۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

پایان نامه من شده حکایت جهنم ایرانی ها که یک روز قیر نیست، یک روز قیف! بعد از این همه مدت بالاخره خودم را چلاندم و چند ده صفحه روده درازی کردم، حالا که کارم به کرکسیون رسیده، استاد محترم دکتر دال که تا پیش از این رئیس دانشگاه بوده اند و شب ها هم توی دانشگاه می خوابیدند، چهار سال خلافتشان تمام شده، رفته اند به حالت استند بای به صورتی که موبایل خاموش، دانشگاه هم تشریف نمی آورند و خلاصه روزگاری داریم برای خودمان! کار من هم شده رفتن به ساختمان علوم پایه و نگاه کردن به در همیشه قفل گروه پژوهش هنر! فردا روز نیایید بگویید چرا پایان نامه ات را لفت می دهی ها! من به علت قیر و قیف دارم طولش می دهم وگرنه اصلا به من باشد الان در سه مجلد پایان نامه ام صحافی شده و طلاکوب آماده ارائه است. از ما گفتن بود و از دکتر دال و شما نشنیدن

۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

بهار هشتاد و هفت هم سخاوتمندانه می گذرد. گیرم لای تمام روزهای اردیبهشتمان گرما هم پاشیده است. گیرم پر بوده از خبرهای از دست دادن های خوب هایی که هرگز کسی جایشان را نمی گیرد. پر بوده از شنیدن این که مادر دوست عزیزمان سرطان گرفته است. پدر دوست عزیز دیگرمان از دنیا رفته است. پر بوده از شنیدن اندوه لاعلاج این روزهای تکرار ناپذیر تکراری. پر بوده از خستگی رفیقمان. پر بوده از گریه های بی تاب عزیز ترین زن جوان جهان که شادی اش را می خواهیم. گیرم باعث شد معنای تدریج را بفهمیم
در عوض ما هم یک روزی بالاخره حقمان را از زندگی مان می ستانیم. ما هم یادمان به روزهای قبل تر می افتد. یادمان می افتد به روزهای که دخترک خجالتی بودیم که رویمان نمی شد به پسر همسایه مان که عاشقش شده بودیم سلام کنیم چون مقنعه مان خاکستری بود که نشان می داد اول راهنمایی هستیم و هنوز فاصله غیر قابل گذشتی با دخترهایی داشتیم که او درباره شان فکر می کرد. اما بعد تر که از دست دختر خجالتی مان رها شدیم، گیرم به او که نه، ولی به کس دیگری سلام کردیم. آری. ما هم حقمان را می ستانیم از روزهایی که بی رحمانه می گذرند. بی رحمانه کشیده می شوند روی سطح ثانیه های بی شمار بی حوصلگی. ما هم یک روز تلافی می کنیم این روزهایی را که تا رسیدن به آرزوهایمان فاصله داریم. ما هم به دیده مهربانی به سخاوت بهارانه اش نگاه می کنیم. ما هم صبر می کنیم. روزهای متفاوتی هم می رسند. می رسند و ما دیگر لازم نیست دو، سه ساعت را یواشکی بدزدیم تا کاری که دوست داریم را انجام بدهیم. ما صبوریم. نه با حسرت... نه... با امید

۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

اقلیت بودن. گمانم مشکل همین جاست. وقتی در اجتماعی جز اقلیت هستی بی شک نمی توانی راضی باشی. بدبختیت آن جا دو چندان می شود که دور و برت چهار نفر مثل خودت نشسته اند و با هم حرف می زنید و خیال برتان می دارد که دنیا از دایناسور (به زعم شما) خالی شده است. خوش و خرم که هندوانه تان را روی چمن قاچ می زنید، سر می رسند. دایناسورها را می گویم. می دانید که؟ به دایناسور هندوانه تعارف نمی کنند. یعنی تعارف کنی هم کار ابلهانه ای است. دایناسور مورد نظر اگر در بهترین حالت، گیاهخوار هم باشد که اغلب این طور نیست و یک گوشتخوار نقرس گرفته شکم باره است، قاچ باریک هندوانه شما دردی را از او دوا نمی کند. پس این جور می شود که با دایناسورها در می افتید. اول نوشته هم گفتم که شما اقلیت هستید و بدبختی تان هم گفتم. این است که یادتان می رود اقلیتید. و حماقت اقلیت آن جا شکل مادی به خودش می گیرد که کنار دایناسور گنده ای می ایستد و قامتش به اندازه مورچه ای است و دست راستش را فهیمانه بالا می برد و دایناسوری را که حتی نمی خواهد صدایش را بشنود، دعوت به سکوت و آرامش می کند یا حتی جسارتش از این بیشتر می شود و از دایناسور مذکور می خواهد که به حرف هایش گوش کند
خاصیت اکثریت را هم لابد می دانید؟
اکثریت یک لودر است که له می کند و جلو می آید. حماقت آن جاست که سر راه این لودر بنشینیم وقتی می دانیم. می دانیم مورچه لاغر و کوچولویی هستیم. پس کنار برویم. هم خودمان جراحت برنمی داریم، هم کسانی که دوست داریم باهاشان یک قاچ شتری هندوانه روی چمن ها بخوریم. این قهرمان بازی که بپریم جلوی لودر کمی دمده شده است. ما به زنده ها بیشتر احتیاج داریم! هندوانه را که خوردیم راجع به راه حلش با هم حرف می زنیم. تاریخ بزرگی را برای خواندن داریم تا استراتژی مان را بچینیم و به این دایناسورهای مغز گنجشکی پلتیک بزنیم. چه بسا هم اصلا یک باره تصمیم گرفتیم کوچ کنیم چندتایی به جایی که چشممان دایناسور نبیند! ها!؟ گفته بودم دنیا جای بزرگی است!؟
به هر حال حقیقت این است که اقلیت بودن کار دشواری است

پ.ن
شاید گفتن هم ندارد ولی برای یادآوری! دایناسور همواره نشانه اجتماع (فرد) رو به انقراض است. اجتماعی (فردی) که هرچند در نگاه اول سنگین و قدرتمند است اما وحشی گری، ناسازگاری و دگم بودن، مسیرش را به سمت انقراض هموار می کند

۲ اردیبهشت ۱۳۸۷

نکنید! آقا جان نکنید! این عکس ها چیه توی عروسی هاتان می اندازید؟ ای وای! من به کی شکایت کنم؟ لنگ عروس روی سر آقا داماد و بعد هر دو به دوردست ها نگاه می کنند!؟ خوب چرا واقعا؟ وای! یک خرده ملیح باشید! نه به این عکس ها که از تویش تنه درخت در می آید و شاه داماد کتش را یک انگشتی می گیرد روی شانه نه به آن که توی ژست پاسادوبل و سالسا عکس می گیرند. این سایه های شطرنجی که برمی دارید پشت چشمتان می تپانید، هدفش چیست؟ زشت تر می شوید به خدا! کجای دنیا ششصد هزار تومان پول بی زبان را دور می ریزند که ترسناک بشوند شب عروسی شان؟ گل می زنید به ماشین؟ از این کار احمقانه تر هم هست؟ یک لحظه فکر کنید. گل آلستریوم، رز، لیلیوم به این خوشگلی را می تپانید روی ماشینتان که باهاش بیست دقیقه تا محل عروسی بروید؟ روی کاپوت و شیشه عقب و روی چهارتا در؟ روبان هم آویزان می کنید؟ که چی بشود آخر؟ روز به روز هم احمقانه تر و پر دنگ و فنگ تر می شود ادا و اصول هایتان. این همه پول را یک تکه طلا بخرید یک عمر به خودتان آویزانش می کنید و در راستای همان اهداف مسخره تان هم هست! وگرنه عاقل باشید، سفر می روید. پدر و مادرتان آرزو دارند؟ خیلی خوب. یک مهمانی خوب بگیرید و چهارتا دوست و آشنا و فامیل را دعوت کنید، یک دست کت و شلوار هاکوپیان تن آقا و یک پیراهن سفید دامن پفی تن خانم و تمام. فیلم می گیرید در حالی که گل می کنید از باغچه؟ باقالی پلو و بره و خوراک زبان می کشید توی بشقاب و قاشق قاشق می کنید توی حلق هم؟ چرا واقعا؟ حالا عروس خانم لای درخت ها دنبال آقا داماد بگرد! حالا آقا داماد از پشت بپر عروس خانم را بگیر. حالا این وری غش کنید! حالا آن وری ضعف کنید! حالا با دوربین بای بای کنید! خسته ام کردید! هیچ کارتان به هیچ کارتان نمی آید. نکنید! مسخره است! خیلی مسخره! شرم آور است حتی! نکنید

پ.ن
یک کسی می گفت نهی نکن آدم ها را! فردا روز خودت در موقعیتی قرار می گیری که بدترش را می کنی ! و آن وقت خر بیار و باقالی بار کن! لذا اگر همان فردا روز مذکور که به خانه بخت رفتم جایی عکس هایم را دیدید در حالی که زبان گوسفند از گوشم آویزان کرده ام و قلمدوش داماد نشسته ام و یا از هلی کوپتر گل کاری شده پیاده می شوم، بدانید که به خاطر نوشتن همین پست بوده

۳۱ فروردین ۱۳۸۷

سال هشتاد و چهار تا پنج من یک لاک پشت از همین کوچولوها داشتم که اسمش انیشتین بود، این یکی را هم که آقای برادر داده، در راستای همان انیشتین است که عمرش را طی یک حادثه دلخراش داد به شما. من هم که شک نکردم و اسمش را به فوریت دوباره به یاد رفیق قدیمی گذاشتم انیشتین توی پرانتز دیو! (دیو نه ها! دی یو) یعنی بعضی وقت ها توی خانه دیو صدایش می کنیم اما اسمش انیشتین است مثل همه گلنارزها که بهشان می گویند گلی. حالا دیو به انیشتین چه ربطی دارد واقعا ما هم نمی دانیم ولی خوب همه پذیرفتیم این موضوع را! ماجرا این است که این فسقلی ها گوشت خوارند. یک غذای مخصوصی هم دارند که عصاره میگو است که به صورت کره های کوچولو به قطر کمتر از یک میل است و در هر وعده پنج تایشان را می خورند. بعد من طی یک تلفن داشتم به برادر به سمنان برگشته توضیح می دادم که تصادفا یک تکه کاهو افتاد توی زیستگاه انیشتین و هلف هلف توسط این شخص خورده شد. بعد برادر با شناختی که از من دارد گفت: اصلا هم تصادفی نبوده! حتما از قصد انداختی! من خوب می دانم که هدفت این است که این بیچاره را وجترین کنی! ولی من داکیومنت هایی بدست آوردم که می گوید این ها چندان هم گوشت خوار نیستند و بیشتر همه چی خوارند. حالا چه اشکالی دارد من کمی گیاه خوارانه تر باهاش رفتار کنم؟

پ.ن
عزیزم من سراپا گوشم
(+)

۳۰ فروردین ۱۳۸۷

بچه که بودیم، بعد از ظهرها که پدر و مادرهای خوش ذوق از دست هاری هایمان ذله می شدند، بازی "همه ساکت بودند ناگهان خری گفت" را با ما می کردند! حالا آن وسط خرمگس معرکه ای هم گاهی در می آمد و می گفت: "گوینده خر است!" و همه می خندیدند... غرض که این روزها از خودم می پرسم کسی نیست همه را دعوت به بازی سکوت همدستانه "همه ساکت بودند..." بکند؟
احساس می کنم عده ای دارند هوار می کشند و نزدیک است کر بشویم همه مان. نمی دانم حکایت هوار کشیدن چیست؟ باور دارم که هر بار داد می زنیم از ایده آل هایمان دورتر می شویم. وقتی داد می زنیم نه تنها دیگران به ما گوش نمی دهند که حتی خودمان هم نمی فهمیم چه می گوییم! نمی دانم چرا اما این هایی که فکر می کنند رسالتی دارند که بشریت آغشته به خون و کثافت را نجات بدهند برای من عجیبند. این هایی که به زندگی دیگران حکم می دهند برای من عجیبند. باور کنید ما این حق ساده را داریم که همدیگر را بی هیچ دلیلی دوست نداشته باشیم. هیچ دلیلی هم ندارد که وقتی کسی را دوست نداریم، معاشرتی کنیم. حرفی بزنیم. خواسته ای داشته باشیم. عکس العملی نشان بدهیم. می توانیم توی دلمان و منفعلانه کسی را دوست نداشته باشیم. خیلی ساده می شود پرونده کسی را بست و تمام. مخصوصا توی این روزگار متکثر ما. اگر کمی دست از تمامیت خواهی مان بکشیم، دنیای بهتری می شود. معتقدم قطعا ما با آرا متفاوتمان توی دنیای به این بزرگی جا می شویم و پر قبایمان به هم گیر نمی کند. چرا با عزمی راسخ سعی می کنیم دنیا را برای هم تنگ تر کنیم حتی لابه لای سطوری که منتشر می کنیم؟
گمانم جنس این ساکت بودنمان باید این مدلی باشد که در حوزه خودمان بنویسیم. ها؟ پس بهتر نیست یک بار این جا به یاد تمام بعد از ظهرهایی که مخ والدینمان را می خوردیم، با دست خط آن ها بنویسم همه ساکت بودند ناگهان خری گفت ؟
گاهی که بیشتر از همیشه خیال برت می دارد که تنهایی، می بینی دو نفر عزیزی هستند که همه را پشت یک دری توی خیابان جم برایت جمع کردند تا بروی تو و ببینی همه شان هستند و می خندند و تو با گیجانه ترین قیافه ات نمی فهمی که چه اتفاقی دارد می افتد! بعد هرچه گریه کنی هم فایده ندارد. تولدت است. غافلگیر شدی؟ ها؟
این را فقط می نویسم که از خواهر زیبایم و بلتوبیای مهربانم ممنون باشم. که به خدا من با همان "دی وی آر"م و کفش "همه ستاره" ام! و "اردک آبی" ام خیلی خوشحال بودم. حالا فرض کن که خیال می کردم تولدم لای جیغ های کودک چهارساله ای گذشت و بعدترش کنار دوست نرم تری توی کرج بیست و پنجی را فوت کرده ام! دیگر توقع نداشتم که بردارید همه را پشت در جمع کنید وقتی توی هایلند عطرها را بو می کنم و با حسرت صف پیچ خورده سینما آزادی را نگاه می کنم و به خانه جم می روم که بلتوبیا برای خواهرکم دیکشنری ببرد. من گفته بودم غافلگیر نمی شوم؟ خوب! شدم. خیلی بهتر از چیزی بود که فکرش را می کردم! همیشه فکر می کردم اگر قرار باشد غافلگیر بشوم، ته دلم می دانم و فقط ظاهرم را طوری نشان می دهم که خیال کنند غافلگیر شدم! اما خوب! به اندازه سر ناخنم هم فکرش را نمی کردم! وگرنه لااقل آن یکی جین نوام را می پوشیدم و موهایم را کمی آلان والان می کردم! به هر حال پنج شنبه بیست و نه فروردین هشتاد و هفت یکی از بهترین روزهای عمرم بود. برای همین امروز تا یازده خواب بودم! آخ از دست تو ناکس که پشتم گفتی یک ساعت بیشتر نمی مانیم ها! آخ که تو بلتوبیای ناکس را چقدر دوست دارم و آن خنده پت و پهن را روی صورت تو خواهر خوب عزیز خوشگل لازانیا و چاینیز خوشمزه پز جهان که تمام تنهایی خیالی ام را فرستادید یک جای دوری و همه دوست های خوب و برادر که از سمنان آمد و برایم یک انیشتین (کوچولوترین لاک پشت جهان) آورد و الان آرام لای سنگ ها خوابیده و اندازه دوبند انگشت هم نمی شود. و من می خواهم تمام این خوشحالی ها را اسکن کنم و نگه دارم و ابزارش را هم دارم؟ دارم. این پست را می نویسم که بگویم ممنون. ربع قرن شدنم را ساختید

۲۸ فروردین ۱۳۸۷

خیلی قبل ترها یک نقاشی گوگن بود که یک روز دم صبح خواب آلود فهمیدم چرا زیباست. بعد انگار یک چیزی روشنم شد. فهمیدن بعضی چیزها شهودی است. قاعده مند نیست. اکتسابی نیست. حتی نمی توانی بعدا اگر فهمیدی، به کسی یادش بدهی. باید خودش بشود. خودش بیاید آهسته بخزد توی ادراک آدم. نه با خواندن صد هزار کتاب تاریخ هنر و سیاه کردن ده هزار کاغذ. یا خودش می شود و یا نمی شود و آدم مفعول این شدن است
تا قبل از آن دم صبح، چون گوگن بود، طبیعتا خوب بود. مهم بود. تاریخ هنر بود. اما همین جور که خواب آلود نگاهش کردم، دیدم چقدر می فهممش. چقدر دوست داشتنی است. نه به خاطر جسارت خط ها و رنگ ها و سوژه. نه! نه به خاطر این که این ها را گوگن کشیده بود. به خاطر خودش زیبا بود به خاطر دوتا زنی که تن های سرخ آفتاب سوخته شان را پهن کرده بودند لب آب. به خاطر بی خیالی شان. مخصوصا آن عقب تری. آن ولو شدن موهایش روی ماسه های صورتی. چقدر خواستنی و نقاشی کردنی بوده این صحنه. برای همین اصلا نقاشی شده. به خاطر آن آرامش عمیق مستتر بدوی

۲۶ فروردین ۱۳۸۷

پ.ن
یک چراگاه خوب که بی وقفه قابلیت چرش ( به فتح چ و کسر ر) دارد و آدم را ارضای متنوع بصری می کند این سایت است که یک عالم اف دارد اولش. خواستم اعلام کنم وقتی شربت بی غیرتی می خورم، مأمن من!(آه) آن جا ست


پ.ن برای پ.ن
شربت بی غیرتی چیست؟

اگر بینی تان شده دو تا شیر هرزی که بسته نمی شود. شربت بی غیرتی (هیدروکسی زین) پیشنهاد می شود. عملی که شربت بی غیرتی انجام می دهد این است که نه تنها واشر شیر هرز بینی قرمز و پف کرده تان می شود که انگار یک گروهان مورچه تویش جابجا می شوند، بلکه مقادیر متنابهی بی غیرتی تولید می کند. شما دراز می کشید و ده، دوازده ساعت در کمال بی غیرتی با چشم های نیمه باز به جهان نگاه می کنید و منگی مسخره ای بر شما مستولی می شود. هربار چشمتان را می بندید، می بینید که خیلی هم مایل نیستید، دوباره بازش کنید. هیچ چیز به شما استرس وارد نمی کند. حتی حوصله نمی کنید به چیزی بخندید. کمال سبک مغزی حاصل می شود. "چه اهمیت دارد؟" شعار این شربت می باشد. ناکس ها هیچ کدام از مسائلی که من بعد از چند بار خوردنش فهمیدم را روی شیشه اش ننوشته اند. تنها هینتی که به ما خورنده های شربت داده شده، این است که :"این دارو ممکن است سبب خواب آلودگی شود، لذا ضمن درمان از رانندگی و کار با وسایلی که نیاز به هوشیاری کامل دارد، خودداری کنید." همین! خوب! این توضیحات ناقص است دیگر! به هر حال راهنمای من برای خوردنش این است که حدود یازده شب یک قاشق حاوی پنج میلی لیترش را بخورید. بعد حدود ساعت یازده و نیم همین حال مسخره ایجاد می شود و شما کرخت ترین فرد جهان می شوید. قول نمی دهم زودتر از هشت بیدار شوید. اما در عوض گروهان مورچه های ساکن لوله های بینی تان همراه شما می خوابند. اگر این اشتباه را مثل من کردید که ساعت یازده صبح ده میل شربت را هرت کشیدید، مسلما یک روزتان را کشته اید ولی خوب به نظرم ارزش امتحان کردنش را دارد، بس که حال مضحکی است و می شود به چریدن در آن سایتی که یک عالم اف اولش دارد، بگذرد

امان از فروردین
...
فروردین ماه من است. ماه سبز زردانه با نارون هایی که مزه جیک جیک می دهد. ماه گوجه سبزانه و چاغاله بادامانه ایست. ماهی است که یک روز تویش می رسد که یک روز مانده باشد به تولدم
و من؟ من دست خودم نیست. ننریتم می گیرد بس که ماه بوس بوسانه ایست. بس که ناگهان ربع قرنی می شوم. و من مستعدم تا حداکثر خوش اخلاقی خودم را نشان بدهم و عاشق ایده صبحانه سه شنبه هنوز نیامده باشم. مستعدم که بنویسم به خاطر این که یک بخش کوچکی از فامیلم منصف است، برای خودم تعریف کردم که باید یک دنیای جمع و جور منصفانه را اداره کنم. حالا فرض کن که حتی شوخی - جدی بگوید دختر عوض این خزعبلات بردار محتوا تولید کن! بعد من آن را هم با کمال میل می گویم چشم! و با مغز از تولید محتوا کردنم با او استقبال می کنم و آن قدر پیله می کنم که تولید محتوا چی شد که امانش را ببرم! بس که فروردین ها خر خوبی می شوم. بس که نق نمی زنم (یعنی سعی می کنم نزنم). بس که به سقف نگاه می کنم و با پایم دایره می کشم روی زمین و منتظرم و منتظرم تا آن لحظه خوب لبخندانه برسد. همان موقع که هیچ نمی توانم حدس بزنم چه خواهم دید
...
امان از بوسه بر گردن

۲۵ فروردین ۱۳۸۷

همه چیز درست بعد از همان چهارشنبه خوب پایینی اتفاق افتاد و سریع اتفاق افتاد. اول من نشسته بودم و آن حال خوب هنوز مور مورم می کرد ولی یکهو برق از پولک مانیتور ما رفت که رفت. بعد من خواهش کردم. دعوا کردم. بی اعتنایی کردم. اما برقش نیامد که نیامد. فردایش پنج شنبه بود. عروسی بود و هیچ برق آورنده مانیتوری در جهان بیدار نبود. پس تمام صبح را بیخود بودم. بعد عصر شد و من و آقای برادر هوس کردیم کمی دیرتر برویم عروسی. این شد که ما هم سوای پدر و مادرمان ماشین بردیم. (وگرنه اول گرار نبود که بکشند عاشگان را. بعدا گرار شد که بکشند عاشگان را!) بعد از آن هم همه چیز سریع گذشت. با اجازه پدر و مادر عزیزم بعله و گیلی لی لی لی و باقالی پلو ... بعد من یادم هست که ما دو بار خوردیم به گاردریل ها. یک بار از جلو به گارد ریل وسط اتوبان و بعد یک دور دور خودمان چرخیدیم و ماشین ها با تمام چراغ و بوقشان از بغل ما گذشتند و به ما نخوردند. و بعد ما با ته ماشینمان خوردیم به گاردریل سمت راستی و عمود بر اتوبان ایستادیم و لرزه هشت ریشتری به انداممان افتاد... از آن شب من خودم شخصا در خواب و بیداری ده ها بار دیگر خوردم به گاردریل ها و چرخیدم و بارها به خودم گفتم که شاید اگر آن جیغ را نمی کشیدم وقتی ماشین جلویمان ترمز کرد، فقط می خوردیم به ماشین جلویی و از عقب هم یکی می خورد به ما. همین. یا صد بار فکر کردم اگر به سوپی اصرار نمی کردم که کمربندش را ببندد چه می شد؟ اما من جیغ کشیدم و برادر شنگولم در حالی که کمربندش بسته بود چنان فرمان تیزی داد که ما فقط چپ نکردیم و بقیه کارها را اعم از چرخیدن و اصابت به گاردریل، آن هم دوبار انجام دادیم البته بدون پرت شدن از پنجره به بیرون. بدون فرو رفتن در فرمان. برادرم بعدا به من گفت که آن لحظه فکر کرده که پس مردن این جوری است و اصلا درد ندارد. من هم همین فکر را می کردم کم و بیش. به هر حال هردومان به شدت هنوز زنده ایم. بماند که با پیراهن کوتاه و کفش پاشنه بلند وسط اتوبان دنبال پلاک ماشینمان گشتم و همدیگر را نگاه کردیم و هیچ هیچ هیچ باورمان نمی شد بعد از آن ده ثانیه نفس گیر زنده ایم و ماشینمان قوطی نشده بلکه فقط داغان شده. و این طور شد که برق از پولک ماشینمان هم رفت و ما با باقیمانده فلاشرها تا خانه مان رفتیم و صد بار مردیم از خوشحالی که نمردیم و برادر جان از ترس این که نکند من را بکشد (و حتما خودش را) تا صبح حالش به هم خورد و هردویمان تا ساعت سه صبح توی رختخواب پدر و مادرم بودیم و آب قند و گلاب می خوردیم و از سر و سینه درد می مردیم و صد بار تعریف می کردیم که ماشینمان چطور ناگهان چرخید و ما را چرخاند و کوباند اما ما نمردیم
تا امروز تصادف ما شده سوژه و هرکس چیزی بهش اضافه می کند و کم می کند. عمویمان می آید برای ما جایزه می خرد و از همان دم در هی می گوید تولد تولد تولدت مبارک چون نمردید! یا زن دایی مان می گوید حتما توی عروسی چشم خورده اید! یا دایی از فرنگ آمده مان می گوید پس می فهمیم که کمربند برای پلیس نیست! برای خود ماست! و فقط من و سوپی می دانیم که چه قدر نمردیم. و من حالا کمی بهتر می دانم پشت هر خم شدگی گاردریل ها چقدر ترس هست و چقدر احتمال مردن و چقدر زنده ماندن و چقدر بدو بدو. و می دانم من و سپهر برای همیشه توی اتوبان حکیم که رانندگی می کنیم، نزدیک خروجی یادگار امام شمال، دلمان می لرزد و دنبال دو تا فرو رفتگی می گردیم برای این که برقی که از پولک ماشین رفته مثل مانیتور با بیست و دو هزار و هشتصد و پنجاه تومان که نمی آید. تا مدت ها دائم تقش در می آید که این جایش هم داغان شده، آن جایش هم خرد شده، سوراخ شده. ترکیده. نمی شود بغلش کنی ببری مادیران بگویی درستش کن تا برمی گردم. برقش را یک جا می بری. موتورش را یک جا. قطعاتش را یک جا می خری. صافکاری و نقاشی یک جا و دلهره اش را هیچ جا... و فستیوال پولک بی برق یک همچین چیزیست

۲۱ فروردین ۱۳۸۷

یک حال خیلی خوبی بودم برای خودم (و البته هستم هنوزم) و داشتم تمام سعی ام را می کردم که حالم را ابدی کنم. تصویری، بویی، صدایی، نوشته ای، خاطره ای، چیزی تولید و ثبت کنم که بدانم این حالم را تا ابد منجمد کردم و یادم هست و خواهد بود... راستش نمی شود. لااقل به آن خوشمزگی نمی شود. یک حال هرگز دوباره با تمامی حواس آدم بازتولید نمی شود. مخصوصا حال هایی هست که حواست به طور کل درگیرند. از چشایی و بویایی و لامسه و باصره و شنوایی، همگی در کارند تا تو حالی به کف آری و به غفلت نخوری! یک حال هایی هست که ... می دانی؟ وقتی می خواهی نگهشان داری، همان وقت است که می بینی نمی شود. باز تولید ندارد. اگر این قدر خواستنی است، باید دوباره یکی از نو درست کنی و حتی چه خوب که این جور است. لیموی نمک زده را چلاندی توی دهانت و تمام دهانت ترش و شور شده و بعد دیگر آن حال ترش روی زبانت نیست. رفته است و تمام. حالا هی بگو که من می توانم ترشی اش را تصور کنم و گردی و طراوت پوستش را زیر انگشتانم. نمی شود. حالش مجازی است. وزن ندارد. دیدید وقتی خواب می بینیم و برای کسی تعریفش می کنیم چه کمدی سبکی از خوابمان ارائه می دهیم؟ نمی شود تصاویر و حال های خودمان را که توی خوابمان داشتیم، تعریف کنیم. کلیسای گوتیک قد بلند خوابمان می شود یک ساختمان آجر سه سانتی پنج طبقه فلک زده. چیزی که تعریف می کنیم مزه خوابمان را نمی دهد. بازتولید کردن یک حال هم همان است. درباره اش همین بس که می شود گفت خوب بود. توضیح بیشتر اگر خرابش نکند، کامل ترش نمی کند قطعا. دست آخر این که خیام و دم غنیمت و همین

پ.ن
چهارشنبه بود. خوب بود

۲۰ فروردین ۱۳۸۷

چون زخود رستی همه برهان شدی/ چون که گفتی بنده‌ام سلطان شدی

کلک ملک توی کارت نباشد ها! من می فهمم اگر الکی برداری بگویی بنده ام منتها ته دلت اهدافت برهانانه شدن باشد. گفته باشم. من می فهمم. بنابراین اول برو این پایینی را در حالت سماع فرو کن(!) به جان خودت تا بعد تکلیفت را روشن کنم

آب کم جو تشنگی آور بدست/ تا بجوشد آبت از بالا و پست

پ.ن
یک. دوست نازکی دارم از دوران نرجس که خیلی خوش خط بود همیشه. یک چیزی نوشته که گمانم دنباله پست قبلی من است از منظر خودش. آن وسط ها حالی هم داده است به بنده. ذوق کردم. لینک کردم. حالا این که می خواهد به من جو بدهد که هر روز بنویسم خودش جای بحث دارد
دو. دو نداریم چون خودم را ساکت کردم

۱۹ فروردین ۱۳۸۷

داستان از آن جا شروع شد که دیدم هنوز هم این حالت وجود دارد که بعضی آدم ها با ذوق و دور افتخار می گویند و می نویسند که بلد نیستند هیچ غذایی بپزند... من بلدم. من از ده سالگی بلد بودم کته بپزم. مادرم می گفت ساده است همه چیز را می ریزی توی قابلمه و می پزد و خوب خدایی می پخت. عوضش حالا می توانم چنان کته هایی درست کنم که با برنج آبکش شده عوضی بگیرید. بعد دلم خواست تمام عقده های مادر شاغل داشتنم را بنویسم
من تمام غذاها را از پشت تلفن یاد گرفتم. مادرم در حالی که داشت کارهایش را در محل کارش انجام می داد و با ده نفر حرف می زد، توضیح می داد طرز پختن غذا را و من انجام می دادم و غذا پخته می شد. من دوم راهنمایی که بودم خورشت بادمجان می پختم به راحتی. یادم هست حتی یک بار همگی رفته بودند تئاتری ببینند یا شاهنامه خوانی بود یا همچین چیزی و مادرم زنگ زد و گفت همه شان به خانه مان می آیند بعد از آن و خوب من برای ده، دوازده نفر غذا پختم و هنوز هم همه شان یادشان هست که من که یک الف بچه بودم، برایشان غذا پختم. برنجش شفته شده بود کمی. اما خورشتش خیلی خوب بود
من همیشه در طول تحصیلم ساندیچ های سیصد تومانی بوفه مدرسه را خوردم وقتی باید تا ساعت سه و نیم مدرسه می ماندم. من همیشه فقط دیدم دختران همشاگردیم را که مادرانشان لقمه نان و پنیر برایشان می گذاشت. کتلت می گذاشت. ساندویچ کالباس مادرساز می گذاشت و همیشه و تا ابد بهشان حسودیم شده است. من بارها برای خودم ساندویچ درست کردم و گفتم که مادرم این را برایم درست کرده و مثل بقیه دخترها که از ساندویچشان ایراد بنی اسرائیلی می گرفتند من هم از ساندویچی که خودم درست کرده بودم، ایراد می گرفتم که مثل آن ها باشم. الان را نمی دانم ولی روزگاری که من مدرسه ای بودم، مادر اغلب آدم هایی که می دیدم خانه دار بود یا نهایتا معلم. کسانی مثل ما کم بودند. کسانی که مادر و پدرشان را فقط سر صبحانه می دیدند. که وقتی از مدرسه برمی گشتند هرگز غذای گرم برایشان آماده نبود. بعد هم آن روزگاری بود که مادرم همه چیز را می ریخت توی آرام پز و ما که خانه می آمدیم، خورشتی توی آرام پز قل قل می کرد. ایرادی به مادرم نمی گیرم. شرایط زندگی ما آن روزگار این چنین بود. سود خودش را هم داشت. من همیشه خلوتی داشتم که هر آتشی که می خواستم، می سوزاندم. خلوتی که هیچ کدام از دوستانم نداشتند ولی خوب آن غذای گرمی که همه تان خوردید و من خودم گذاشتم تا گرم شود، دلم را می سوزاند. مثل ته تمام قابلمه هایی که من و خواهرم می سوزاندیم. یادت هست؟ مایکرو ویو کجا بود؟ غذا را می ریختیم توی قابلمه ای دونفره و رویش آب می ریختیم و ولو می شدیم جلوی تلویزیون و خوب که یادمان می رفت غذایی روی گاز است، بوی گند سیاه و قهوه ای خانه را برمی داشت و ما می دویدیم آشپزخانه. گاهی ظرفش را با سیم می سابیدیم که مادرمان نبیند، گاهی هم طفلکی می آمد و ظرف هایی را که سوزانده بودیم، می شست. من هنوز با این سنم وقتی می بینم بلتوبیا که خانه می رود مادرش برایش روی میز غذا می چیند تا او بخورد، ته دلم حسودم. دور هم غذا خوردن ما محدود به جمعه بود. یادم نمی رود، دبستان که بودیم، پدرم پنج شنبه ها که خانه بود، غذا می پخت. دو نوع غذا هم بیشتر بلد نبود. کتلت و آش شیله. آش شیله را که می دیدم اشتهایم کور و کر و کچل می شد کاملا. ول کن هم که نبود. باید تا تهش را می خوردی. الان خیلی غذاهای بیشتری می پزد... قیمه هایش حرف ندارد. نمی دانم. زندگی ما هم این مدلی بود دیگر. ما همیشه حسرت مادرمان را داشتیم. ناگفته نماند که وقتی خانه بود این قدر عجیب بود که به اتاقمان پناهنده می شدیم. هیچ وقت آن روزها اصرارش را نمی فهمیدم که می خواست ما جمعه ها صبح زودتر بیدار شویم تا صبحانه را با هم در آرامش بخوریم و ما پکر و خواب آلود می آمدیم و می نشستیم و می خوردیم و مادرم همیشه می گفت جمعه روزی است که می توانیم سه وعده غذا را با هم بخوریم و باید این کار را بکنیم و ما عبوس بودیم. خواب آلود بودیم. اخم می کردیم و چایمان را شیرین می کردیم. امروز از خانواده پنج نفریمان، ما سه نفر ماندیم. زندگی ما این طوری گذشته است. لای غذاهایی که مادرم در زود پز پخته چون هرگز وقت به قدر کفایت نداشته. لای دست پخت پدرم. لای غذاهایی که من و خواهرم پختیم. لای تنهایی هایمان تا پنج بعد از ظهر. لای این که وقتی راهنمایی بودم، تعطیل که می شدم، سر راه دنبال سپهر می رفتم و سپهر دبستانی بود و ما دوتایی چوب شور را خرچ خوروچ می خوردیم و به خانه می رفتیم و من برای هردومان غذا می گذاشتم. لای تفاوتی که همیشه با بقیه احساس می کردیم. لای مسئولیتی که می پذیرفتیم با ذهن ده ساله مان. لای استقلالی که به زور به ما داده شد و بد هم نبوده. ها؟

۱۷ فروردین ۱۳۸۷

نمی دانم شنبه صبحم را کدام یک خراب کرد؟ آهنگ ناشناسی که برای خودش پلی شد و انگار غم انگیز ترین کلاسیکی بود که شنیده بودم و به گریه ام انداخت یا این که خواب دیدم خواهرم مرده و دارد ضمن مردنش جست و خیز می کند و انگار نمی داند که خاکش خواهیم کرد و دیگر هرگز هرگز در آغوش گرفته نخواهد شد و من از فشردگی دلم داشتم می مردم
بیدار که شدم نفس راحتی کشیدم از این که نمرده... دلم نمی خواهد به مرگ فکر کنم. به جزییاتش. به ذات کرم خورده ساکتش. به دست هایی که تا ابد روی سینه قلاب می شود. با ده من خاک که نامهربان روی سینه مهربان آدم می پاشند و خاک حتما سنگین است. حتما همان طور که برای دلداریم بارها گفتید، خاک سرد است. بی قراری زنده را تسلی می دهد. یادم به آن نمایشگاه کانسپچوال آرت چندین سال پیش افتاد که یک گالری را شبیه توی قبر درست کرده بود یک فلانی ای که الان یادم نمی آید کی بود. قبر لاغر بود و عمیق و عوض سنگ قبر، آن بالا شیشه بود و چند جفت تخت کفش که آدمیزاد های زنده روی قبر ایستاده را تداعی می کرد که به مرگ عزیزی مویه می کنند. آدم ته قبر که باشد، دیگران برایش خیلی بلند قدند... وای تنم به لرزه می افتد از آن همه تن زیر خاک در گورستان بهشت زهرا... دفن شده زیر فراموشی و سهل انگاری آدم. گاهی دلم می گیرد. فکر می کنم همه اش همین است؟ می میریم؟ تمام؟

۱۶ فروردین ۱۳۸۷

کلیدی ترین حرف هایی که در یک رابطه زده می شود، همان حرف هایی است که اولش می گوییم. حرف هایی که در واقع داریم به یک غریبه می زنیم (این که اعتماد چطور تولید می شود که ته دلمان را نشان غریبه ای می دهیم، در حوزه بحث من نیست). اولش آن موقع است که بی وقفه از خودخواهی هایمان می گوییم. آن موقعی که کسی را راحت می رنجانیم. چون می شود که فردایش دیگر نباشد و خللی در زندگی مان به وجود نیاید. چون نمی خواهیمش برای هر روزمان. چون داریم صرفا تجربه می کنیم. آن موقع که قضاوت هایش اغلب به نفع ماست. آن موقع که داریم وجود همدیگر را می کاویم. آن موقع که بیشتر دلمان می خواهد چیزهای خوب پیدا کنیم. آن موقع که دلمان می خواهد تنها نباشیم و برایش تلاش می کنیم. اما همان موقع آدم باید دقت کند که چه می شنود چون مو به مو همان کار انجام می شود. اقبالمان در این است که می توانیم اگر شنیدیم و دوست نداشتیم، سریع رها کنیم. کسی ناگهان کنار ما عوض نمی شود. ممکن است در بهترین حالت یاد بگیریم در رابطه مان بردبار باشیم و با چیزهایی که دوست نداریم مواجه شویم و تفاوت هایمان را بپذیریم. آن قدر بپذیریم به خاطرشان با هم درگیر نشویم در طول زمان. بسیاری از صفاتی که در برخوردهای نخست با آدمی برایمان جالب است و گهگاه عاشقشان می شویم چون عجیبند، مبدل می شوند به صفاتی که بیش از همه بهمان فشار می آورند، بس که عجیبند! بعد از تمام تب و تاب ها یک دریاچه آرام آبی آبی جلویمان است که تمام گوشه هایش را شنا کردیم. چشم بسته می توانیم به هرکجایش برویم. اگر آن جا که بودیم پذیرشی در وجودمان باشد، آن وقت تمام غریبه شناسیمان جواب داده است و رابطه مان شده است.
داستان این طوری است که غریبه ها شیرینند چون سوابقمان را آن طور که دوست داریم برایشان تعریف می کنیم. حرفم این نیست که می توانیم دروغ بگوییم، این است که می توانیم کنارشان حق را در گذشته مان به خودمان بدهیم و کنارشان خودمان را برای ضعف هایمان ببخشیم و آن ها می پذیرند که ما محق بودیم و اگر کمی برایمان بشنگند که همه چیز بهتر پیش می رود و این همدستی شان آرامش عمیق و کوتاه مدتی در زندگی مان ایجاد می کند و چون تعهدی بهشان نداریم و باز تکرار می کنم چون می توانیم فردایش بدون آن ها زندگی کنیم، در بیان خودمان، خودمان تریم و چه خوب است که جلو می رویم آهسته... مثل کسی که در تاریکی کورمال کورمال جلو می رود و نمی ترسیم که بعد از زدن بعضی حرف ها دیگر دوستمان نداشته باشد. همین صراحت است که رابطه را با غریبه ای جلو می برد. بعد شش ماهه اول رابطه می آید. شناختن. تجربه کردن. نزدیکی. خواستن و خواستن. گذشت. پر شور ترین روزها شاید... بعد اختلاف نظرها. دعواها. جر و بحث ها... و بعد باز یک دوره ای از سکوت فرا می رسد. سکوتی که در بسیاری از روابط آغاز جدایی است. بعد اگر جدا نشدید دوره ای می رسد که می توانی رفتارهایش را پیش بینی کنی. پیش از این که حرفی از دهانش دربیاید، مثل فیلمی که ده ها بار دیدی و دیالوگ هایش را از حفظی، می دانی که چه چیزی خواهی شنید. حتی جمله هایش را می دانی. دوران غافلگیر شدن تمام شده. غافلگیر شدن لذت عاشقانه ایست. بعد اگر باز هم خوش شانس باشی شاید آن دریاچه ژرف آبی را از بالای کوه مثل یک لکه آبی ببینی. بعد رفتن است و رسیدن و آرمیدن و شناختن گوشه های آرامش. می دانی یک نفر هست چه در لحظه جلوی چشممان باشد چه نه. لازم نیست کاری بکنی. حرفی بزنی. می توانی در سکوت محض کنارش دراز بکشی... بعدش را نمی دانم

۱۵ فروردین ۱۳۸۷

یکی از استراتژی های معاشرت راضی کننده با آدم های خوب معمولی اما خیلی زیادی با علاقه (گاهی مثل مادربزرگ یا والدین یا دوستان نه دور نه نزدیک) برای انجام کارهایی که شما حوصله اش را ندارید و انتظار می رود به آن ها علاقه داشته باشید، " فرار به جلو" است. وقتی می دانید که می خواهند مثلا با اصرار شما را ببرند جایی که حوصله ندارید، پیش از هر پیشنهادی از جانب آن ها، مطرح کنید که تمام هفته آینده سخت درگیر فلان کارید که خوب خودتان حتما می دانید که فلان کار اصلا وجود ندارد. در این جا شما از وایت لای (!) یا دروغ بی ضرر استفاده کردید. یعنی حتی قبل از این که پیشنهاد انجام فعالیت مشترکی که نمی پسندید، داده شود شما عمل فرار به جلو را انجام داده و از شر دعوت های احتمالی خلاص شده اید و فرآیند غیر قابل کنترلی که ممکن است بعد از پیشنهاد به وجود بیاید را کنترل کردید. پس بدانید و آگاه باشید دو، سه تا دروغ بی ضرر بلامانع است و شما مرتکب هیچ جنایتی نشدید. فقط کافی است نشانه های تقاضای معاشرت های خسته کننده را جستجو کنید و در یک موقعیت مناسب از این استراتژی استفاده کنید
تمام حقوق مولف حرکت فرار به جلو متعلق به اینجانب و محفوظ است. در صورت استفاده غیرمجاز تحت پیگرد قرار خواهید گرفت

پ.ن
استفاده غیرمجاز، استفاده در مقابل دوست جانتان، همسرتان و یا پارتنرتان می باشد

۱۳ فروردین ۱۳۸۷







به یاد پیشی نرم و نولوکی که خوابم را زایل کرد اما حالا از نبودنش خوابم نمی برد چند تا از شیرین کاری هایش را پابلیش می کنم بی اجازه از آقای مامانش و بی توجه به کپی رایت

اولین عکس استراحت ما دو نفر در ایوان باغ شهریار است
دومی چرت گربه ای است که هاری ای نمانده که نکرده باشد
سومی کنده شدن دم دراز بافته لای نخ موهای من است با دودست پنجولی
چهارمی خواهش کردن ایشان کف اتاق من با چشمان کاملا بسته است تا کمی مورد ننر کردن واقع بشوند
پنجمی قیلوله ما دو نفر جلوی تلویزیون است در حالی که روی شکم بنده به خواب رفته اند. پر واضح است که این عکس از پهلو است و شما تلویزیون را نمی بینید اما ما می دیدیم
ششمی گاز گرفته شدن انگشت سبابه من توسط ایشان است
یک. پیشنهاد می کنم آهنگ لوزینگ مای رلیجن را از آر.ای. ام دوباره گوش کنید و به عبارات و جمله های زیر توجه کنید

1. Oh, life is bigger
It's bigger than you
2. The distance in your eyes
3. That's me in the corner
That's me in the spotlight
Losing my religion
Trying to keep up with you
And I don't know if I can do it
Oh no, I've said too much
I haven't said enough
4. I think I thought I saw you try
5. I'm choosing my confessions

ترانه ها می توانند این قدر خوب باشند. نخواستم کل ترانه را اینجا پیست کنم. چون می دانم اغلب نخوانده رها می شوند. فقط شما را ارجاع می دهم به ده بار گوش دادن این آهنگ در حالی که چشمتان به تکستش است و گوشتان به خواننده و روحتان به کانتکستش. بیاویزید به این آهنگ. رها شوید در این حقیقت که می شود به کسی گفت "لایف ایز بیگر دن یو". آن وقت شاید حالتان بهتر شود

دو. پیشی نرم و نولوک زردآلو را پس دادم. مادرش، آقای بلتوبیا از سفر برگشت و بی رحمانه گفت زود باش بچه ام را پس بده... به طبع پس دادم. اما الان هم از ترس این که بیدارش نکنم، روی صندلی جم نمی خورم غافل از این که حالا لای زندگی مادرش است و من نا خودآگاه بعد از رفتنش همچنان دارم برایش مادری می کنم. نگهداریم از او، من را به این فکر انداخت که همان قدر که گربه ای می داند که چطور تنش را بلیسد، من هم می دانم چطور مراقب موجودی به غایت بی دفاع باشم و این کار می تواند مانع تمام فعالیت های حیاتی ام شود. می تواند سادگی روزانه ام را مختل کند و من مال گربه هفتصد گرمی ای بشوم که دندان درنیاورده و جدی ترین فعالیتش این است که انگشتانم را گاز بزند و شیر کم لاکتوز بخورد و روی سینه ام بخوابد و خرخر کند و تمام تنم را چنگ بیاندازد و با چشم های خاکستری-آبی اش زل بزند به زبانم که برایش تکان می دهم و به پای تابلو هایم که پشت میز کارم چیده ام جیش بفرماید. اگر این جا بود شاید آن قدر میو میو های ملو می کرد تا بغلش کنم و بگذارم از سر و کولم بالا برود و تمام تنم را چنگی کند و لیس بزند و گاز بگیرد حتی گونه ام را و من قربانش بروم بس که کوچولوست و ناز


سه. دیوار روبروی میز کارم را پیش از این مجموعه صد در هفتادی از عکس ها پر کرده بود. هربار سرم را بلند می کردم، خواهرم را می دیدم، برادرم را، دوستان را در لباس های عروسی شان. مادرم را باریک اندام کنار مادربزرگ و عمه ام... خودم ر ا که مایوی آبی و سورمه ای راه راهی تنم کرده اند و از هاری و تخسی نمی دانستم چه کنم. پدرم را با سبیل های سیاه دوران دانشجویی اش. من و خواهرم را زمانی که قدمان به یک متر هم نمی رسید و وزنمان به بیست کیلو در خانه ی عمه ام... پسرعموهای سرباز خانه ایم که میانشان فقط من و خواهرم دختر بودیم و همیشه احساس پرنسسی حاد به من می داد وقتی با هم بازی می کردیم. مرده ها و زنده ها. طلاق گرفته ها. کسانی که حذف شدند. کسانی که اضافه شدند... به افتخار عید از دیوار کندمش. روبرو را که نگاه می کنم، جزییات هر عکس را روی سفیدی دیوار می بینم. اما یک داستانی هست و آن این که هر چیز دیگری به جای این مجموعه بگذارم، یادم خواهد بود که سه چهار سال تمام این عکس ها روی دیوارم جا خوش کرده بودند. این را گفتم که برسم به این که هیچ چیز جای چیز دیگری را نمی گیرد. در بهترین حالت برای خودش جا باز می کند و بعد بگویم هیچ کس هم در زندگی جای کس دیگری را نمی گیرد. اگر یک نفری را دوست می داشتیم و حالا یک نفر دیگر را دوست می داریم، معنی اش این نیست که حفره ای که آدم دیگری در دلمان ایجاد کرده پر شده، معنی اش بیشتر این است که سرمان به جای دیگری گرم می شود و از نعمت فراموشی بهره مند می شویم و درگیر می شویم با سبک جدیدی از بوسیدن. از داشتن و خواستن با فرم جدیدی و حاضرم شرط ببندم که بیخود نیست که گفته در زندگی زخم هایی هست. گیرم امروز سرحالیم. گیرم آغوش گرمی هست که کمکمان کرده یادمان نرود دنیا پر از امکان است و بدون این که متوجه باشد، حالیمان کرده که می توانیم توی دلمان به آن دیگری بگوییم لایف ایز بیگر دن یو! و به طبع همین را بشنویم و ادامه بدهیم و ادامه بدهیم