۲۵ آبان ۱۳۸۶

همه با هم بلند حرف می زنند حتی در سی سانی متری همدیگر . همه با تمام قوا حرف می زنند . مردم خودشان را بیان می کنند . مردم چیز خاصی نمی گویند . فقط بی وقفه از هیچ چیز حرف می زنند و از هیچ چیز حرف نمی زنند . من با تمام قوا ساکتم . گونه ام را به خنکی دیوار می چسبانم . حتی دلم نمی خواهد بگویم هیس . احساس می کنم درس ندادن امسالم ، با این که کسی از من نپرسید که می خواهم درس بدهم یا نه و کاملا اتفاقی بود ، کار درستی است . خودم چنان شک دارم ، که نمی توانم هیچ قطعیتی را به دختران نوبالغ مردم درس بدهم . اما دلم برای هنرستان گاف تنگ شده . برای چشم های کنجکاو دخترکان هزار آرزو . برای چای های زنگ های تفریح . برای معلم های همکارم که خوابالو راس هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند . برای پنج شنبه ها که برف می بارید . برای راه طولانی کرج . برای روزهایی که با دوستی از همه چیز حرف می زدیم . برای حیاط کوچک هنرستان . برای روزهایی که با هم خسته و هلاک از مدرسه بر می گشتیم و آی از عشق حرف می زدیم ... آی از عشق حرف می زدیم و آهنگ داست این د ویند گوش می دادیم و گلویمان بس که سر کلاس حرف زده بودیم ، خشک شده بود ... باید یک روز سرزده با همان مانتوی گل و گشاد و شلوارپارچه ای تیره رنگ و مقنعه ، ناگهان به مدرسه بروم . هوای کرج به سرم زده . زنگ مبانی هنرهای تجسمی و تاریخ هنر و راضی کردن دخترکان شاگردم که نقاشی های رضا عباسی از محمد زمان قابل توجه تر است ...روزهای خوبی بود . عجیب از من دور شده . جز چند شاگرد وفادار از کسی خبر ندارم . دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد

هیچ نظری موجود نیست: