۱۳ دی ۱۳۸۶

همین طور که با دستمال مرطوپ پلک سیاه و لب های رنگینم را می مالم، در ذهنم پستم را می نویسم
...
تارهایشان را که در می آورند ما دوتا جیم شدنمان می گیرد. هی با همه تعارف می کنیم که نه بابا... جان شما ... والا ... با اجازه شما ما برویم ... می گویند اگر اجازه ندهیم؟ خودم را لوس می کنم با زبان بچه گانه می گویم خوب حالا اجزه بدین دیگه. ما کار داریم آخه! ( تو بگو چه کار دارید نصفه شبی!) می خندند و می گویند بفرمایید... توی آسانسور در مایه های دست در گردن هم آواز خوان هی از همکف می رویم پنجم، می رویم سوم، می رویم همکف تا بگوید سرم گیج رفت، پیاده شویم! پیاده می شویم. دلاورانه می پرد و در را برایم باز می کند. تعظیم می کند. سرم را در حالی که دارم از خنده می ترکم تکان می دهم و سوار ماشین می شویم. من شنگولم ، او شنگول تر است! پس من رانندگی می کنم به هر حال! هرهر به زمین و زمان می خندیم. به سرشب خشکشویی خیالی رفتنمان می خندیم. شیشه را پایین می کشد و می گوید ببخشید لازم است! عجب خل و چل هایی شدیم امشب... سعی می کند چیزهایی را ناگهان جدی برایم توضیح بدهد. وسطش ناگهان می گوید من بروم خانه عین خرس بخوابم ها! می گوید لالا من جسمم زودتر از مغزم حالت دگرگون پیدا می کند و همه چیز را می فهمم ولی تنم دیگر کار نمی کند!... سعی می کند خیلی متین به نظر برسد و من ریسه می روم از خنده. چند مثال می زنم از امشب که این حالش را ثابت می کند و چنان غش غش می خندد که من هم خنده ام می گیرد. پرت و پلا می گوید با جدیت هرچه تمام تر! البته من خودم بارها گفته ام که مرا از پاهایم و گونه هایم می گیرد و این ها برایم فقط خنده دار است! عجیب نیست! شوخی های شدید می کنیم... یادآوری های عجیب می کنیم... می گوید همین حال را می خواهم در نیوجرسی و بی ربط می گوید از داتک ای دی اس ال نگیر و باز من غش می کنم از خنده! شادمان که ماییم! پیاده که می شود نگاهش می کنم تا تلو تلو بخورد و برود توی خانه

هیچ نظری موجود نیست: