۳۰ بهمن ۱۳۸۶

من را توی قبر خودم می گذارند. هیچ کس به جز من را توی قبر من نمی گذارند. آدم هیچ کس را ندارد. خودش است و خودش. چرا هی یادم می رود؟ من خیلی بهتر است که نگران خودم باشم. نشستم هی افاضه می کنم برای دیگران. هیچ کس حوصله ی شنیدن افاضات ندارد. حتی این نق ها هم افاضات است و من حتی در افاضاتم هم دارم از خودم ساختارشکنی می کنم. از بس مونولوگ می گویم برای افاضه هم که شده از خودم ساختارشکنی می کنم که دیالوگ بشود... خواهش می کنم یادم بماند که مردم از شرایطی که دارند راضی هستند. خواهش می کنم از خودم که این را بفهمم که خواستن، توانستن است و اگر کسی می گوید نمی توانستم یا نمی توانم یا حتی خودم این ها را می گویم، فقط یک خفه شوی تر و تمیزی برای خنک شدن بگویم، آن هم توی دلم و بروم. ای وای بر من! چرا یادم می رود هر بار؟ لال شو لاله لال شو! در بهترین و خوش بینانه ترین حالت کارمایی هست. من که مسئول نیستم توضیح بدهم مدام برای همه عواقب زندگی شان را. از همه هم هیچ کس استثنا نیست. تاکید می کنم: هیچ کس. همه دلشان می خواهد کار خودشان را بکنند و هربار نظر ما را می پرسند، برای این است که تاییدش کنیم. بگوییم مقصر نیستید. بگوییم قوی و باهوش و درست و زیبایید. برای این است که در صادقانه ترین و دوستانه ترین حالت فقط دلداری شان بدهیم. چون باز هم خودشان تصمیم می گیرند و ما را به آن عضو میان تنه ایشان هم حساب نمی کنند. چرا باز من وقتی نظرم را می پرسند، نظرم را می گویم؟ وای چرا یادم می رود؟ چرا لال نمی شوی لاله؟

هیچ نظری موجود نیست: