۸ تیر ۱۳۸۷

گردنم می افتد تازه عروسی را ببرم جایی. سوارش می کنم. بوی تازگی می دهد. دختر نرم و مهربانی است. اما من نمی فهممش. اشتراکی هم بینمان احساس نمی کنم که زمینه ی دوستی بشود برایمان. دوسال از من بزرگ تر است اما من احساس می کنم پنج سال از او بزرگ ترم. نه ده سال. نه اصلا هزار سال! آواز خواندنش دفعه اولی که آمد خانه مان، از روی نوشته و با صدای فالش هنوز یادم نرفته است! خیلی عجیب بود. یکی از عجیب ترین صحنه هایی بود که تا آن موقع دیده بودم! بدون این که کسی واقعا به او اصرار کند که بخواند، از توی کیفش یک دفترچه یادداشت درآورد و با صدای بسیار ناشناخته ای از روی نوشته ها شروع به خواندن کرد! ما را اصلا نمی شناخت. عجیب بود. اضافه می کنم وارد خانواده جدیدی شدن کار بسیار مشکلی است. آن طفلی هم گناه داشت واقعا اما نمی توانم انکار کنم که این کارش با آن دفترچه و آن صدا عجیب و غیر منتظره بود
رانندگی می کنم و ساکتم. او اما مایل است پر حرفی کند. مایل است از زندگی مشترک حرف بزند. مایل است از تخت خواب دونفره برایم بگوید. من مایل نیستم. مایل است به من بفهماند که چیزی از زندگی مشرک نمی دانم. من هم می گذارم به من بفهماند. من توی دلم دارم ورجه وورجه می کنم و گوش نمی کنم او چه می گوید. مثل موقع مدرسه که سر کلاس جبر دو نفری با یک هدفون از زیر مقنعه ترانه ای گوش می دادیم! خیلی هم قیافه فهیمی می گرفتیم که داریم جبر گوش می دهیم. (یادت بخیر خانم نوربخش! معلم سیاه پوش جبر دبیرستان نرجس! یادت بخیر نوار کاست!) او اما مایل است من هم ازدواج کنم و بدانم که باید ازدواج کنم وگرنه کار بیخودی کرده ام! ساکت می مانم. حتی شاید لبخند ابلهانه ای هم می زنم. مایل است راجع به سالاد میوه با خامه و ژله صحبت کند. مایل است راجع به شوهرش حرف بزند. من مایلم ساکت باشم. مایل است از خانواده شوهرش که دست بر قضا فامیل من هستند حرف بزند و از آن ها تعریف بکند. من مایلم بداند که در همان خانواده بزرگ شده ام و بهتر از او آن ها را می شناسم و لازم نیست به من بگوید چطور آدم هایی هستند(یعنی در واقع هستیم). اما ساکت می مانم. می گذارم حسابی برایم بگوید که عمویم که بیست و پنج سال است عمویم است چه اخلاقی دارد. از اولین دیدارش با عمویم یک سال هم نگذشته است. مثل این می ماند که بخواهند شما را از توی آینه برای خودتان توضیح بدهند منتها آینه مقعر باشد یا محدب یا اصلا در بهترین حالت مواج! مایلم به جای صدایش که قربان صدقه فامیل خجسته دل ما می رود، به فردی مرکوری گوش بدهم که می گوید آی وانت تو برک فری. مایل است بدانم که دوست دارد زود بچه دار شود. احساس می کنم واقعا عاشق شوهرش شده! شوهرش همان است که ما در بچگی دوست نداشتیم همبازی مان بشود. با احتیاط از وسواس شوهرش می گوید. شاید فکر می کند نمی دانم. شاید شک دارد که می خواهد بگوید یا نه. لیستی از وسواسی های فامیلمان از دو نسل قبل تر تا حال حاضر را بهش می دهم. اطمینان می دهم به او که وسواس شوهرش را می شناسم! منتها با لحنی بسیار محافظه کارانه که دلخور نشود. می گویم خاله جان بهمانی هم خدابیامرز که خواهر مولی (مادربزرگم) بوده و مادر عموجان فلانی، وسواسی بوده. چنین و چنان بوده. گیج می شود و نمی فهمد از که حرف می زنم. مجبورم از اول همه را توضیح بدهم. پشیمان می شوم که چرا هوس روشنگری به سرم زده. لیست را تکمیل نشده، قیچی می کنم. راهی که می خواهیم برویم دور است. هر دو ساکتیم برای چند لحظه ی طلایی. باز شروع می کند. حرف که می زند از شوهرش یادم به بچگی هامان می افتد. باورم نمی شود این حس بزرگ را به همان کسی که من می شناسم دارد. واقعا مهربانانه دوستش دارد. اگر به من می گفتند آخرین اتفاق دنیا چه خواهد بود؟ من می گفتم این که کسی عاشق فلانی بشود! اما این واقعا عاشقش شده! تا برسیم، شوهر مذکور دوبار زنگ می زند و عزیزم عزیزم است که تکه پاره می شود. خنده ام گرفته و دست خودم نیست. هی خودم را کنترل می کنم و می گردم دنبال آن لاله انسان دوستی که هستم. همان که وقتی دوتا کبوتر عاشق(!) می بیند نمی خندد! و به جای مسخره بازی، همراه و دراک (بسیار درک کننده!) است. اما پیدایش نمی کنم! می دانم. می دانم جو خوبی است این که تازه با عزیزت هم خانه می شوی و خوشحالی و در حال تجربه ای. اما من الان خیلی دورم از این جو. خیلی دورم. خیلی خیلی خیلی دورم. شاید برای همین نمی فهمم. برای همین نمی خواهم که بفهمم. می خواهم ساکت باشم. دلم نمی خواهد راجع به چیزی بدانم که به من مربوط نیست. فرض کنید وسط ده تا دکتر اقتصاد نشسته اید و آن ها فقط درباره تخصصشان حرف می زنند. کسالت بار است. قبول کنید. گریل و چاقوی وی ام اف و زعفران مادر ساب و آداب تخت دو نفره و بسته های فریزری پاگوشتی و خورشت کرفس و آیین هایش از من بسیار دورند

۳ تیر ۱۳۸۷

Supercalifragilisticexpialidocious

گفته ساعت هفت بیدارش کنم. ساعت هفت و بیست دقیقه است و من هنوز دلم نیامده. میوه ها را که خریده شستم و چند دانه توت فرنگی درشت و شیرین سوا کردم که وقتی برگشتم اتاقم بخورم. سر راه می روم اتاقش که بینم دلم می آید آخر یا نه. دولا می شوم و رو به گل های صورتی لحاف نرم و نولوکش که روی سرش کشیده، با آهسته ترین صدایی که خودم به زحمت می شنوم، می گویم مامان؟ چنان با شدت لحاف را پس می زند و با چشم های گرد نگاهم می کند انگار که با حداکثر بلندی صدایم، صدا زده ام! این میان چند دانه توت فرنگی هم از توی پیشدستی می افتد زمین و من با چشم دنبالشان می کنم که احیانا پایم رویشان نرود. وقتی سعی می کنم آرامش کنم، چشم هایش را دوباره می بندد. یک توت فرنگی خیس می چسبانم به لب هایش. می خوردش، دمش را محکم نگه می دارم و خنده ام می گیرد از این حالت دوتاییمان. خوشش آمده. چند دانه را به همین سبک توی دهانش می گذارم. می گوید چه شیرینند. می گویم انگار قند بهشان تزریق کردند. دوتایی بیخودی می خندیم. خنده که نه! لبخند می زنیم. می آیم اتاقم. پشت میزم. همین جا
قبل تر از آن دارم هلوهای زعفرانی را می شویم، زنگ می زند. آن قدر دارد می خندد که نمی فهمم چه می گوید! خواهر است. می پرسد می دانی طولانی ترین کلمه انگلیسی چیه؟ یادم هست که چیزکی شنیده ام درباره اش اما آن لحظه ذهنم خالی است. می گویم نه. می گوید سوپرکالیفرجیلیستیکاکسپیالیدوشس! آن قدر می خندد که نمی فهمم کلمه را! فقط می فهمم اول و آخرش اس دارد! بعد می گوید سوپرکالیفرجیلیستیکاکسپیالیدوشس! و اضافه می کند به این کلمه می گویند اس مایلز چون بین دو تا اس یک مایل فاصله است! باز دوباره هارهار می خندد و من هم می خندم! آخر کلمه به این درازی ؟خوب چرا لقمه را دور سرشان می چرخانند!؟ بعد می گوید مری پاپینز یادته این را می خواند؟ یکهو کلمه را کامل می گویم! قبول کنید برای حافظه من خیلی است! این بار من بدتر می خندم! می آیم این جا سرچ می کنم کلمه را! عجب تاریخ با مزه ای دارد! توی ویکی می توانید ببینید که اختراعش هم سن نوشتن آهنگ مری پاپینز است و بعد هم آن تکه آواز مری پاپینز! را توی یو توب تماشا کنید. به نظر والت دیزنی (به نقل از ویکی!) این کلمه یعنی چیزی که می گویی، وقتی نمی دانی چه چیزی بگویی! کلمه بیخود بامزه! کلی وقتم را می گیرد

۲ تیر ۱۳۸۷

یک. دیشب بود. ساعت یک و سی و پنج دقیقه و من هفده ساعت و سی و سه دقیقه بود که پای کامپیوتر بودم. چنان جوی گرفته بود از صبح که فهمیدم دارم نوشتنش را تمام می کنم. با همین انگشت های درازم همه را نوشتم و تایپ کردم و جمع بندی کردم. خود ناکسم! چهار، پنج ساعت آخر را فقط در حال نوشتن فهرست منابع و ارجاعات و رفرنس ها و فهرست منابع تصویر و خلاصه ننربازی های آخرش بودم. وقتی آخرین جمله اش را نوشتم که چیزی بود درباره هموارکردن راه پانخورده ای که کوشیده ام بروم (!) که کلیشه ای بود در مایه های اکنون که قلم در دست می گیرم! و نوشتم: لاله پ. منصف و چپ چینش کردم، ناگهان احساس رضایت از خودم کردم. پایان نامه ام را نوشته بودم. البته از نظر خودم. امروز بردم آقا داود دونسخه پرینت گرفت و یکی دادم دست راهنما و یکی دست مشاورم. هر ناله ای کردم که راهنمایم بگذارد تیرماه دفاع کنم، پایش را با سماجت فرو کرد در یک لنگه کفش که می خواهم بروم سفر و آخر مرداد برمی گردم و وقت ندارم بخوانم. غصه م گرفت که نمی گذارد. که همکاری نمی کند. که نمی فهمد چقدر لازم است در زندگی من که روز دفاعم یک آدم کم حرف توی آن جماعت کوچک مدعوینم باشد که شاید شهریور خیلی از این جا دور باشد. کیلومترها. که من یک جلسه دفاع به او بدهکارم. حتی شاید حالا که پیشنهادم را رد کرد، وقتی من آن جا با صدای لرزان شروع به حرف زدن کنم، او خواب باشد چون آن طرف دنیا شب است. راهنمای من نمی فهمد این را و برای خالی نبودن عریضه یک فصل مسخره به ناف پایان نامه ام بست که از نظر من تمام شده بود. گفتم چشم. من صبورم. حالا باید بروم بالای آن لاله پ. منصف یک چیزهایی اضافه کنم. ولی من با همه این تفاصیل کمی احساس فراغت می کنم. گفتم فراغت. اسم فرمی که استاد راهنما امضا می کند که اجازه دفاع در پی آن صادر می شود فرم اعلام فراغت است. برای اولین بار به یک چیز با مسما برخوردم توی این همه سال های بی پایان تحصیلم! اعلام فراغت. تصور کنید خانم اکبری به آقای حمیدی می گوید : "لطفا اون اعلام فراغتا رو بده من، می خوام ببرم دکتر امضا کنه!" اسم جالبی است
روشنگری: گمان نکنم این آخرین تزی باشد که می نویسم. تازه در تز نوشتن سبک پیدا کرده ام! زود است که آخرین بار باشد

دو. دمیرشار خدا بیامرز به من می گفت از ویژگی های شخصیت تو این است که سعی در انکار مشکلات داری. یهودای انکار کننده که منم. می گفت انکارت فعلا در حد نرمال است اما می ترسم با حادثه ای فراتر از نرمال برود. راست می گوید. من منکر تمام مشکلاتم هستم. ندیدید آن بالا نوشتم احساس فراغت می کنم؟ چه فراغتی؟ چه کشکی؟
بعد تر از آن ساعت یک و سی و پنج دقیقه، وقتی از خوابیدنم دوساعتی می گذشت و حدود چهار صبح بود با هق هق بیدار شدم. چنان بلند که فکر کردم الان اهل خانه به اتاقم می ریزند. بیدار که شدم، کسی به اتاقم نریخت. کمی گریه کردم. بعد یادم آمد برای چه گریه می کنم. بیشتر گریه کردم. دلم برای خودم سوخت. یادم به دمیرشار افتاد که می گفت تو انکار مشکلات داری! با جدیت تمام آدمی که بیست دقیقه گریه کرده، به خودم گفتم انکار مشکلات یعنی همین دیگر. وقتی بیداری یک آدم معمولی هستی، وقتی می خوابی در خواب شروع می کنی به گریه زاری! بعد خوابیدم. صبح رفتم دانشگاه و همان ماجراهای شماره یک و آقا داود و دکتر دال و دکتر میم و الخ... دو ساعت قبل تر از حالا هم نشستم زیر یکی از درختان تنومند سپیدار دانشگاه و طرح این نوشته را با لبخند کمرنگ بی معنی ای که از خنکی عجیب آن ناحیه چمنی داشتم و در حالی که روی پوپ نشسته بودم، ریختم. روی پوپ که می گویم دقیقا منظورم روی کتاب سروی آو پرشین آرت است نه خود پوپ! یا بستنی پوپ یا هر پوپ دیگری که به مغز شما می رسد! دقیق تر از آن منظورم جلد دوازده آن مجموعه مذکور پروفسورآرتور اپهام پوپ است! بعد هم یک بطری آب معدنی را یک نفس خوردم و رفتم پی بقیه کارهایم

۳۰ خرداد ۱۳۸۷

باید کلاس می رفتم. نتوانسته بودم زمان را محاسبه کنم و چهل دقیقه زمان اضافه آورده بودم تا شروع کلاس. قدم می زدم برای خودم در پیاده روی امیرآباد به سمت جنوب که برسم به انقلاب منتها به آهستگی تمام که وقت بگذرد. دلخور بودم از پیاده روهای خراب. وقتی توی دنیا یک بار قدم زدنت بگیرد، آن روز هم به پست پیاده روی خراب بخوری، نامردی است. نگاه می کردم این دخترها و پسرهای تخته شاسی به دست را که می رفتند موزه هنرهای معاصر با چه عشقی ایران درودی تماشا کنند. نه که درودی خوب نباشد یا باشد یا هرچی. صحبت من از آن اشتها و میلی است که آدم را می برد حتی او را هم تماشا کند. من آن اشتها را می شناسم. گیرم حالا اشتهایم را به سمت دیگری جهت دادم. یادم است از دانشگاه نمی آمدیم خانه. یک راست می رفتیم موزه و نگاه می کردیم. یک موقع زنده رودی را یک موقع پالاک را یک موقع کانسپچوال آرت که با تاخیر پنجاه ساله به ایران رسیده بود. میان تمام کارهایی که در موزه دیدم من عاشق باران شدم. گرفت من را. جوری که بعد از این سال ها ول نکرده. چقدر آن رمپ ها را بالا و پایین رفتیم. چقدر مچ بچه های دانشگاه را گوشه موزه در حال ماچ و غیره گرفتیم و هر و کر کردیم. گذشته است آن روزهای بیخود خوب هموار... به مردم نگاه می کردم. خیلی وقت بود که این طور بی عجله توی خیابان نبودم. فرصت کردم آدم ها را تماشا کنم. دیدنی نبودند اصلا. مردمان بدبختی داریم. واقعا بیچاره و بدبخت. شاید همین شد که از خودم بعد از مدت ها پرسیدم از ته دلت چه می خواهی؟ می خواهی که باشی در سی سالگی؟ خودم از سوالم چنان دستپاچه شدم که سی قدم طول کشید تا جواب بدهم. جوابم برای خودم هم عجیب بود. گاهی انگار تصور دیگری از خودمان می پرورانیم، بعد جایی می رسد که باید روراست باشیم. من بارها آینه دستم گرفته ام و به ته چشمان خودم خیره شدم اما این چیز دیگری بود. خواسته ام را که به خودم گفتم خنده ام گرفت. لبخند زدم و حتی شاید نیشم بازتر از لبخند بود چون مردی که از کنارم رد شد متلکی بارم کرد. حتی کلماتش را نشنیدم. چه اهمیتی داشت. من به اولین چیزی که برای خودم می خواستم فکر می کردم. چیزی نبود که به طور روزمره احساس کنم می خواهمش. از خودم پرسیده بودم وقتی سی ساله شدی چه چیزهایی می خواهی داشته باشی؟ شاید کلکی که خوردم از همین سی سالگی بود که باعث شد راستش را بگویم. شاید. زمان تعلیق ناک دیوانه کننده به من نشان خواهد داد که چقدر برای خواستنم می دوم. امروز خودم ترم. دلم می خواهد خودم را به آرزوهایم برسانانم! احساس می کنم قدر زندگی ام را نمی دانم. من شور و شوقم را لازم دارم. آرزوهای بامزه ای دارم. با شور و شوق به آن ها خواهم رسید. من واقعا نمی خواهم سی ساله ی به دردنخوری بشوم. خیلی وقت ندارم. باید بدوم

پ.ن برای فرندز بازان
فرندز بازان عزیز خواهش می کنم سی ساله شدن راس و ریچل و مونیکا و جویی و چندلر و فیبی را به یاد بیاورید. من که اصولا دست خودم نیست با ریچل هم ذات پندارم. وقتی خل و چل می شوم هم با جویی. وقتی پروفسور خودخواه می شوم با راس و دایناسورها! یادتان هست ریچل به مناسبات سی سالگی با دوست پسر ص*کثی و جذابش به هم زد چون کلی از خودش جوان تر بود؟ قیافه احمقانه اش و افسردگی خنده دارش را یادتان هست با آن پیژامه و کلاه رنگارنگ؟ بوسشان را یادتان هست که برایش خوشمزه بود و همچنان می خواستش؟ ... خوب همین. می خواستم یادتان باشد. جویی را یادتان هست وقتی می خواست شمع هایش را فوت کند؟ گفت: گـــــــــاد! وای مـــــــی؟

پ.ن تر
فالشی سایزش خوبه؟

۲۶ خرداد ۱۳۸۷

به جای این که چند کتاب بخوانید کتاب های گاج را چندین بار بخوانید یا شرکت همراه اول این شعار را آویزه گوش ما مشتریان نموده است که به جای این که چند اسمس بخوانید، اسمس ها را چندین بار بخوانید یا ای هوار

می توانم عاجزانه خواهش کنم اسمس ها اقلا ده بار به من نرسد؟ این چه بلایی است که به سر ما آمده؟ عاجزم کرده به قرآن! من به کی شکایت کنم؟
همین طوری از اسمس بیزارم. حالا حساب کن هر کدام هم ده بار می رسد. من هم که امیدوارانه همه را باز می کنم مبادا چیزی جا بماند. قدرت خدا همه هم تکراری. اسمس عزیزم من بسیار عاشقت هستم! که کسی به ما نمی زند! هزاری بزند هم، ده بار تکرار نمی شود که در دلم احساس کنم ده برابر عاشقم است! مثلا اسمس اوکی.مرسی. وقتی ده بار می آید آدم خوب بابا! خفه! فهمیدیم! بس کن! خفه شو! گفتنش می گیرد! اصلا با آن طرفی که اسمس زده که اوکی. مرسی. بد می شوی! لامصب! نفرست ده بار اسمس را. جان آقات درست کن این موبایل ها را. موبایل نفتی من هر روز اینباکسش پر می شود. نه که فکر کنی آدم حسابی ای هم به من اسمس می زند. نه. از همین اوکی. مرسی ها می آید یا از صبح تا شب اسمس می آید که دانی؟ (مخفف دانشگاهی؟) آخر ابله من ساعت یازده شب دان چه کار می کنم؟
فکر می کنم به این آدم هایی که خیلی معاشرتی هستند. آن بدبخت ها الان چه حالی هستند؟ منی که معروفم به این که در چهار، پنج روز که مسافرت می رویم موبایلم زنگ نمی خورد و ساکت است این جور شاکی شدم. شما چه حالی دارید معاشرتی های بدبخت!؟
ابله! ابله! بمیری! بمیری! خاک بر سرت با این سیستم مخابراتی قراضه ات! ابله! خاک بر سرت! همین

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

رئالیسم جادویی خواب هایم

خواب دیدم با عمه سوسنم توی راه پله های خانه ی نوجوانی های من هستیم و آن جا خانه عمه ام است. خواب دیدم داریم سعی می کنیم که از پاسیو سیم آنتن خانه عمه ام را رد کنیم که کوتاه بوده است. من روی کاپوت جلوی یک پیکان قراضه سفید ایستاده بودم و سیم آنتن را بیرون می کشیدم که عمه ام که بالای پله ها بود راهنمایی اش کند به خانه شان. ناگهان پیکان شروع کرد زیر پاهایم تکان خوردن. به هیئت ماشین هایی که در
پیمپ مای راید می بینید که کمک فنرهای عالی دارند و تکان تکان می خورند! پیکان در این حرکت شدید وحشتناکش عقب عقب می رفت. به عمه ام نگاه کردم و پرسیدم زلزله آمده؟ گفت نه. از روی کاپوت پریدم پایین. ماشین دیوانه وار بالا و پایین می پرید. عمه ام رفت طرف در یکی از خانه های پاگرد که می دانستم دختر مجردی آن جا زندگی می کند. آرام در را باز کرد. من هم ته دلم از ترس داشتم می مردم. می دانستم پشت آن در چیز وحشتناکی باید باشد. دیدم که زنی کاماندو با موهای بلوند مثل پلیس های اف بی آی (!) وارد پارکینگ شد. عمه ام در را که باز کرد پرید عقب. من می دانستم چه صحنه ای خواهم دید اما جلو رفتم و نگاه کردم. زنی بود با چهره رنگ پریده و درد کشیده دفرمه در لباس خواب کوتاه نخی سفید که از روی ران هایش کنار رفته بود. توی یک وان خوابیده و هیچ خونی دور و برش نبود. یک تیغ آن جا افتاده بود. می دانستم رگش را زده و آن میان فکر می کردم که چه خانه کوچکی دارد. آش و لاش بود اما بدون قطره ای خون. رویم را برگرداندم و در اولین لحظه به خودم گفتم خودت را کنترل کن. اما نتوانستم. جیغ زدم. همین طور جیغ زدم و همسایه ها سراسیمه بیرون آمدند و پلیس آمد و من از خواب پریدم. کسی به من نگفته اما می دانم آن دختر قلم مو های نازک داشته. نقاش بوده. می دانم سیگار می کشیده. می دانم زن تنهایی بوده. می دانم تیغ را روی آتش گرفته و بعد رگ هایش را بریده. می دانم پیکانی که رویش ایستاده بودم تا سیم آنتن را آزاد کنم مال هم او بوده. فکر کرده ام که احتمالا وقتی داشته جان می داده پیکان هم مثل حیوان دست آموزی بی قراری صاحبش را می کرده! این توی خواب برایم بدیهی بود
با خودم فکر می کنم این خواب رئالیسم جادویی است. این خواب کشنده بدون خونم. سکوت اولش مثل فیلم های ترسناک است. ما در حال انجام دادن کاری معمولی بودیم. منتها در یک سکوتی که می دانی سکوت ناخوشایند است و بعد فاجعه اتفاق افتاده. می دانستم توی خوابم که سکوت آپارتمان طبیعی نبود. خوابم رئالیسم جادویی است وگرنه سیم آنتن توی پارکینگ چه کار می کند عوض پشت بام؟ خواب من رئالیسم جادویی است چون در خانه ی زن مرده را که باز کردیم وارد حمام شدیم و وان را دیدیم که توی شیب ساخته شده بود. خوابم رئالیسم جادویی بود چون خون زیاد رکن اصلی صحنه خودکشی با تیغ توی وان است اما آن جا همه چیز سفید و بی روح بود بدون قطره ای خون. خوابم رئالیسم جادویی است چون زن بلوندی پلیس ماجراست در مملکت نوآوری و شکوفایی! خوابم رئالیسم جادویی است چون انگار همه صبر کردند که ما پرده از این خودکشی برداریم
من به شما می گویم شخصیت های خوابم را از کجا آورده ام
عمه من زن خودکفایی است. نه که خودکفا. از آن زن هایی است که برای لامپ عوض کردن معطل مردی نمی ماند. می دانید؟ پس می خورد که بخواهد سیم آنتنش را ردیف کند
عمه من همسایه ای دارد به اسم ندا. این آدم یک فرد دو جنسی بوده که حالا افشین شده است بعد از کلی رنج و عذاب و ما همیشه دورادور ماجراهایش را دنبال کردیم. ندا- افشین یک جیپ دارد و شنیدم چند روز پیش زیر همین پلی که دارند روبروی خانه مان می سازند به او حمله کردند و به قصد دزدیدن ماشینش، کتک مفصلی هم بهش زده اند و دستش را از سیزده جا شکسته اند
چند روز پیش داشتم مقاله ای می خواندم درباره پیکان که ته دل خیلی آدم ها جا دارد! و یک نوستلی است که مخصوص تیپ خاصی از اجتماع است
خانه نوجوانی های من خانه ای پر از رمز و راز و ماجرا بود. کم واحد ترین خانه ای بود که ما درش زندگی کردیم. شش واحدی بود. همه همدیگر را می شناختند و آمار بلاگری های ما توسط همسایه بالایی مان به مادرم راپورت می شد. بعد آمدیم این خانه که الان هستیم. سی واحد است و من اسم سه تا از خانواده هایش را می دانم بعد از هشت سال
تخیل من را به این مجموعه اضافه کنید. نمی شود رئالیسم جادویی خواب های منصفانه؟

۲۴ خرداد ۱۳۸۷

راست می گوید این رفیق مهربانم نیاز. داستان شیدایی من مثل باغبانی به گلدانش می ماند. گلدانی پر از خاک سیاه که هنوز گلش سر برنیاورده. من می دانم روزی امید به داشتن گلی در دلم خانه کرده و گلدانی پر از خاک سیاه آورده ام و دانه ای کاشتم. می دانم آن روز غرق اطمینان بودم. می دانم روزی با همین انگشتان تمیز امروزم با شور و اشتیاق خاک ها را کنده ام و زیر ناخن هایم سیاه شده اما ته دلم عمیقا مسرور و مطمئن بوده ام. می دانم دانه ام را بوسیده ام و در حفره سیاه خاک گذاشتمش. با اشک رویش خاک ریختم و از لحظه ای که کاشتمش به گلدان خیره شدم که کی گلم سر برمی آورد. شنیده ام سر بر آوردنش زمان می برد. بعد روزی رسیده که از نگاه کردن به خاک های بی گل دلم گرفته و اشک ریختم یا رو برگرداندم. می دانم ترسیده ام که نکند گل ندهد. اما باز روزهایی آمده که امید جای اندوه را گرفته. دیده ام گلدان هایی که گل داده و به خودم گفتم می دانم دانه من هم گلی می شود روزی. می دانم که روزش را با نگاه کردن به سیاهی این خاک نمی توانم حدس بزنم. گل زیبای خواستنی ای می شود که امروز هم می خواهم پزش را بدهم. وقتی پزش را دادم و شما برای دیدنش آمدید، دیده ام که فقط یک گلدان خاک دارم. هرچه فریاد زدم که این جا گلی دارم همه تان به من خندیدید چون من فقط می توانستم خاک سرد و سیاه گلدانم را نشانتان بدهم. خاکی که شاید تمسخر شما را برایم بخرد. آن قدر بگویید هه! این که فقط خاک است! که من هم شک کنم به این که با دست های خودم دانه ای را کاشته ام. بعد از حرصم آن قدر آبش بدهم که ترسم برود که نکند دانه ام زیر خاک بگندد. آن قدر بترسم که به شک بیفتم و از خودم بپرسم اصلا راه درستی را برای نگهداری اش انتخاب کردم؟ نکند زیر این خاک دانه ام خشکیده باشد از آفتاب. نکند باید کودی چیزی بدهم که ندادم. از خودم بپرسم چرا درآمدنش این همــــــه طــول کشیده؟ نکند راست بگویید که زیر این خاک ها دانه ای نیست. نکند دیروز آبش ندادم... رفیقم می گوید: راه علاجش عشق است به دانه کوچک زیر خاک که می کوشد راهش را به آسمان بیابد و امید به سربرآوردنش علی رغم این که هیچ حرکتی در سطح ساکن این خاک نباشد. من اغلب امید عاشقانه خیلی خیلی کوچکی دارم. من اغلب آن قدر منطقی هستم که بدانم طبیعتا وقتی دانه ای کاشتم و مراقبش بودم، این جا گلی خواهد رویید. اما گاهی هم روزهای دیوانگی عاطفی من است. روزهایی که می خواهم تمام خاک ها را بکنم و دانه ام را ببینم. بغلش کنم. روزهای دیوانه واری آمده که خواستم گل سهل الوصول تری بکارم. روزهایی بوده که با گلدانم قهر کرده ام بس که طول می دهد گل دادنش را. با این حال هنوز با همان امید عاشقانه ام هر روز گلدانم را گرچه خالی است، آب می دهم. با ترس و اشتیاق. با امید و اندوه. با احساس عمیق تنهایی

۲۲ خرداد ۱۳۸۷

مثل شوهر مرده ها هستم منتها این هایی که شوهرشان را دوست نداشته اند، شوهره هم طلاقشان نمی داده. بعد دیگر نمی دانند چه چیزی نگهشان داشته است. هر چه به حافظه شان رجوع می کنند دلایلشان را پیدا نمی کنند. بعد خبر می آورند که شوهره مرده است. منتها حقیقت این است که کمی دیر مرده است. نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت. گیجم. نمی دانم حالا که به داشتنش عادت کردم باید چه کار کنم. ایستاده ام و دور و برم زمان ایستاده است. من نگاه می کنم که شوهر داری ام چه ریخت و پاشی کرده است. من از آن ها بودم که واقعا شوهردار خوبی بودم بدون احتیاج به همسایه هایم! اما الان که شوهر مرده ام، خیلی گیجم. خیلی عجیبم. حالا گیرم اصلا تا به حال شوهر نداشته ام. مهم این حال است که من می دانم شبیه حال شوهرمردگی است. شما هم هر چه دوست داری بگو. بگو چیزها که شوهر نمی شوند. شوهر آدم است. من گوشم بدهکار نیست. نمی فهمم. گاهی یکی خاک بر سر کنان از در تو می آید. من کمی نگاه می کنم و بعدش شاید من هم خاک بر سر کنم. شاید هم نکنم و فقط نگاه کنم. شب ها که نمی توانم بخوابم، اشک هایم هی روی گونه هایم سر می خورند و عمیقا سعی می کنم به چیزهای بی معنی فکر کنم. به هوا. به زمین. به کلاژ ماشین. به آب آلبالو. به فونت پایان نامه. به چیزهای بی ضرر. چیزهایی که هیچ خاطره ای برنمی انگیزند.. به ... به همه چیز و هیچ چیز. گاهی تعجب می کنم خاک بر سری دیگران را برای شوهر مرده ام که می بینم. فکر می کنم کاش این زنش بود جای من. همه در گوش من حرف می زنند اما من صدایشان را نمی شنوم. من واقعی نیستم. نامرئی هستم. من میان تمام کسانی که بغلم می کنند که دلداری ام بدهند. بغل پدرم را کمی حس می کنم. گرمای مطبوع مهربانی دارد انگار
بعد یک هو دلم برای انگشتانش تنگ می شود و خاک بر سر می کنم. بعد یک هو یادم به کچلی اش می افتد و می خندم. عجیبم
من روی یک ترازوی معلق در بی زمانی ایستاده ام. پایم را هر طرف بگذارم سنگین می شود. من نمی خواهم تلخ باشم. می خواهم بروم طرف خوشحالی. اما غم انگیزم. اصلا حال رقت انگیزی است شوهرمردگی. حال متوسطی است. من فراموشی ام را از کشو در آورده ام و تنم کردم. بی حسی را هم زیرش پوشیده ام. من سرمایی ام

۲۰ خرداد ۱۳۸۷

Win like a man. Lose like a man

من همان طور که تا به حال فهمیدید جز آن دسته از بشریت هستم که لالایی خوب می خوانم. این که خوابم نمی برد یا می برد در حوزه مسائل شخصی من است و به این بحث مربوط نیست. لذا دوستان زیادی که خوابشان دچار نقص شده به من مراجعه می کنند تا یک دهن بخوانم. یکی از مواردی که متاسفانه همیشه پرونده اش باز است جدایی است. به هم زدن، به هم خوردن، طلاق و به طور کلی جدایی
مسلما مقصودم جدایی در یک رابطه دو هفته ای نیست. مسلما مقصودم جدایی هایی که برای خود ننر کردگی نزد دوست جان انجام می شود، نیست. مقصودم جدا شدن از رابطه ای است که زمانی عاشقانه بوده و حالا به هر دلیلی تاریخ انقضایش رسیده است
چه کار کنیم تا راحت تر جدایی موفقی داشته باشیم؟
اولین چیزی که باید روشن کنیم این است که واقعا تمایل داریم جدا شویم و سود جدا شدنمان را از زیانش بیشتر می دانیم. وقتی واقعا تصمیم گرفتیم ارتباطی را تمام کنیم باید کارهایی را انجام بدهیم بدون لرزش و لغزش. آن کارها بسیار ساده اند و احتمالا خواندنشان چیزی به دانشتان اضافه نمی کند. احتمالا همه مان بلدیم. نصفه نیمه حتی انجامشان دادیم. اما هر کجایش که بلغزیم مثل مار و پله می ماند جایی که مار نیشمان می زند، ده ها خانه به عقب برمیگردیم
اولین چیز قطع کامل ارتباط است. این که به خودمان می گوییم که نه! ما سه سال با هم زندگی کردیم و بهتر است گاهی به هم تلفن بزنیم و حال همدیگر را بپرسیم از سموم شش ماهه اول یک جدایی است. وقتی فرهنگ مشترکی بین دو نفر به وجود می آید، هر جمله ساده قابل تعبیر است به این که طرفمان باز می خواهد به ارتباط با ما برگردد و این ذهن ما را از هدف اصلی مان که جدایی است دور می کند. باز تاکید می کنم اگر واقعا فکر می کنید می خواهید جدا شوید این کارها را انجام بدهید. اگر در حال ناز کردن هستید یا دچار عشوه خرکی که دل طرفتان غنج بزند از یک هفته ندیدنتان این نوشته به دردتان نمی خورد. این نوشته برای افراد جدایی طلب است
پس تا این جا فهمیدیم که قاتل اول جدایی موفق خرده ارتباط است. که با عرض معذرت، بنده در حوزه لاس خشکه دسته بندی اش می کنم. من ندیدم آدمی را که بتواند با کسی که روزی عاشقش بوده، رابطه عادی برقرار کند. رابطه صرفا دوستانه با آن شخص خاص به خدا ممکن نیست. به خودتان دروغ نگویید. باید زمان زیادی بگذرد تا مثلا ما بتوانیم پارتنرمان را با کس دیگری ببینیم و هیچ اتفاقی برایمان نیفتد. ذات رابطه اش این طوری است. نمی توانیم بگوییم یک، دو، سه و از حالا به بعد تو یک دوست معمولی منی. یک جایش خواهد لنگید
وقتی کاملا مطمئن شدیم که جلوی کنجکاوی و نگرانی مان را برای عزیز قبلی! زندگی مان گرفتیم، باید بکوشیم که از دیدارهای تصادفی هم (که مثلا تصادفی است اما بسیار هدفمند برنامه ریزی شده!) اجتناب کنیم. باور کنید وقتی یک چیزی تمام شده این ها فقط نمک پاشیدن روی زخم است. تمام شده و رفته. تمام کنید
یکی دیگر از آفت های جدایی موفق خیالبافی های مثبت است. خیالبافی هایی که تناسبی با واقعیت فعلی زندگی مان ندارد. یعنی مراجعه مکرر به خاطرات خوبمان با یک شخص. در خیالمان به روزهای اول آشنایی مان برمی گردیم. به روزهای گل و بلبل رابطه مان و بارها و بارها دوره اش می کنیم. اشک می ریزیم. فکر می کنیم چقدر حیف شد که با دست خودمان این ارتباط عالی را خراب کردیم. او همان کسی بود که فلان کار را کرد. فلان حرف را زد. وسط روز همه کارهایش را ول می کرد تا دو ساعتی با ما باشد. همان است که دلش برای بوسه های ما ضعف می رفت. همان است که... بعد گوشی را بر می داریم و به او تلفن می زنیم و با مهربانی آدمی که خاطرات خوب احاطه اش کرده، با او حرف می زنیم. چه بسا او هم در همین حال باشد. دو ساعتی حالت پشیمانی از این که فکر احمقانه جدا شدن به سرتان زده بهتان دست می دهد اما بعد دوباره اختلافات بیرون می آید و با یک دعوا دوباره به وضعیت چهار ساعت قبل برمی گردید (همان نیش مار در مارپله!) یا ممکن است که طرف اصلا در مود عشقی محبتی ما نباشد و حسابی بگذارد توی کاسه مان! پس نکنید! گوش بدهید به من
برای این که حالت خیالبافی مثبت عود نکند تمام چیزهای خاطره انگیز را از دور و برتان جمع کنید. این که چشمتان به لبخند نازنینش بیفتد در عکس روی میز تحریرتان یا در کیف پولتان در حالی که آن تاپی را پوشیده که شما به او هدیه دادید، باور کنید کم از شکنجه ندارد. ما آدمیم. آدم های نرمالی که انرژی شان را می گذارند روی یک رابطه متعهد دو طرفه. گاهی به هر دلیلی آن رابطه نمی شود. ما نباید روزگار را با هم زدن نشده ها برای خودمان سخت تر کنیم. می دانم خیابان ها، رستوران ها، شهر کتاب ها، دانشگاه، بالش و ... همه و همه خاطره انگیزند اما چاره چیست؟ نشده است و ما باید خودمان را اول از همه ترمیم کنیم. شما مسئول خودتان هستید. همین و همین
سخت است اما سعی کنید. ورزش کنید. پیاده روی کنید. موزیک خوب گوش بدهید. آی ویل سروایو گوش بدهید. اولش آدم می ترسد. فکر می کند دنیا تمام شده اما این طور نیست. دنیا پر از امکان برای آشنایی های تازه است. می توانیم از روزهایی که می آید بیشترین بهره کشی را به سود خودمان داشته باشیم. شاید اگر سختی اش را تحمل کنیم گشایشی در پی اش باشد. شاید
صلاح مملکت خویش خسروان دانند. نظر دیگران را نپرسید. شما خودتان خیلی بهتر می دانید درگیر چه نوع رابطه ای بودید. کسی نمی تواند بهتر از شما تصمیم بگیرد که این رابطه را به خاطر خرده خوبی هایی که داشته نباید تحمل کنید. به زیان هایی که دیدید فکر کنید. به نفهمیده شدن هایتان فکر کنید. یادتان نرود که بی شک دلایل کافی داشتید که الان از هم جدا شدید. سراغ کسی که مدام از خوبی های طرفتان می گوید نروید. عذاب وجدان بیخود نگیرید. یادتان به قول و قرارهایتان که تنهایت نمی گذارم و عاشقت هستم و مواظبت هستم تا همیشه، نیفتید. یاد ایده آل هایتان بیفتید که محقق نشده. یاد انتظارتان بیفتید که به جایی نرسیده. یاد سکوت های ناراحتی که بینتان اتفاق افتاده. یاد سماجت طرفتان برای خواسته های خودش بیفتید در حالی که مخالف تمام و کمال روند ارتباطتان بوده. نه این که بروید پیش دوستانش و آن ها به شما بگویند طرفتان از نبودن شما حالش خیلی خراب است و شما جوزده شوید بروید ناز و نوازشش کنید. مسلم است که قطع شدن ارتباط خوشایند نیست. همه مان وقتی ارتباطی را شروع می کنیم لابد می خواهیم رابطه مثالی باشد وگرنه دیوانه نیستیم که وقت و انرژی هدر کنیم. مسلم است که وقتی رابطه مان نمی شود عذاب می کشیم. ورشکستگی است کاملا. اما مرهم لحظه ای جواب درد ما نیست. معاشرت با آدم هایی که طرفمان را دوست دارند در این مواقع کاملا مثل مرفین است. دردش برای لحظاتی کم می شود اما درد سمجش با همان کیفیت، تمام و کمال برمی گردد
به محض قطع ارتباط خودتان را درگیر رابطه عاطفی تازه نکنید. به خودتان خیانت بزرگی کرده اید. به آن بنده خدا هم هم چنین. چنین کاری یک رقابت ناعادلانه ایجاد می کند. یک مقایسه پایان ناپذیر. شاید حتی بگویم طاقت فرسا. همیشه لبه ترازو به نفع شخص قبلی تان سنگین خواهد بود. چون بار یک عشق و عاشقی آن طرف است که شخص تازه هرقدر هم خوب باشد، شکست خورده و بازنده است. وجودتان را درگیر استرس رابطه عاطفی نکنید. امان بدهید به خودتان. لااقل برای سه، چهار ماه تنها بمانید و ارتباط تازه نگیرید تا خودتان را بازیابی کنید. دوستان صمیمی قدیمی بهترین کمکند برای تحمل این تنهایی. این تنهایی اما به این معنی نیست که ساعات طولانی توی تختتان دراز بکشید و گریه کنید یا بخوابید. تحرکتان را دوبرابر کنید
آدم موجود خیلی جذابی است. بلد است غم را تحمل کند. من هم بلدم. شما هم بلدید. شدنی است. گاهی چاره ای جز این نبوده که یک غم ناگهانی بزرگ را تحمل کنید عوض داشتن رابطه ای که هر لحظه همدیگر را در آن شکنجه می دهید
گریه هم بکنید. اشکال ندارد. شما گناه داشتید. شما خیلی طفلکی بودید. خودتان را دوست داشته باشید. هیچ اشکالی ندارد. خودتان را بغل کنید و دلداری بدهید. گاهی آدم می بازد

۱۸ خرداد ۱۳۸۷

ما توی ترافیک راه چهار ساعتی را سیزده ساعتی رفتیم اما از رو نرفتیم. ما رسیدیم خسته و بی حال و رازمیک بود که یادمان آورد چرا آکام شهریم. من به تمام حلزون های لزج و چسبناک روی دیوارهای مرطوب نگاه کردم و یادم آمد که به جماعت حلزون ها چقدر بدهکارم. چقدر در بچگی حلزون جمع کرده ام و با سنگ رویشان کوبیده ام که ببینم تویش چیست. بعضی ها را آرام با سنگ زده ام که فقط لاکشان بشکند و بعضی ها را له و لورده کرده ام. بچه بودم. اما آن جا با این سن از دیدن یک حلزونی که اشتباهی زیر پای دوستم رفت غصه ام گرفت. دوستی می گوید هرچه سنمان بالا می رود، دلمان نازک تر می شود و در عوض کمتر می توانیم از نازکی اش حرف بزنیم. از "در عوض" به بعد جمله را خودم اضافه کردم. اما این چیزی از بدهکاری من به حلزون ها کم نمی کند و من در خاطراتشان حلزون کش رذلی هستم. من تمام روز را روی تاب سه نفره با تشک ابری اش دراز کشیدم و تنم را به روغن و فش فش آب پاش سپردم و پابرهنه روی چمن ها راه رفتم. اما ته دلم خالی بود. ته دلم سکوت مطلق بود و هست. من همه اش با رازمیک بودم. بدون یک بار امتناع نسبت به هرباری که به من رازمیک تعارف شد. من سیرترشی خوردم و دیدم حتی خوشمزه هم هست. اما هنوز نتوانسته ام با سیر خام کنار بیایم اما همه که قبلا کنار آمده بودند، خوردند و جماعت ما بوی گندی می داد! و من دهانم پر از زیتون پرورده بود. من تمام روزها برهنه و دمر دراز کشیدم توی حیاط تا تنم را برنزه کنم و آسمان ابر بود. اما ابر را بیشتر از آفتاب دوست داشتم و برایم مهم نبود که فقط نوک بینی ام سرخ شده. من تمام سفر را در سرگیجه مدام بودم. من دمر که دراز می کشیدم، روزها با مورچه ها و عنکبوت ها خودم را سرگرم می کردم و شب ها با کرم های شب تاب که اولین لحظه ای که دیدمشان از شعف نمی دانستم چه کنم. من تاب خوردم. وقتی تاب بالا می رفت آسمان بیشتر می شد زمین کمتر و وقتی پایین می آمد برعکس. من سوار دوچرخه ی اجاره ای شدم و تمام ساحل را پا زدم و باد لای موهایم پیچید و من تندتر پا زدم. شاید هفت، هشت سالی از آخرین باری که سوار دوچرخه شده بودم گذشته بود. وز وز زنجیرش را پاک یادم رفته بود. اولش کمی قیقاج رفتم اما بعد دوساعتی دیوانه وار رکاب زدم. من مفصل تر از تمام روزهای عادی زندگیم صبحانه خوردم. تمام روزها سعی کردم به همان لحظه ای که جاری بود، فکر کنم و مثلا منتظر آن خبر نباشم. منی که هفت سال دوچرخه سوار نشده بودم، همه جا درد گرفتم و هنوز هم که اینجا هستم همه جا درد دارم. اما توجهی نکردم و در عوض غنچه های سفید و زیبای درخت بی نظیر مگنولیای حیاط را شمردم و نارنج های ته حیاط را دید زدم. من دوش گرفتم و شب ها با دوستانم بودم و او را تجسم کردم که اگر این روزها بود، چه ها می کردیم و چه ها می گفتیم اما او دور بود و دورتر هم می شود و من ترجیح می دهم به تدریج به این فکر نکنم. بعد آن خبری که منتظرش بودم را شنیدم. با تمام خوشرویی که در خودم سراغ داشتم استقبال کردم. بعد دوباره روی همان پله نشستم که پیش از آن نشسته بودم اما صد هزار بار بی حس تر بودم. بی حسی علامت ناراحتی نیست. بی حسی فقط بی حسی است. من هیچ احساسی نداشتم. کاملا هیچ چیز. یادم افتاده بود به بی حالی ام وقتی که دو لوله خون می دهم به آزمایشگاه. بی حسی و تهوع می آید. دوست داری دراز بکشی اما حال بلند شدن و دراز کشیدن را نداری و سرت گیج می رود بی رحمانه. من با تمام زن بودنم و این که خون برایم نباید چیز عجیبی باشد هنوز با دیدن حجم زیادش حالم دگرگون می شود. مدت مدیدی با همان حال آن جا نشستم و به چمن های مرتب و کوتاه شده باغچه نگاه کردم و صدای جیغ و خنده دوستانم می آمد. بعد به چند دلیل بلند شدم و رفتم خوابیدم. خواب هم دیدم. بعد آمدیم تهران. آمدم خانه و رفتم لای ملافه های سفید و صورتی و بنفشم و بوی تمیزی بدون نم رختخوابم به مشامم خورد و باز به خودم گفتم فقط و فقط رختخواب خودم را دوست دارم. لای مهربانی اش خوابم برد. الان الان است و من می خواهم به شدت کارهایم را یکسره کنم و به پروفسور ولش فکر کنم

۱۳ خرداد ۱۳۸۷

ما به تعطیلات می رویم. ما آرامش و رخوت خواهیم بود و تنمان را به آفتاب خواهیم سپرد و ذهن وحشی مان را به وسیله برخی مایعات عجیب شل و ول می کنیم و من منتظر می شوم تا آن خبر برسد. نمی دانم بگویم که کاش چه خبری باشد. دلم نمی آید یکی از این دو حالتی که دارد را آرزو کنم. صبورم و گیجی حاصل از همان مایعات عجیب و باد زدن کباب به طاقت آوردنم کمک خواهد کرد تا این روزهای انتظار بگذرد. من تضمین می کنم که از فردا صبح ساعت پنج تا جمعه یا شنبه که برمی گردم دائم الخمر باشم. امیدوارم. امیدوارم اتفاقی که می افتد در این فاصله که به بی خیالی خواهم زد، مرا مثله نکند. امیدوارم طاقت بیاورم. امیدوارم. کاش کسی با من امیدوار بود. احساس تنهایی می کنم

۱۲ خرداد ۱۳۸۷

این که داستان همان داستان قدیمی است، برای من چیزی از دردش نمی کاهد. این که بارها داستان همین بوده مرا تسلی نمی دهد. مرا هم باز نمی دارد از نخواستن یا خواستنش. گیرم کسان دیگری در این جهان همین حال من را داشته اند. گیرم آن ها هم در شبه همین راه خود را فرسوده اند. سودی به حال من ندارد. من همدردی آدم هایی با همین حال را احساس نمی کنم. نمی توانم احساس کنم. مدام با تمام دانشم به تکراری بودنش توهمم برمی دارد که راه پیموده نشده ای را انتخاب کرده ام. من همانم اما در عین حال همینم که همان نیست. دست های غربتی دلتنگم، شاید مثل میلیون ها دست دیگر باشد اما دست های منند. این اما چیزی از غربتم کم نمی کند. به خودم می گویم : همین من. همین من ترین منی که دیده ام. همین سخاوتمند ترین و سخت گیرترین منی که شناخته ام. منی که می داند داستان تکراری است. تمام این داستان ها ریخت شناسی شده است. من بلد شده ام فوری بگویم داستانش تقریبا چطور است. چند الگوی ساده دارد. شما را که می بینم خیلی اوقات می توانم الگویتان را پیدا کنم اما این کمکی به من نمی کند. من به خودم که نوبت می رسد، باز در نقاط اوج همان اشتباهات کلیشه ای قهرمان داستان را انجام می دهم و اشک به چشم همه مان می آورم. منتها یادم نیست که توی این داستان رستگار می شوم یا نه. هر اتفاقی که می افتد می گویم آها! می دانستم! اما به موقع یادم نمی آید و همین طور جلو می روم... گاهی با تمام ترسم... با تمام ناشناختگی قدیمی اش... من می ترسم و جلو می روم و اشتباه می کنم و جلو می روم