۱۲ بهمن ۱۳۸۶

فکر کردم لازم است دوتا کار انجام بدهم

یک. این که بگویم من حالم خوب است واقعا. این مشکل نوشتن من است یا شاید طرز من است که همه چیز را دراماتیک می کند حتی چای خوردن در حیاط سرد دانشگاه را ! برای این که یک مثال از ذهن دراماتیزه شده ی خودم بدهم، شما را ارجاع می دهم به ترکیب "حیاط سرد دانشگاه"! که وجود کلمه "سرد" در ترکیب مذکور منطقی نیست و در واقع اضافی است! معنی عبارت به طرز غم انگیزی بدون آن هم تکمیل بوده است! پس شما به شناخت خفیفی از یک ذهنی که درصد درامش بالاتر از نرمال است ، دست پیدا کردید
دو. آن قدر از عاشقیت بنویسم که حال همه را به هم بزنم! پس بخوانید
عاشق به وصال رسیده است و حالا خسته و کوفته روی بالش نرم معشوق ولو شده و بوی آشنایی که خیال می کند تصاحب کرده پیچیده در مشامش... اما ته ته ته چشم خوابالویش یک سوالی هست که نمی خواهد بپرسد ... می خواهد خودش نشانه شناسانه جوابش را بفهمد ... شیرینی اش در این است که نپرسد ... که معشوق هم اگر در چشمانش سوال را دید برایش نشانه هایی بچیند تا با خوانشی معنادار! برساندش به آن جایی که عاشق ها را اگر در چشمانشان سوال بود، باید ببری ... پس عاشق فعلا انگشت هایش را می کشد روی تمام منحنی های جهان که کنارش آرمیده و هیچ کاری با نشانه شناسی و فزران سجودی ندارد

هیچ نظری موجود نیست: