۲ مرداد ۱۳۸۶

لا یأس مع الحیاة
پ.ن
خوبی اینکه آدم به زبانی غیر از زبان مادریش بنویسه یا حرف بزنه اینه که ناخودآگاه دچار صراحت می شه ! صرفا مقصودم "لا یأس مع الحیاة" نیست ... بی سوادی واژگانی منجر به این می شه که فقط اون چیزی که لازمه بگیم ... آدم ناخودآگاه از شر اطناب رها می شه ... حالا چه اصراری به عربی کردم الان ، خودمم نمی دونم ولی بیخودی از این عبارت خوشم اومد . نمی دونم شایدم جایی شنیدم ، یا خوندم ... نمی دونم ... دژاوو! یهو یادم اومد

۳۰ تیر ۱۳۸۶


کتاب زیورهای زنان ایران ضیاپور رو ورق می زدم ... این عکس نظرمو جلب کرد ... احساس کردم متفاوته ... واسه دوره ی قاجار با اون زن های چاق و سیبیلو که توی همه عکس ها هیجان زده هستن ، بیش از حد آرامش داره و به علاوه جدی و با وقار و از همه بهتر خونسرده ... انگار نه انگار دارن با این پدیده ی جدید و جالب ازش فتوغرافی می کنن ! امتیاز دیگه ای که داره زیبایی متفاوتش با عصر خودشه ... نه خبری از ابروی به هم پیوسته هست ، نه از تن پر گوشت و نه سیبیل های سیاه رنگ ... طره ی گیس سیاهش بیعار افتاده روی شونه ش و حواسش پاک پی چیز دیگه ایه ... بساطش رو زده زیر بغلش و واسه ما تره هم خورد نمی کنه

۲۶ تیر ۱۳۸۶

ساعت ده دقیقه به هفت بعد از ظهره
می رسم
نرم ترین و خنک ترین پیراهنم رو می پوشم . نرمیش از روز سخت بی حاصلم دورم می کنه . خنکیش از گرمای بی برقی لنگ ظهرتابستان روی صندلی لهستانی سفت و سیاه شده و تماشای پره های بی حرکت پنکه رهام می کنه
...
کامپیوترم خاموش می شه
پره های پنکه متوقف می شه
سکون مطلق
پنجره رو باز می کنم . ظهر داغ و مرکز شهر و یه چنار بی عار که درست توی قاب پنجره ایستاده
هیاهوی خیابون می ریزه توی اتاق ساکت گرم
دستم از دستگیره پنجره رها نشده که پنکه دوباره راه می افته
پنجره رو می بندم
بیخودی دلتنگم
می رم پشت میزم
پاور رو نزدم هنوز که پنکه دوباره از کار می افته
بچه ها از اتصالی برق ساختمان قدیمی می گن
حوصله نمی کنم گوش کنم
گفتن و نگفتنش فرقی نداره
دور می شم
نمی شنوم
به پنجره نگاه می کنم و شک دارم دوباره برم طرفش یا نه
...
توی نرم ترین و خنک ترین پیراهنم هستم
پ.ن
تاریخ و ساعت این پست رو اینجوری بخونید
JUL 14 . 2007
posted by laleh at 10:32 PM

۱۶ تیر ۱۳۸۶

یک. قبل از تاریکی مطلق شب ، نور آبی عجیبی همه جا رو می پوشونه ... اگر فیلم درخت گلابی مهرجویی رو دیده باشید ، صحنه هایی وجود داره که در این نور گرفته شده وبه گمان من از بهترین صحنه های فیلمه ... نه تاریکه نه روشن ... لحظه ی شک ... و درست لحظه ایه که روز می ره و تاریکی ، جهان هستی رو می بلعه ... لحظه ای که باید غنیمت شمرد ... چون از کف می ره ... شاید عمر نور آبی در یک شبانه روز، بیست دقیقه بیشتر نباشه ...
دو. دیروز، همین موقع ها (مورد مشروح در شماره ی یک ! ) بود که روی تراس رو به درخت هلو و گیلاس و گلابی ولو شدیم ... آفتاب پایین می رفت ... گیلاس های سرخ لابلای سبزی نورس برگ ها دلبری می کردن ... جهان در سکوت و سکون ... من به همه چیز و هیچ چیز فکر می کردم و ناگهان تاریک شد ... کسی چراغ تراس رو روشن کرد و ما روانه ی شنبه شدیم ...
سه. اگر کتابی نوشته بشه با عنوان " درباره ی با هم بودن" ، شاید بیش از هر چیز درباره ی با هم نبودن باشه.
چهار.موهام رو راه راه کردم ... بعضی وقت ها قهوهای، بعضی وقت ها قهوهای تر! جدید شدم اما جدید شدن هم کمکی نکرد که جدیدیتی در دلم احساس کنم.
پنج. نوشتم جدیدیت ، یاد یه استاد مبانی مون افتادم که تکه کلامش "چیزیت اشیا !" بود و به همه چیز "یت" اضافه می کرد ، وقتی سر کلاس دیگه ای هم بود ، یهو احساساتی می شد و می گفت:" چیزیت اشیا فلان و بهمان است ..." ما تو این کلاس می مردیم از خنده ... شایع بود که حتی گفته "گردیت دایره !" حالا خدا می دونه راست بود یا نه !
شش. کاش اینقدرعاشق پیدا کردن متهم در ناکامی هامون نبودیم ... کاش از این بازی من مظلومم ، تو ظالمی دست برمی داشتیم ... من از این کلیشه ی کهنه نفهمیده شدن توسط مردهامون که بیرقش کردیم ، خسته شدم.
هفت. 07.07.07
هشت. خودتون با زهدان می نویسید!! (قضیه ی این جمله ، حکایت عربیه که می خواست از همسایه شلنگ امانت بگیره و با خودش فکر کرد که اگر گفتم شلنگ بده گفت شلنگ سوراخه چی؟ اگر گفت شلنگ کوتاهه چی ؟ اگر گفت به عرب شلنگ نمی دیم چی؟ اگر... اگر ... و همسایه تا در رو باز کرد ، گفت شلنگت مال خودت ، عرب خر هم خودتی !) اون جمله ای که اول شماره ی هشت گفتم مثل همین بود ! آخه داشتم در فلان سایت مطلبی می خوندم ، نوشته بود تمام زن ها با زهدانشون می نویسن ! البته در سطور بعد بی تعارف سر و تن گوینده ی جمله ی فوق شسته شده بود ! ولی به هر حال اون جمله نوشته شده بود.
نه. این پست نه توسط من ، که احتمالا توسط کسی که در خواب نرم و نولوکی نیست منتشر می شه !

۱۰ تیر ۱۳۸۶

خرداد مثل سمفونی ای بود که در اوج تمام شد ... همیشه برای من عجیبه که توی ارکسترهای بزرگ چطور اینقدر هماهنگ پونصد نفرهمه با هم سکوت می کنند و قطعه تمام می شه ... ناکس ها ! حتی صدم ثانیه اختلاف ندارن! با اشتباه کردن یک ضرب همه چیز می تونه خراب بشه ! ولی نمی شه ! فوق العاده ست ... خرداد برای من اینجوری بود ... خیلی دقیق همه چیز به پایان رسید ... مدرسه ... ژوژمان این جوجه ها ... امتحان های خودم از افلاطون تا سنت اگوستین و دکارت و کانت و هگل و نیچه و مکتب فرانکفورت ... از سمبل ها و اسطوره های هند و چین و ماچین و ایران و مطالعات تطبیقی ! ... پروژه های عقب مونده که باید تا آخر خرداد تحویل داده می شد! ... بینال و افتتاحیه ی پر دردسرش که چیزی ازش نفهمیدم ... و دوندگی ها ... و آخ از دوندگی ... برای هماهنگ بودن همه چیز ... همــــه چیز ... و بعد ... سکوت گرم تیر ماه ... و حالا منم و این سکوت ... سکوتی که بعد از اون همه سر و صدا، زیادی سنگینه ... و بد هم نیست . تنها مشکل ، اینجاست که نمی دونم کارهای رها کرده م رو از کجا شروع کنم ... برگشتن به خودم و نظم قدیمیم کمی دشواره ... دلم می خواد پشت کنم به این کارها و برم پشت بی حوصلگی دراز بکشم و به آسمان آبی آبی نگاه کنم و هیچ کاری نکنم ... حتی حوصله ندارم ، دقیق تر از این عبارت های پاره پاره شرح و توضیحی بدم