۲۶ تیر ۱۳۸۶

ساعت ده دقیقه به هفت بعد از ظهره
می رسم
نرم ترین و خنک ترین پیراهنم رو می پوشم . نرمیش از روز سخت بی حاصلم دورم می کنه . خنکیش از گرمای بی برقی لنگ ظهرتابستان روی صندلی لهستانی سفت و سیاه شده و تماشای پره های بی حرکت پنکه رهام می کنه
...
کامپیوترم خاموش می شه
پره های پنکه متوقف می شه
سکون مطلق
پنجره رو باز می کنم . ظهر داغ و مرکز شهر و یه چنار بی عار که درست توی قاب پنجره ایستاده
هیاهوی خیابون می ریزه توی اتاق ساکت گرم
دستم از دستگیره پنجره رها نشده که پنکه دوباره راه می افته
پنجره رو می بندم
بیخودی دلتنگم
می رم پشت میزم
پاور رو نزدم هنوز که پنکه دوباره از کار می افته
بچه ها از اتصالی برق ساختمان قدیمی می گن
حوصله نمی کنم گوش کنم
گفتن و نگفتنش فرقی نداره
دور می شم
نمی شنوم
به پنجره نگاه می کنم و شک دارم دوباره برم طرفش یا نه
...
توی نرم ترین و خنک ترین پیراهنم هستم
پ.ن
تاریخ و ساعت این پست رو اینجوری بخونید
JUL 14 . 2007
posted by laleh at 10:32 PM

هیچ نظری موجود نیست: