۱۳ فروردین ۱۳۸۷

یک. پیشنهاد می کنم آهنگ لوزینگ مای رلیجن را از آر.ای. ام دوباره گوش کنید و به عبارات و جمله های زیر توجه کنید

1. Oh, life is bigger
It's bigger than you
2. The distance in your eyes
3. That's me in the corner
That's me in the spotlight
Losing my religion
Trying to keep up with you
And I don't know if I can do it
Oh no, I've said too much
I haven't said enough
4. I think I thought I saw you try
5. I'm choosing my confessions

ترانه ها می توانند این قدر خوب باشند. نخواستم کل ترانه را اینجا پیست کنم. چون می دانم اغلب نخوانده رها می شوند. فقط شما را ارجاع می دهم به ده بار گوش دادن این آهنگ در حالی که چشمتان به تکستش است و گوشتان به خواننده و روحتان به کانتکستش. بیاویزید به این آهنگ. رها شوید در این حقیقت که می شود به کسی گفت "لایف ایز بیگر دن یو". آن وقت شاید حالتان بهتر شود

دو. پیشی نرم و نولوک زردآلو را پس دادم. مادرش، آقای بلتوبیا از سفر برگشت و بی رحمانه گفت زود باش بچه ام را پس بده... به طبع پس دادم. اما الان هم از ترس این که بیدارش نکنم، روی صندلی جم نمی خورم غافل از این که حالا لای زندگی مادرش است و من نا خودآگاه بعد از رفتنش همچنان دارم برایش مادری می کنم. نگهداریم از او، من را به این فکر انداخت که همان قدر که گربه ای می داند که چطور تنش را بلیسد، من هم می دانم چطور مراقب موجودی به غایت بی دفاع باشم و این کار می تواند مانع تمام فعالیت های حیاتی ام شود. می تواند سادگی روزانه ام را مختل کند و من مال گربه هفتصد گرمی ای بشوم که دندان درنیاورده و جدی ترین فعالیتش این است که انگشتانم را گاز بزند و شیر کم لاکتوز بخورد و روی سینه ام بخوابد و خرخر کند و تمام تنم را چنگ بیاندازد و با چشم های خاکستری-آبی اش زل بزند به زبانم که برایش تکان می دهم و به پای تابلو هایم که پشت میز کارم چیده ام جیش بفرماید. اگر این جا بود شاید آن قدر میو میو های ملو می کرد تا بغلش کنم و بگذارم از سر و کولم بالا برود و تمام تنم را چنگی کند و لیس بزند و گاز بگیرد حتی گونه ام را و من قربانش بروم بس که کوچولوست و ناز


سه. دیوار روبروی میز کارم را پیش از این مجموعه صد در هفتادی از عکس ها پر کرده بود. هربار سرم را بلند می کردم، خواهرم را می دیدم، برادرم را، دوستان را در لباس های عروسی شان. مادرم را باریک اندام کنار مادربزرگ و عمه ام... خودم ر ا که مایوی آبی و سورمه ای راه راهی تنم کرده اند و از هاری و تخسی نمی دانستم چه کنم. پدرم را با سبیل های سیاه دوران دانشجویی اش. من و خواهرم را زمانی که قدمان به یک متر هم نمی رسید و وزنمان به بیست کیلو در خانه ی عمه ام... پسرعموهای سرباز خانه ایم که میانشان فقط من و خواهرم دختر بودیم و همیشه احساس پرنسسی حاد به من می داد وقتی با هم بازی می کردیم. مرده ها و زنده ها. طلاق گرفته ها. کسانی که حذف شدند. کسانی که اضافه شدند... به افتخار عید از دیوار کندمش. روبرو را که نگاه می کنم، جزییات هر عکس را روی سفیدی دیوار می بینم. اما یک داستانی هست و آن این که هر چیز دیگری به جای این مجموعه بگذارم، یادم خواهد بود که سه چهار سال تمام این عکس ها روی دیوارم جا خوش کرده بودند. این را گفتم که برسم به این که هیچ چیز جای چیز دیگری را نمی گیرد. در بهترین حالت برای خودش جا باز می کند و بعد بگویم هیچ کس هم در زندگی جای کس دیگری را نمی گیرد. اگر یک نفری را دوست می داشتیم و حالا یک نفر دیگر را دوست می داریم، معنی اش این نیست که حفره ای که آدم دیگری در دلمان ایجاد کرده پر شده، معنی اش بیشتر این است که سرمان به جای دیگری گرم می شود و از نعمت فراموشی بهره مند می شویم و درگیر می شویم با سبک جدیدی از بوسیدن. از داشتن و خواستن با فرم جدیدی و حاضرم شرط ببندم که بیخود نیست که گفته در زندگی زخم هایی هست. گیرم امروز سرحالیم. گیرم آغوش گرمی هست که کمکمان کرده یادمان نرود دنیا پر از امکان است و بدون این که متوجه باشد، حالیمان کرده که می توانیم توی دلمان به آن دیگری بگوییم لایف ایز بیگر دن یو! و به طبع همین را بشنویم و ادامه بدهیم و ادامه بدهیم

هیچ نظری موجود نیست: