۱۳ بهمن ۱۳۸۶

چی می شود که آدم یک نفر را خیلی دوست می دارد؟
چی می شود که دلش می خواهد مواظبش باشد تا همیشه؟
چی می شود که یک کسی که روزی غریبه ی خوش قیافه ای بیشتر نبوده، می خزد لای زندگی آدم؟
چی می شود که به جای هرکسی آدم ترجیح می دهد با او حرف بزند؟
چی می شود که گوش مهربانی برای ناکامی هایمان می شود؟
چی می شود که سرمان را که می گذاریم روی سینه اش دیگر گریه مان نمی آید و عوضش دلمان می خواهد بلند شویم بدو بدو کنیم؟شلوغ کنیم؟ بخندیم؟
چی می شود که وقتی دارد یک کار معمولی می کند، مثلا فیلم تماشا می کند، رویمان را برمی گردانیم و تماشایش می کنیم و خواستنی است؟
چی می شود که می خواهیم همه چیزهای خوشمزه را به او بدهیم؟
چی می شود که یک نفر برای آدم شیرین می شود میان این همه آدم بی مزه؟
چی می شود که از لحظه ای که ازش خداحافظی می کنیم دلمان شروع می کند تنگ شدن؟
چی می شود که دلتنگی اش هم دوست داشتنی است؟
چی می شود که در همه ی دنیای خاکستری اطراف یک نفر رنگی می شود با تمام جزئیاتش؟
چی می شود که آدم با همه جایش همه جای یک نفر را دوست می دارد؟
چی می شود که آدم از این همه علاقه و میل خودش می ترسد؟
چی می شود که می خواهد ضمانتی برایش درست کند؟
چی می شود که هیچ قراردادی نیست؟
چی می شود که هرچه محکم تر بغلش می کنی بیشتر از دستش می دهی؟
چی می شود که وقتی فضا بهش می دهی، می بالد؟می رقصد؟ زیبا می شود؟
...
واقعا چی می شود که آدم یک نفر را خیلی دوست می دارد؟

هیچ نظری موجود نیست: