۱۰ اسفند ۱۳۸۶

من آدم جزییات هستم. مثل خیلی زن های دیگر. وقتی که به هر دلیلی مجبور می شوم کسی را بشناسم. به جای هر کار کلی دیگری برای شناختن، به یقه اش نگاه می کنم. به ناخن هایش نگاه می کنم. به انتخاب رنگ هایش فکر می کنم. به چیزهای بی اهمیتی که ریز ریز هستند پیله می کنم. به ریش تراشیدن یا نتراشیدنش نگاه می کنم. به مدلی که پول هایش را تا می کند و توی جیبش می گذارد دقت می کنم. به گوشه ی لب هایش نگاه می کنم ببینم با دستمال موقع غذا خوردن پاکش می کند یا نه. به مدل مو شانه زدن یا نزدنش، به طرز رانندگی کردنش، به فحشی که زیر لبی به راننده ای که بد می پیچد، می دهد، به این که موقع خواب خرخر می کند یا نه فکر می کنم. به این که وقتی با هم از خیابان رد می شویم جایش را عوض می کند که خودش جلوی ماشین ها باشد یا نه، فکر می کنم. به این که در دوره لیسانس واحد های عمومی اش را تا ترم چهار تمام کرده یا نه فکر می کنم. به این که وقتی درس نخوانده، سر جلسه می رود یا حذف واحد می کند، فکر می کنم. به این که با روان نویس می نویسد یا خودکار؟ به این فکر می کنم که بلد است حقش را از کارفرمای بی شرفی بگیرد یا نه... چه رابطه ام باهاش کاری باشد، چه دوستانه باشد، چه ده دقیقه باشد که با هم آشنا شده باشیم، چه از قبل شناخته باشمش اما بهش دقیق نشده باشم... خودم را در مواجهه با آدم ها بارها در حال بررسی چنین جزییاتی می یابم. با خودم فکر می کنم در رختخواب چه طور آدمی است؟ گرم و پرشور؟ سرد و بی حال؟ فکر می کنم بدترین کاری که در زندگی اش کرده چیست؟ سعی می کنم حدس بزنم چه کتاب هایی را می خواند. سعی می کنم قصه های عشقی اش را برای خودم تعریف کنم. برای همین است که اغلب نمی توانم درباره کلیات نظری بدهم. گمان می کنم برای همین است که به جای اصولی بودن ترجیح می دهم منصف باشم. شاید ارتباط دادن منصف بودن با جزییات و اصولی بودن با کلیات کمی ناهنجار باشد اما یقین دارم بینشان ارتباط نازک ولی محکمی هست. دوست دارم اصولی رفتار کنم اما تا جایی که مغایرتی با انصافم نداشته باشد. انصاف و اصول تا حد زیادی مماسند اما به محض عدم تطابقشان، من به احتمال نود درصد طرف انصافم را می گیرم
من اگر بخواهم طبیعی باشم درحال جویدن جزییات چیزها هستم. وقتی به کلیات توجه می کنم یا درباره کلیات حرف می زنم در حال فشار آوردن به ذاتم هستم. من گاهی سعی می کنم تربیت شده و آگاهانه به کلیات بعضی چیزها توجه کنم ولی می دانم که بی شک اگر در آن لحظه خودم را کنترل کردم و نرفتم خودم را توی جزییات غرق کنم، چیزی به طرز دلتنگ کننده ای، کم است

۹ اسفند ۱۳۸۶

من از هفت وادی کم می دانم. همین قدر که ترتیبشان این است: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا. وادی به معنای رودخانه و رهگذر است. از طرفی این "ابر غزل" مولانا هم که همه مان بهش ارادت خاصی داریم. با اجرای دل انگیز ناظری هم که دیگر واویلا! جایی خواندم که هفت بیتش گویای هفت شهر عشق یا همان هفت وادی است. دروغ چرا؟ خودم دلم می خواهد بگویم فلان بیتش به نظرم بیشتر عشق است تا طلب یا بهمان بیتش حیرت است نه فقر و فنا! ولی خوب در این باره سواد قابل اتکایی ندارم که بخواهم بحث کنم! در حد لذت بردن باقی می مانم

غزل شماره 1855 دیوان کبیر

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

طلب

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

عشق

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش های گوناگون

معرفت

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون

استغناء

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

توحید

چو این تبدیل ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی چون

حیرت

چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

فقر و فنا

۸ اسفند ۱۳۸۶

باز چند مطلب عینکانه
یک. همه به عینک آدم نگاه می کنند. حتی اگر مثل مال من ظریف و نا محسوس باشد
دو. چای و عینک مغایرت دارند
سه. آدم بالای دماغ درد و پشت گوش درد می گیرد
چهار. آدم فکر می کند بی عینک نمی بیند
بار هستی را برای بار سوم دستم گرفتم. نمی خوانمش. ذره ذره می خورمش. فقط برای کاری که من با این کتاب می کنم می شود فعل خوردن را استفاده کرد. آن هم خوردن چیزی که نمی خواهی تمام شود. می خواهی ادامه و ادامه و ادامه داشته باشد.گاهی ناخودآگاه با روش مزخرف تندخوانی که دیفالت خواندنم است، آگاهی ام در خواندن از دست می رود، چند جمله یا چند پاراگراف یا چند صفحه برمی گردم عقب و باز این کتاب را می خورم و می خورم و می خورم... ذره ذره... چه کار کرده این بشر؟
خودش درباره شخصیت هایش می گوید: " شخصیت های رمانی که نوشته ام، امکانات خود من هستند که تحقق نیافته اند. بدین سبب تمام آنان را هم دوست دارم و هم هراسانم می کنند. آنان هرکدام از مرزی گذر کرده اند که من فقط آن را دور زده ام... "گاهی احساسات غیر یکپارچه ام درباره خودم دقیقا مرا به سمتی می برد که می خواهم شخصیتی از منِ تجربی ام بسازم که خلاصم کند. که از او رها شوم و در عین حال حفظش کنم و این برای من یگانه جادوی نوشتن است و وقتی این جمله های بالا را خواندم، احساس کردم چقدر می فهممشان. انگار کن چهل سالگی ام است. انگار کن که من در یکپارچه کردن خودم موفق شده باشم و دم قیچی های شخصیتم کتابی باشد. نوشته ای باشد. که بدهم کسی بخواندش و مثل من که امروز با کوندرا... فردا تو با من... ذره ذره بخوانی مرا و من رها شوم از من هایم و تو به این فکر بیفتی که منیت خودت را یکپارچه کنی و مدام در هم تکرار شویم

۷ اسفند ۱۳۸۶

یک کتگوری جدید در زندگیم باز شده است و آن عینک می باشد
یک. وقتی عینک را زدم و دیدم تمام حروف ناواضح لرزان، واضح و خبردار جلوی چشم هام ایستادند، از این که با چشم خودم نمی توانم واضحشان کنم غصه م گرفت. اما غصه خنده داری بود. چون از این که حروف توانایی دارند که این همه واضح باشند و من این همه لرزان می دیدمشان، خنده م گرفته بود
دو. من فهمیدم که به چیزهایی که گم می کنم، یک چیز اضافه شده است وآن، همانا عینک است و در این شناخت خود خیلی سرعت عمل داشتم
سه. به نام خدا. عینک پر از پیچ های زیادی است که ممکن است شل باشند و آدم مجبور می شود دوباره برگردد عینک سازی و درستش کند. پس عینک را تا تحویل می گیری، پیچ هایش را کنترل کن
چهار. این عینک چقدر زود کثیف می شود و آن وقت است که بی عینک خیلی بهتر می بینی
پنچ. عینک را با دودست می زنید و با دودست برمی دارید. این ژست ها که تو فیلم ها می بینید، که یک دسته اش را می گیرند و با همان یک دسته از چشمشان خیلی فهیمانه درش می آورند و آویزان با یک دسته نگهش می دارند، همه ش اشتباه است! اگر این رفتار را بکنید، کج می شود آقای عینک خانوم! * فهمیدی؟

*
جنسیت عینک چیست؟

پ.ن بی ربط
اگر دیروز چهارشنبه بود که به قطع یقین و با دلیل و مدرک می توانم ثابت کنم چهارشنبه بود! پس چرا امروز سه شنبه است؟
یعنی فردا دوباره چهارشنبه است؟ چه خوب می شود ها! آن کسی که می دانی من از چه حرف می زنم، مگر نه!؟

۴ اسفند ۱۳۸۶

من عینکی شدم. یک آقای دکتری گفت که مقادیری نمی بینم! من هم قبول کردم. باید بروم برای خودم یک عینک بخرم که آن مقادیری را که نمی دیدم، ببینم
8-)

۳ اسفند ۱۳۸۶

گوگل ریدر و فیدبازی برایم شده قوطی بگیر و بنشان! یکی کنترل زد بزند تا برسد آن جایی که نمی دانستم چه تفریح خوب بیخودکننده ای است! چقدر اطلاعات غیر ضروری کسب می کنم با غرق شدن در این قوطی! از هرجایش می روی تو یک جای غریبی سر درمی آوری که اصلا لازم نبوده آن جا بروی و البته آن جا که هستی جای جالبی است و خوش هم می گذرد اما نکته اش این جاست که تو نمی خواستی اصلا آن جا بروی. حالا چرا آن جایی؟ آن جا چه می کنی واقعا؟
جوابم فقط این است
گوگل ریدر همانا قوطی بگیر و بنشان است
فکر می کنم به همین زودی کارکرد تلویزیون که این همه باهاش مشکل دارم را توی زندگیم پیدا می کند. کم کم مجبور می شوم حذفش کنم. مثل بیشتر روزهایی که خانه ام و صبح از خودم قول می گیرم تلویزیون را روشن نکنم. معتقدم باید تا جایی که می شود از چیزی که فقط سرگرم می کند، پرهیز کنم. این راه چهارم رستگاری است
نوشتن تزم را شروع کردم. جمع آوری هایم تقریبا جهت دار شده! ( خسته نباشم واقعا!) سیزده صفحه از تز کذایی را نوشتم و یکهو با خودم فکر کردم که به کی تقدیمش کنم؟ غلیظ ترین احساسم می گوید که دوست دارم بنویسم تقدیم به خودم! اما سوال این جاست: آیا واقعا این بی چشم و رویی است که به خودم تقدیمش کنم؟
تز کارشناسی ام را که می نوشتم، شک نداشتم که می خواهم اولین محصول قابل دفاع سوادم را به پدر و مادرم تقدیم کنم. مثل هر آدم سر به راه بی سر و همسری که دور و برم بود، همین کار را هم کردم! آن روزها دوره تنهایی خودخواسته ام بود. نمی گویم کسی را نداشتم. ولی آن دوران خوشم می آمد به طزر شدیدی از نظر تعاشقی احساس تنهایی کنم. حالت دگرگون رنج و غصه و شکنجه برم داشته بود. عواطفم انگار باید خودشان را پیدا می کردند. تصمیمم را گرفته بودم که خودم باشم و خودم. دیده بودم راحت تر از همه چیز از دست دادن چیزهایی است که همیشگی می نماید! خوب یادم هست کسانی بودند که تزشان را به همسرانشان تقدیم کردند و من همان موقع هم فکر کردم یعنی من یک روز تزی را به همسرم تقدیم می کنم؟ وای! این همه اخلاص عمل و من!؟ اصلا چطور آدمی همسر من می شود که بخواهم تزم را هم به او تقدیم کنم!؟ و امروز که دوباره در حال نوشتن تزم هستم از آن جایی که باز در اولش، دارم به آخرش فکر می کنم، یکهو این صفحه ی تقدیمیه تالاپی خورد به سرم که ای داد بیداد! یعنی باز هم به پدر، مادرم تقدیمش کنم؟ رودل نمی کنند از شدت تزهای تقدیم شده؟ من و لنا که تقدیمیدیم، سوپی هم به امید پروردگار در ده سال آینده بالاخره پاس هایش را واحد می کند! و به تز می رسد و بی شک او هم به مادر و پدرمان تقدیم می کند! پس خیالم راحت است که کمبود تقدیمیه ندارند. از طرفی هم دلهره ای به جانم افتاده که نکند تز پی اچ دی ام را در چهل سالگی ان شاء الله! و در فلان روز موهوم باز به والدینم تقدیم کنم! یادم هست که یک شوخی ای هم بینمان رایج بود که تزهای کارشناسی اغلب به پدر و مادر تقدیم می شوند و تزهای ارشد به بعد به همسر. حالا یکی دوتا استثناهای عشقی قلمبه ای که تز کارشناسی را هم به همسران گرامی تقدیم کرده بودند، بماند. ولی ظاهرا قرار است من هم مثال نقض تزهای ارشد به بعد باشم و تا ابد همین طور تز بنویسم و به پدر و مادرم تقدیم کنم. مگر این که کلک رشتی بزنم که در این دور تسلسل نیفتم! حالا مدل کلک رشتی اش چیست، خودم نمی دانم هنوز... بی شک توی این سه، چهار ماه نمی توانم برای خودم شوهری دست و پا کنم که دلم بیاید محصولم را با عشق تقدیم به همراه مهربان لحظه های زندگیم (هوق) بکنم. چون کسی که رساله را بهش تقدیم می کنی لااقل باید شش ماه از دستت حرص خورده باشد یا نه؟ البته خودم می دانم چه کسی را این روزها دارم حرص می دهم ولی خوب این تقدیمیه ها ریسک برنمی دارد! خوبیت ندارد! یعنی فکر نکنید ته ذهنم نیامده که احتمالا آپشنم چه می تواند باشد ولی خوب... ای آقا! گیر نده دیگر! خوبیت ندارد تز را به مرد غریبه مجهول الهویه تقدیم کنی! ضایع است دیگر! نمی شود نوشت تقدیم به آن آقایی که توی این مملکت با هم توی هتل هم به ما اتاق نمی دهند! این بود مشکلات از سر دل خجستگی من که عوض خودزنی برای جمع و جور کردن اختاپوس رساله و ترجمه و کوفت و بلا، نشستم فکر می کنم چی می شد صفحه اولش بنویسم، تقدیم به خودم؟ خود همیشگی ام که همه جا با من است و از همه دنیا بیشتر نگرانم است!؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۶

یکی از مشکلات تاریخ هنر ایرانی خواندن (لااقل برای من) تطبیق تاریخ های شمسی و قمری و میلادی است که توانایی این را دارد که حسابی گیجم کند. شکرخدا توی هر کتابی به یک سبک تاریخ نگاری شده است و در این میان هیچ به فکر اعصاب زعفرانی ما نبودند!وا مصیبتا اگر بخواهی با یک رفرنس فرنگی مقایسه اش کنی! به طبع بنده هم چنین مشکلی داشتم. یادم می آید که یک نفر یک بار کلی برایم توضیح داد که با کلی شامورتی و شعبده قمری را به میلادی حساب کنم. حساب کنم که می گویم کاملا مقصودم حساب کردن و جمع وتفریق است. به هر حال از آن جایی که اینترنت ها جای خیلی بزرگ وگل و گشاد و هیجان آوری است و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت می شود، دو تا سایت را این جا لینک می کنم که اولی تاریخ میلادی را به شمسی و برعکس، حساب می کند و دومی قمری را به میلادی و برعکس.(جل الخالق!) و به این ترتیب آدم رستگار می شود در محاسباتش! مرسی بلتوبیا جان
من را توی قبر خودم می گذارند. هیچ کس به جز من را توی قبر من نمی گذارند. آدم هیچ کس را ندارد. خودش است و خودش. چرا هی یادم می رود؟ من خیلی بهتر است که نگران خودم باشم. نشستم هی افاضه می کنم برای دیگران. هیچ کس حوصله ی شنیدن افاضات ندارد. حتی این نق ها هم افاضات است و من حتی در افاضاتم هم دارم از خودم ساختارشکنی می کنم. از بس مونولوگ می گویم برای افاضه هم که شده از خودم ساختارشکنی می کنم که دیالوگ بشود... خواهش می کنم یادم بماند که مردم از شرایطی که دارند راضی هستند. خواهش می کنم از خودم که این را بفهمم که خواستن، توانستن است و اگر کسی می گوید نمی توانستم یا نمی توانم یا حتی خودم این ها را می گویم، فقط یک خفه شوی تر و تمیزی برای خنک شدن بگویم، آن هم توی دلم و بروم. ای وای بر من! چرا یادم می رود هر بار؟ لال شو لاله لال شو! در بهترین و خوش بینانه ترین حالت کارمایی هست. من که مسئول نیستم توضیح بدهم مدام برای همه عواقب زندگی شان را. از همه هم هیچ کس استثنا نیست. تاکید می کنم: هیچ کس. همه دلشان می خواهد کار خودشان را بکنند و هربار نظر ما را می پرسند، برای این است که تاییدش کنیم. بگوییم مقصر نیستید. بگوییم قوی و باهوش و درست و زیبایید. برای این است که در صادقانه ترین و دوستانه ترین حالت فقط دلداری شان بدهیم. چون باز هم خودشان تصمیم می گیرند و ما را به آن عضو میان تنه ایشان هم حساب نمی کنند. چرا باز من وقتی نظرم را می پرسند، نظرم را می گویم؟ وای چرا یادم می رود؟ چرا لال نمی شوی لاله؟

۲۲ بهمن ۱۳۸۶

تلویزیون، سالن را پر کرده از رنگ... آلبالویی، طلایی، سبز چمنی، آبی، سفید، سرخابی، نارنجی، زرد، عنابی ... ما خیره به جعبه جادو. کارناوال ریو توی خانه ماست ... این خانم هایی که این جلو می رقصند چقدر لیز و براقند. چه شهوت گوشت آلویی هستند. چقدر اژدها، طوطی، سرخپوست، ادوارد دست قیچی، نوزاد، ببر، گاو، بالن، آناناس و گربه که روی ارابه ها جاسازی شده، توی ریو هست. چقدر وحشیانه خودشان را تکان تکان می دهند. راه نمی روند! انگار رقص بی امانی به جانشان افتاده و تمام مسیر رژه خودشان را می جنبانند. چنان لبخندهای پت و پهنی می زنند که دندان عقلشان را هم می بینیم. چه عالمه زن های برهنه و نیمه برهنه و مردهای چاق و مردهای شیک و مردهای آب از لب و لوچه آویزان که همه روی ویبره هستند و از هر سن و سالی، همه یک جا جمع شدند توی ریو و تماشا می کنند یا می رقصند یا رژه می روند. چه عالمه جمعیت تماشاچی. چقدر رنگ. من که دائم نق می زنم که رنگ استفاده کنیم و فلان و بهمان، کم آوردم از فشار این همه رنگ رنگین. بدون یک ذره خاکستری. بدون یک ذره چرک شدن با رنگ های مکمل. فام های عجیب و غریب را یک جا می چپانند توی یک لباس. هارمونی؟ کنتراست؟ فقط می توانم بگویم خیلی رنگی. خیلی. قل قل شادمانی و رقص و هیجان می جوشد از راه رفتنشان و پر است از زرق و برق و سورپریز بصری برای ما و دست آخر کم آوردن چشم های عادت کرده به سیاه و خاکستری مان
هی گفتیم بردارید ما را ببرید " کنعان" تماشا کنیم، هی دیدیم هیچ کس مارا نمی برد! ( الان که می نویسم بیست و یک بهمن است و خدا می داند با این خون به جگر شدگی فیبر نوری خاور میانه! کی پالیش کنم!) هی دیدیم دو روز مانده تمام بشود برود پی کارش! بلند شدیم خودمان خودمان را بردیم کنعان
نمی دانم چه شد که من کنعان را دوست داشتم
نمی دانم
یا من اشکم در مشکم جمع شده بود
یا دل نازک شده بودم و قوه فاهمه ام را از دست داده بودم
یا خسته بودم
یا زیاد توی صف ایستاده بودم و وارد سینما شدنم خیلی شانسی با بلیط هزار و پانصد تومانی در عوض بلیط هشت هزار تومانی رخ داده بود و احساس ظفر به من دست داده بود
یا کسی که بخواهد از همه چیز ایراد بگیرد توی سینما بغل دستم ننشسته بود
یا این عاشق پیشه هه خیلی مدل عاشق پیشه هایی که ما دوست داریم بود
یا این دیالوگ: " - حالا حامله شدن چی بود الان دم طلاق؟ - دلم سوخت براش " اثرش روی ما خیلی شدید بود
یا هی می گفت : " می خوام بندازمش ... میندازمش" و بندازمشی که می گفت پر از بی حسی بود
یا این که تمام فیلم هرجا پیش عاشق پیشه هه بود، خواب بود
یا ابروهایش که وقتی گریه می کرد شبیه من وقتی گریه می کنم با هم تشکیل یک هشت را می داد
یا این که حامله شدن را از روی حال به هم خوردن نشان نمی داد. هرچند که به قول دوستی توی فیلمی اگر ترانه علیدوستی برود آزمایشگاه کودک ناخواسته ای را باردار است
یا این که کریستف رضاعی کولاک کرده بود با آن موسیقی خوبش که انگار رابطه مسقیم با مشک ما داشت
یا گریمش با آن گودی زیر چشم هایش و" خوشتیپ شدی" گفتنش به عاشق پیشه هه خوب درآمده بود
یا یک طرفه رفتنش توی خیابان و نشستن بیخودش توی خانه ی عاشق پیشه ی ده، پانزده سال پیشش که هنوز توی زندگیش رفت و آمد می کرد و حسرت و نشدن را تداعی می کرد، برایم آشنا بود
یا جیبش که عین جیب ما پاره شده بود و نذرش کرد ... و ما که یادمان افتاد توی یک داستان خوب اگر برگی از درخت می افتد باید دلیل داشته باشد و مثلا یک نفر آن برگ را بردارد یا حتی لگد کند یا حتی به آن برگ خاص بی توجهی کند یا خلاصه افتادنش بیخود نباشد و این بود حکمت جیبی که پاره می شود و بعدتر نذر می شود و ما از این که درسمان را فهمیدیم خوشحال شدیم ! و یا حتی اصلا روغن ریخته نذر حضرت عباس!؟
یا اریژینال گریه کردنش و بغضش و بازی خیلی خیلی خوبش وقتی عکس قبر مادرش و کس و کار خواهرش را می دید که به خدا از همان جا بود که من هم متوجه شدم اشکم همگام با کریستف رضاعی و آذی و مینا در مشکم است
یا خوشگلی انگشتر مروارید شلخته اش که بیعار روی انگشت باریکش لق می زد
یا تاریکی سی ثانیه ای صحنه و صدای ناز شدگی و دلداری داده شدگی اش توسط عاشق پیشه هه و پناهنده شدن آدمیزاد به کسی که می خواهد هفته ی دیگر از او طلاق بگیرد و روشن شدن صحنه بعد با صورت مظلوم خوابیده اش و این که آدم فکر می کند گاهی عجب خلاقیتی دارند بعضی آدم ها برای نشان دادن نوازش توی فیلمشان از دست این معیارهای استسلامی بر وزن استعماری! سینمای ما و البته همگی معتقدیم که صدای خوب خوب خوب فروتن هم خلاقیتشان را خوب پرزانته می کند
یا این که آخر مگر می شود یک نفر صورتش گرد باشد و استخوان های گونه اش برجسته نباشد و این قدر مظلوم باشد؟
یا دلنشینی عاشقی مرتضی با آن موهای جوگندمی
یا گذشته از همه چیز خوب درآمده بود واقعا
یا ... یا ... یا ... هر چه که بود من کنعان را دوست داشتم

۱۷ بهمن ۱۳۸۶

مرده های ما اغلب در بهشت زهرا !! دفن شده اند. این قدر که بعضی قطعه ها هست که فامیل ها و دوست هایمان مهمانی دوره برگزار می کنند از بس زیاد شدند. هر وقت دلمان هوای عمو خسنگمان، بابابزرگمان و آقای پاندورا را می کند ، می دانیم آن جا خوابیده اما همیشه با دیدن یک اسمی که با رنگ سفید و نستعلیق زپرتی روی یک تکه فلز سیاه نوشته، دلمان به هم می خورد و از دیدن آن پارچه قهوه ای بته جقه ای و دیدن جماعتی که منتظر عزیز بی جانشان هستند، سرگیجه می گیریم. با خودم فکر می کنم چه شدید است این جا مردگی کردن... بعد می گویم من اگر مردم، مرا این جا خاک نکنید و تز امام زاده طاهرم را می دهم باز! بعد بر می گردیم خانه
امروز خیلی تصادفی سر از پرلاشز در ویکی پیدیا درآوردم و تصمیم گرفتم همین جا اعلام کنم که اگر راهم دادند، در پرلاشز مرا بمیرانید اصلا، که خیلی باحال تر است! آدم می میرد هم در پرلاشز خاکیده بشود! فکر کن که با این، به صورت ویرچوال می آیید سر خاکم! قبل تر، پرلاشز برای من فقط یک اسم بود که قبرستان بود و هدایت آن جا خوابیده بود.گیرم که اسمش چون "پ" و" ل" و "ش" داشت کمی خوش آوا هم بود. کمی هم ما را یاد خودکشی می انداخت و از آن جایی که یک کلمه فرانسه سرمان نمی شود، حتی ص ک ثی هم بود! بعد دیدیم که به به! علاوه بر تمام ویژگی های خوب ذکر شده، ساعدی خان، پروست جان، وایلد والا مقام، دلاکروای رمانتیک، بالزاک ساغری و کامی پیساروی رنگی، جیم موریسون که د مست کاریزماتیک فرانت من این هیستوری آو راک میوزیک هست ( البته به نظر من این توضیح فردی مرکوری است) ودیگرانی که به آشناییشان می ارزند هم، که آن جا هستند! این شد که هوس کردیم آن جا بمیریم. حتی حتی با چشم خودمان دیدیم پروست توی قطعه هدایت می باشد! خودتان بروید نقشه اش را ببینید. حالا گیرم که پروست سی سالی زودتر از این آقای عشقی ما هدایت خان آن جا خوابیده! ما هم یک صد سالی دیرتر می خوابیم. توفیرچندانی نمی کند ولی گمان می کنیم که شب ها آن جا خیلی خوش می گذرد. جیم موریسون آن بالا فرانت منی می کند! پروست هم دستش را زده زیر گونه به سوان فکر می کند، ساعدی دنبال بیل می گردد، صادق هدایت هم به من رو نمی دهد بروم باهاش سلام علیک کنم و پیسارو جان دارد لکه رنگی می گذارد روی بوم با حساسیت فراوان و الخ
دیدید بعضی مامان ها را انگار به برق وصل کرده اند و این ها نور اور شارژشان تمام نمی شود؟ البته خدا نکند شارژشان تمام بشود، فقط گاهی وسطش نفس هم بکشند خوب! همه کارشان هل هلی و بدو بدو است. ده دقیقه ای حمام می کنند، ده دقیقه ای روزنامه می خوانند، ده دقیقه ای با شعله تند اجاق گاز شام می پزند، ده دقیقه ای پای تلفن با جد و آباء شان صله ارحام می کنند، و در بعضی از ده دقیقه ها کارهای موازی انجام می دهند، کاهوها را می شویند، خاطرات امروز در سر کار را تعریف می کنند، به ما ایراد می گیرند، غرغر هایمان را گوش می کنند، آلوها را می شویند، به شوهرشان بوس می دهند، ده دقیقه ای نگران آدم می شوند که سیزده دقیقه دیر کرده، ده دقیقه ای بانک می روند، میوه و شیر و گوشت می خرند، ده دقیقه ای می خواهند عمیقا بدانند بچه شان در هفته اخیر چه دستاوردهایی داشته، ده دقیقه ای برای مسافرت همه چیز را بسته بندی می کنند و اگر توی راه ازشان شیر مرغ و جان آدمیزاد بخواهی از توی صندوق عقب دو مدلش را برایت درمی آورند تا انتخاب کنی، ده دقیقه ای همه کار می کنند، زندگی می کنند، خوش اخلاقی می کنند، بد اخلاقی می کنند، ده دقیقه ای از رئیس حسابداری تبدیل می شوند به مامانی که توی راه خوابش می برد تا خانه، ده دقیقه ای می شوند مامانی که خودش دختر یک مامان دیگر است، ده دقیقه ای نه! یک دقیقه ای جلوی تلویزیون با عینک دو دید تدریجی گرانشان که وقتی بیدارند هی بهش احترام می گذارند، خوابشان می برد و عینکشان روی دماغشان کج می شود، ده دقیقه ای با سه سی سی شنگول می شوند و با پی ام سی می رقصند، ده دقیقه ای می شوند کریتیک! و جانمان را می گیرند که چرا مشکلاتمان را انکار می کنیم یا به دوست جانمان نمی گوییم فلان چیز مهم بیخود را و همه ی زندگی مان را به بوته نقدشان می کشند، ده دقیقه ای به ما افتخار می کنند که خیلی درس خوانیم و اصلا از همه بهتریم و دست و پایمان شدیدا بلوری است بعد فردایش منتظرند ما یک فکری برای پی اچ دی مان بکنیم وگرنه از تمام هم دوره ای هامان خیلی عقبیم! ، ده دقیقه ای از یک خاطره قدیمی اشک توی چشمشان حلقه می زند و ده دقیقه ای دوباره درحال گفتن و خندیدن هستند، ده دقیقه ای این قدر اشتباه لپی می کنند که می ترکیم از خنده، ده دقیقه ای ته چین درست می کنند، ده دقیقه ای به ما می گویند سالاد درست کن و ما تا هم بکشیم و به آشپزخانه برسیم، خودشان درست کرده اند، ده دقیقه ای با یک نفر که بیست دقیقه است می شناسندش، می رسند به گوش دادن به حرف های فوق خصوصی طرف که او به خودش هم با صدای آهسته این حرف ها را نمی زده و الان دارد برای یک خانمی که بیست دقیقه است می شناسد، تعریف می کند و هی راه حل های مهربانانه ی خوب می دهند، ده دقیقه ای خودشان را قانع می کنند که دوره ، زمانه عوض شده است و نسل ما به جای یک شوهر برای همیشه ، یک دوست پسر برای گاهی دارد، ده دقیقه ای با ما و بابایمان قهر می کنند و دلشان سخت سنگ می شود و توی چشم هایمان نگاه نمی کنند از بس دوستمان ندارند و سی ثانیه ای می رویم خودمان را می مالانیم بهشان ، دوباره با ما دوست می شوند اول با یک خورده اخم بعد با خنده و بعد با هرهر کرکر و دلشان دوباره با ما نرم و نولوک می شود، ده دقیقه ای ماسک هلو و ماست و روغن زیتون درست می کنند می آورند، به صورت و گردن ما و خواهرمان می مالند و راجع به ریلکسیشن تز می دهند و بدو بدو می روند صد تا کار ده دقیقه ای دیگر بکنند ... ده دقیقه ای... ده دقیقه ای... ده دقیقه ای... همه کار می کنند و ما استرس می گیریم بس که چریک هستند و ما عاشقشان می شویم بس که مامان خوبی برای ما هستند

پ.ن
گاهی آدم پست خانوادگی می نویسه خوب

۱۵ بهمن ۱۳۸۶

سوال: " ت ب ر ج" چیست؟
قالت مونا بنت امیر محمدیان علیه اسلام: همانا آن چیزی که" تولید برج" !! می کند

پ.ن
این تز در کلاس فرانسه بیان شده و هر چند که باعث شده محترمانه به دستور معلم گرامی کلاس را ترک کند ولی به نظرم ارزش این که پیور ایمپرووایز معرفی شود را دارد

۱۳ بهمن ۱۳۸۶

چی می شود که آدم یک نفر را خیلی دوست می دارد؟
چی می شود که دلش می خواهد مواظبش باشد تا همیشه؟
چی می شود که یک کسی که روزی غریبه ی خوش قیافه ای بیشتر نبوده، می خزد لای زندگی آدم؟
چی می شود که به جای هرکسی آدم ترجیح می دهد با او حرف بزند؟
چی می شود که گوش مهربانی برای ناکامی هایمان می شود؟
چی می شود که سرمان را که می گذاریم روی سینه اش دیگر گریه مان نمی آید و عوضش دلمان می خواهد بلند شویم بدو بدو کنیم؟شلوغ کنیم؟ بخندیم؟
چی می شود که وقتی دارد یک کار معمولی می کند، مثلا فیلم تماشا می کند، رویمان را برمی گردانیم و تماشایش می کنیم و خواستنی است؟
چی می شود که می خواهیم همه چیزهای خوشمزه را به او بدهیم؟
چی می شود که یک نفر برای آدم شیرین می شود میان این همه آدم بی مزه؟
چی می شود که از لحظه ای که ازش خداحافظی می کنیم دلمان شروع می کند تنگ شدن؟
چی می شود که دلتنگی اش هم دوست داشتنی است؟
چی می شود که در همه ی دنیای خاکستری اطراف یک نفر رنگی می شود با تمام جزئیاتش؟
چی می شود که آدم با همه جایش همه جای یک نفر را دوست می دارد؟
چی می شود که آدم از این همه علاقه و میل خودش می ترسد؟
چی می شود که می خواهد ضمانتی برایش درست کند؟
چی می شود که هیچ قراردادی نیست؟
چی می شود که هرچه محکم تر بغلش می کنی بیشتر از دستش می دهی؟
چی می شود که وقتی فضا بهش می دهی، می بالد؟می رقصد؟ زیبا می شود؟
...
واقعا چی می شود که آدم یک نفر را خیلی دوست می دارد؟

۱۲ بهمن ۱۳۸۶

فکر کردم لازم است دوتا کار انجام بدهم

یک. این که بگویم من حالم خوب است واقعا. این مشکل نوشتن من است یا شاید طرز من است که همه چیز را دراماتیک می کند حتی چای خوردن در حیاط سرد دانشگاه را ! برای این که یک مثال از ذهن دراماتیزه شده ی خودم بدهم، شما را ارجاع می دهم به ترکیب "حیاط سرد دانشگاه"! که وجود کلمه "سرد" در ترکیب مذکور منطقی نیست و در واقع اضافی است! معنی عبارت به طرز غم انگیزی بدون آن هم تکمیل بوده است! پس شما به شناخت خفیفی از یک ذهنی که درصد درامش بالاتر از نرمال است ، دست پیدا کردید
دو. آن قدر از عاشقیت بنویسم که حال همه را به هم بزنم! پس بخوانید
عاشق به وصال رسیده است و حالا خسته و کوفته روی بالش نرم معشوق ولو شده و بوی آشنایی که خیال می کند تصاحب کرده پیچیده در مشامش... اما ته ته ته چشم خوابالویش یک سوالی هست که نمی خواهد بپرسد ... می خواهد خودش نشانه شناسانه جوابش را بفهمد ... شیرینی اش در این است که نپرسد ... که معشوق هم اگر در چشمانش سوال را دید برایش نشانه هایی بچیند تا با خوانشی معنادار! برساندش به آن جایی که عاشق ها را اگر در چشمانشان سوال بود، باید ببری ... پس عاشق فعلا انگشت هایش را می کشد روی تمام منحنی های جهان که کنارش آرمیده و هیچ کاری با نشانه شناسی و فزران سجودی ندارد