۱ خرداد ۱۳۸۶

ذهن پراکنده م رو که همه جای اتاقم روی زمین پاشیده ، نگاه می کنم . رد پایی از هزار کار ناتمام دور و برم پخش و پلاست و من مثل همیشه همین موقع های ماه یه دل گرفتگی بیخودی دارم که با اشتباهی که کردم قاطی شده و پر رنگ تر شده ... یا انگار کن روی لبه هاش با قلم فلزی و جوهر پوست گردو دسن کشیده ... انگار کن که دل گرفتگی من یه نقاشیه اکولینه ... انگار کن دل گرفتگی م خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن ، شده ! فرق چندانی نمی کنه ... انگار کن که وسط دل گرفتگی م دلم واسه سرخوشی بیخودیم هم تنگ شده ...از یه دل گرفته ی دل تنگ چی می مونه ؟
به شخصی با این احوال بی دل نمی گن؟
اگه نمی گن ، لااقل نمی شه بگن این شخص در مرز بی دلی است؟
نه؟
خوب در معرض بی دلی است؟
بازم نه؟
...

هیچ نظری موجود نیست: