بکنم ، چون تمام هخامنشی ها ، ساسانی ها ، سلاجقه ، مغول ها و صفویان پشت سر پدران ما هم بودند و پدران خوب ما به تفصیل در باره شون نوشتند . تنها حسن تاریخ اینه که اگر بخونیش می فهمی که مناسبات خاصی رو که فکر می کنی کشف کردی ، یکی دیگه پنجاه سال پیش کشف کرده ! و این عالیه
کتابی که براش خریده بودم گرفته بود تودستاش و با لذت نگاه می کرد ... خندید و گفت : "هیچ کی اینو نداره ، ولی من دارم !" می دونم اغراق می کرد ولی ذوق کردم
یه بخش هایی از نامه های فروغ رو می خوندم ... نوشته بود : " بدی های من به خاطر بدی کردن نیست . به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است ." و من خیلی غربتی شدم از خوندنش

هیچ نظری موجود نیست: