۱۰ مرداد ۱۳۸۷

روزهای عجیبی است. من مونولوگم بیشتر. خوشحالی م به اندازه ساند ترک ناشناخته فرانسوی ملویی طول می کشد و او که با زمزمه از من می پرسد چی می گه؟ و من با صدایی آهسته تر با تمام جدیتم می گویم که سال دیگه از من بپرس. الان نمی دونم و ادامه می دهم کاری که قبلش انجام می دادم. می دانم که سال آینده خواهم فهمید چه می گوید. با خودم فکر می کنم وقتی این همه دلنشین می خواند لابد دارد حرف های خوبی هم می خواند. اصلا حتما از یک چیز خوب حرف می زند که آدم را این طوری می کند. حتما
همه هستی من پشت این روزها سرریز می شود. پدر و مادر را با یک کش بسته اند به آن باغچه. هر فرصتی دست بدهد، آن جا پیداشان می کنی. خانه ما پر از آلبالو و گیلاس است. توی یخچال ما پر است از محصولاتی که می شود با آلبالو و گیلاس درست کرد. پر است از گلابی هایی که هر کدام یک شکلند و پراز لکه اما شیرین. هلوهای پرزدار. گاهی کال. مادرو پدر با چنان عشقی این ها را خانه می آورند که انگار خودشان میوه ها را اختراع کرده اند. من منتظر گردو هام. از تمام آن باغچه من عاشق پنج درخت گردو هستم. فندق ها را نمی دانم بار می دهد یا نه اما با دل خجسته دور تا دور کاشته ایم. گردوهاش اما قدیمی است و پر بار. توی خیابان که آقاهای گردو فروش می بینم می گویم هه! من مقاومت می کنم تا گردوی نوبرم از یکی از آن پنج درخت باشد
من تند و تند مشق های تلنبار شده م را می نویسم. گوش می کنم، پاز می کنم، می نویسم. گوش می کنم، پاز می کنم، می نویسم. گاهی عقب هم می زنم. یک کلمه را نمی فهمم، پاز می کنم. فکر می کنم. نمی نویسم. گاهی هم می نویسم لابد. تلفن زنگ می زند. کلاس امروزم گوشیدنش تعطیل است. امروز فقط می خوانم و می نویسم. بساط مشق های گوشیدنی را جمع می کنم و شروع می کنم مشق های خواندنی را خواندن. حتما اگر اول مشق های خواندنی را می گذاشتم جلوم، آقای گوشیدن می آمد و آقای خواندن نمی آمد دیگر. زندگی من همه ش همین طوری ست. روی کیسه پلاستیک نوشته تفال. من می خوانم تافل
من رانندگی می کنم وسط طرح عمرانی دم خانه مان. یک پل است. یک پل بزرگ. با خودم فکر می کنم منفعت این پل در این محله کاملا مسکونی چیست؟ نه این جا ترافیکی بود. نه چیزی. ما نه ماه است جلوی خانه مان خاک و خلی است از دست این پل. دست آخر هم سر کوچه مان بلوک های سیمانی چیدند و خانه سر کوچه ما شد ته کوچه. سوپر مارکت محبوبم که اسمش سوپر آفتاب بود، بست مغازه ش را. من دیگر نمی روم توی سوپر مارکتی تا آن جا فکر کنم که دلم چه می خواهد. و هیچ آقای سوپر مارکتی نیست که بداند من توی مغازه تازه فکر می کنم که چه ها لازم داشتم. همه جا نوشته طرح عمرانی. عمرانش این خاک و شن و بتن هاست. توی طرح عمرانی که رانندگی کنی، باید خیلی یواش برانی. پس می شود به همه چیز فکر کرد. آهنگی زمزمه کرد. نق زد. به ویژه اگر تنها باشی. محله آراممان خیلی عمرانانه شده. مرده شوی عمرانشان را ببرد
یکی مرا بفرستد سر کارم وگرنه می نشینم از تمام زندگی م می نویسم در این دو سه روز. حافظه تصویری م را گند بزنند که همه چیز این همه واضح است
...
پدرم به من گفت سر بزرگ ماجرایت زیر لحاف است

۷ مرداد ۱۳۸۷

خانه ما دارای دو طبقه پارکینگ می باشد
پارکینگ بی شخصیت طبقه پایین به سوسک ها نزدیک تر است
قدرت خدا ساکنین طبقات چهار و پنج باید پارکینگ پایین پارک کنند
قدرت تر خدا ما طبقه چهارمیم
این یعنی من و پارکینگ و سوسک ها
بنده دختری هستم کلاسیک! مثل دخترهای دیگری که با دیدن سوسک ترجیح می دهند محترمانه روی یک چهارپایه مرتفع بایستند و صدای نازکی از اعماق حلقشان خارج کنند تا آن شخص سوسک خان بزرگ از نظر محو گردد
بنده در بیست و دوسالگی برای نخستین بار یک سوسک را با دمپایی به هلاکت رساندم و آن هم به علت این که کس دیگری جز من خانه نبود و چاره ای نداشتم وگرنه ممکن بود ناغافل به من حمله کند در خواب. این اتفاق - که من سوسکی را بکشم- هرگز دوباره تکرار نشد و جز رکوردهای من ثبت شد. بماند که دمپایی را گذاشتم همان جا روی سوسک ماند تا فردا که اهالی خانه آمدند و نعش سوسک را به سطل زباله فرستادند
حالا شما تصور بفرمایید که بنده در این تابستان گرم سوسک پرور هر روز باید بروم پارکینگ پایین
نه که فکر کنید ما سم پاشی نکردیم ها! کردیم. نمی میرند بس که قوی و خرفت هستند! یک ماه غیب می شوند. دوباره طاق و جفت می آیند بیرون
چاق و قوی هیکل و زبان نفهم هم هستند. مرا که می بینند عوض این که پخ می کنم فرار کنند، به طرفم می آیند. بعد دیدید که چطور سریع می دوند به طرف آدم عوض فرار کردن یا عین سریش می چسبند به در و دیوار و ستون های پارکینگ و مدیتیشن می کنند
باور بفرمایید من جانور دوستم. من خیلی جانور دوستم اما می ترسم از سوسک. دقت کنید. می ترسم! چندشم نمی شود. می ترسم! من می دانم که همه آدم هایی که می گویند ما از سوسک چندشمان می شود از او می ترسند. دروغ می گویند! من اصلا تپش قلب می گیرم وقتی تجمع دو سوسک به بالا را می بینم
اما خوب می دانید مرا! طبع طنز که منم! در آسانسور که باز می شود با سوت آهنگ جیمز باند را می زنم و شروع می کنم زمین و زمان را به طرز جنایی بررسی کردن که کجا سوسک هست که راهم را کج کنم و با فاصله یک متر از آن جا رد شوم. گاهی دستم خالی باشد و کسی در پارکینگ نباشد، با انگشت هام یک هفت تیر هم درست می کنم و مثل پلیس های کلیشه ای کلی جنایی می شوم! آن ها می شوند ایجنت های دشمن. بنده هم جیمز باند. در آسانسور که باز می شود، اول تفنگم را می برم بیرون. بعله! یک مرتبه هم شازده پسر دوازده ساله همسایه ضمن جاسازی دو چرخه اش در انباری مچ بنده و هفت تیر انگشتی م را گرفته. پیشامد است دیگر
خدا شاهد است که چقدر در محاسبه شتاب و سرعت حرکت و جهت یابی این جانور تحقیق کردم اما باز غافلگیر شده ام
خدا شاهد است که این عذاب وقتی صندل می پوشم چطور هشت برابر می شود
بله. کسی فکرش را نمی کند آدمی چون من، چنین دیوانه ای بشود وقتی سوسک می بیند
دردسرتان ندهم پروسه ای است تا ده قدم بردارم و سوار ماشین بشوم
بارها شده من از در کمک راننده سوار شدم. چون طرف راننده روی دیوار یک سوسک مدیتیشنی چسبیده بوده به ستون پارکینگ
بارها توی ماشین که نشستم، پایم قلقلک آمده و چنان لرزش ها و حرکات و پیچ و تاب هایی به خودم دادم که هیچ آدم موقری با سر و وضعی مثل من، آن جور نمی کند
بارها حالت تهوع گرفتم از طرزی که شاخک های نهلتی (لعنتی) درازشان را تکان می دادند. هوق و دو صد هوق
می بینید؟
می بینید در جهان چه معضلاتی هست؟
و شما کورید؟

۴ مرداد ۱۳۸۷

تمام شد. دوست دیشب عروسی کرد. من روی پا بند نبودم. دوست روی پا بند نبود. ما خسته بودیم. ما امروز بسیار خوابیدیم. اما تمام شد. هفته آینده برمی گردد وین. یک ماه گذشته انگار زنجیره ای از کارهایی تمام نشدنی بود که من باید انجام می دادم. نه فقط وظیفه ام. نه. میلم بود. اما همه جا درد گرفته ام. همه چیزهای عجیبی که می شد برای به تاخیر انداختن کاری پیش بیاید، پیش آمد اما ما از رو نرفتیم. آرایشگر بدقولی کرد. ژپون او بد ادا بود. کمر لباس من قفسه سینه ام را فشار می داد. نوک کفش هردومان تنگ بود. اشک هامان می خواست سرخاب و سفیدابمان را به هم بزند. برق سالن ساعت چهار می رفت اما من ساعت سه و نیم با موهای خیس آن جا نشسته بودم. شوهر او خسته بود. بلتوبیا می خواست زودتر از چهار صبح خانه باشد. دوست باید ساعت دوازده از سالن می رفت اما دو ساعت بعد بیرون رفت. عکاس نق زد. عطر دوست جا ماند در ماشین من. من وسط اتوبان پیچیدم جلوی ماشین سیاه که عطر رسانی کنم. دوست هر پنج دقیقه به من زنگ زد و از من چیزهای بدیهی می پرسید. شوهر دوست هر پنج دقیقه زنگ زد به من و از من چیزهایی می پرسید که جوابشان را نمی دانستم. همه از من می پرسیدند چرا عروس حاضر نیست و من می خواستم جیغ بزنم که به خدای مجید تقصیر من نیست. همه زنگ می زدند به موبایل دوست که دست من بود و بس که لحن و صدامان شبیه است، گوشی را که برمی داشتم، می گفتند سلــــــام! عروس جــــون! و من توضیح می دادم که متاسفانه من عروس جون نیستم و عروس جون نمی تواند حرف بزند! ما رقصیدیم. ما عکس گرفتیم. دوست های دیگر بودند. من تمام بار و بندیل دوست را جمع کردم از هزار گوشه. خواهر همه ش از ما عکس گرفت که اگر نبود من آن قدر گیج بودم که عکسی نمی گرفتم. صدبار به همه گفتم عروس پدر ندارد اما هرکس آمد، هی گفت پدر عروس... قرآن جا ماند زیر سفره عقد. من برگشتنی نشستم روی شمع صورتی، شمع صورتی شکست. دست آخر عکاس از دوست، عکس گرفت با زنجیر! دوست خوشگل است. عکس با زنجیر هم که خیلی پلی بویانه است، به نظرم اشکالی نداشت. شاید چون دوست، دوست است. شاید شما ببینید بگویید:"وا!". شاید داماد را از عکس قیچی کنیم، بتوانیم به قیمت گزافی این عکس را بفروشیم! شوهر دوست نشست کنار سفره عقد و من قطره ریختم توی چشم هایش و دوست از دست تمام مردم جهان حرص خورد و سر من و شوهر هی داد داد کرد و ما هی گشاده رویی کردیم. همه توی سفره عقد فلش زدند و عکس هاشان مثل عکس های تبلور و ظهور ناجی، بسیار معنوی و شبیه یک گلوله نور شد! هی من توضیح دادم که فلشتان را خاموش کنید. هی دوست توضیح داد. هی عکاس توضیح داد. همه عینکشان را موقع عکس درنیاوردند. همه حالت دگرگون داشتند. دوست حرص خورد. من حرص خوردم. شوهر دوست حرص خورد. اما ما بیشتر از حرص خوردن، خندیدیم. خوب بله کمی هم گریه کردیم. من هزار پله را پایین و بالا رفتم. با آن کفش ها! خدای من با آن کفش ها! پدر شوهر دوست هی گفت لاله. خواهرش گفت لاله. خاله عروس گفت لاله. مادرش گفت لاله. خواهرش گفت لاله. دوستانم گفتند لاله. عمویش گفت لاله. عمویم گفت لاله. دایی اش گفت لاله. من همه اش گفتم بله. من همه اش گفتم چشم. من همه اش لبخند زدم. من همه اش رقصیدم حتی با چاقو! یک دفتر آوردم همه یادگاری بنویسند کنار عکس ها. من هی توضیح دادم که آشناهای درجه اول بعدا بنویسند که وقت هست. دورترها بنویسند که نمی بینیمشان. آشناهای درجه اول هرکدام نوشتنشان را نیم ساعت طول دادند. من حرص خوردم. دوست حرص خورد. شوهر دوست در باقالی ها بود. نمی فهمید چه بلایی به سرش می آید! عروسی خانه دور بود. مسافرت بود کاملا. ما تشنه مان بود برگشتنی، اما فقط پنچری ها باز بود. خیلی ها نگاه منتظر کردند. خیلی خواستیم که همه راضی باشند. خیلی صحنه های عجیب دیدیم. بعدا شاید روزی بنویسم
...
ساعت یازده صبح با صدای موزیک همسایه بیدار شدم. خودم را فرو کردم لای لحافم که باز بخوابم اما موزیک سمج تر بود. ساعت ده و پنجاه و هفت دقیقه بود. به افتخار تمام شدن روزهای سخت پیش از عروسی ساعت نگذاشته بودم برای بیدار شدن. گفته بودم وقتی می خواهم به خودم حال مبسوطی بدهم ساعت نمی گذارم که گناه خوابیدن تا هر وقت که بشود را انجام بدهم؟
دوست ساعت دوازده ظهر بیدار شد و زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم. از دیشب. از صحنه های عجیبی که آن یکی ندیده بود و باید می دانست. از حرصی که خوردیم. از چیزهایی که وقت نشد بخوریم! از خوشگلی خودمان. از لباس هامان. از حرف های عشقی- غیبتی! از مردم شناسی! از پاشنه های کفش هامان. از این که دست آخر مانتوی دوست جامانده در سالن و حالا مانتو ندارد و باید بهش برسانم. از همه چیزهایی که می شود با دوست ده، دوازده ساله حرف زد... گفت شوهر خواب است. گفت تا شش صبح فقط موهایش را باز می کرده. آخرش اما جمله جادویی را گفت. جمله جادویی این بود: "خیلی خوب بود." من لبخند به پهنای صورت بودم. من این عکس ها را نگاه می کنم. فکر می کنم که عجـــــب! این دوست است ها! در لباس به این سفیدی

۱ مرداد ۱۳۸۷

انیشتین جمله ای دارد در این مایه ها که: "راز خلاقیت/آفرینندگی در این است که بدانی منابعت را چه طور پنهان کنی." یا من کمی دست کاری ش می کنم و می گویم که چه طور منابع بکر پیدا کنی
وقتی همه جماعتی می افتند به مطالعه در یک فاز مشترک، همه شان راحت می فهمند مثلا آن رنگ کبود از کجا آمده و مالیده شده روی بوم. همه شان می فهمند که تو یک کپی هستی از تمام شکلات هایی که تا حالا خوردم، همه شان می فهمند که خال جوش ها و خراش های روی مجسمه های مفرغی ت از کجا آمده. بعد نه این که جالب و خوشمزه نباشد، نه! خواندن/دیدن ش شیرین است. می شود هزاران بازی مختلف کرد با مفاهیم تکراری، می شود سرگرم شد. فقط شگفت زده نمی کند و گمان من این است که شگفتی چیز کمی نیست. چه بسا درک دیگران از مفهومی که بارها خودمان خواندیم، شناخت ما را عمق ببخشد. شناختن زاویه دید آن ها، ما را ببرد فراتر از جایی که ایستادیم اما این ها هیچ کدام در راستای نیم سانتی متر جلو بردن مرز خلاقیت نیست. شاید پیش زمینه ساختن رویکردی بشود اما ذات خلاقیت نیست
برای خلاق بودن باید موقعیت های پانخورده را به چالش کشید. باید بتوانیم به موضوع های صدبار گفته شده نگاه نو و مستقل داشته باشیم و اسیر کلیشه های جاری نشویم. دنیا پر است از منابع مکتوب و نامکتوبی که می توانیم با نوشتن و اثر ساختن درباره شان اولین باشیم
وقتی با تکیه به منابعی که برای دیگران ناشناخته است دست به تولید اثری می زنی، دست کم آدم ها با دیدن اثرت شگفت زده می شوند، حالا یکی به خاطر این که می شد خودش همان کار را بکند با جمله معروف چه طور به ذهن من نرسید و دیگری برای این که تعجب می کند که چرا در ذهن تو ملغمه های متنوع تری هست نسبت به خودش و الخ. نکته ش این است که اگر تو اولین کسی هستی که رفتی یک منبعی پیدا کردی، می شوی پیشرو و خلاق و اولین. اگر شناس باشی و بفهمی فلان جمله از کجا آمده و بروی سراغ گنج مکشوفه دیگران و از رویش بخوانی و خیلی هم جالب تر از نفر اول بروی بسازی و بنویسی، می شوی موج. می شوی شور حسینی فلان مدل نویسی، فلان مدل کشی( نقاشی)، فلان مدل سازی(مجسمه ساز/معمار/طراح صنعتی). آن جا ممکن است در حوزه یک موج، جز جالب ها دسته بندی شوی، اما شرمنده ام اولین نیستی. نیستی برادر! داد نزن! تمام شد و رفت. اولین بودن می تواند برای خیلی ها مهم نباشد اصلا. می توانی بگویی تخصصت در پروار کردن ایده های دیگران است و این هم در نوع خودش خوب و لازم است. اما اگر سنگ خود خلاق بینی به سینه می زنی لطفا منابعت دست ساز باشد. نیست؟ اقلا بکر باشد. نیست؟ رویکردت به موضوعات نو و مستقل باشد. اگر نیست، یعنی وقتی خوانده/دیده می شوید، احساس نو بودن نمی کنیم برای این است که به سادگی خلاق نیستید. نیستید برادر! قبل از شما آن لانه کشف شده. آن سوژه جویده شده. دیر رسیدید. همین

پ.ن
من به پشتوانه انیشتین افـــاضه می کنم

۳۰ تیر ۱۳۸۷





لابد یک روزش این طوری است
...
یک استخر بـــزرگ، آبـــی و تمیــــز. مثل نقاشی های دیوید هاکنی* که بی خیالی موج می زند در همه چیز. نورهایی که روی سطح آب شکل عوض می کنند. شیرجه هایی که ذرات آب را به آدم لمیده لب استخر می پاشند. تن هایی که آفتاب سوخته اند با رد مایوهای سرخابی، طلایی، نارنجی، آبی و گلدار. اما در نهایت همه شان سه تا مثلث است که سفید مانده روی تن های آفتاب سوخته و سرخ. همه چیز در صلح و صفا. تن های درخشان از روغن ها. موهای بور شده از آفتاب. کتابی که نیم ساعتی یک بار ورق می خورد. شاید موزیکی در گوش. شاید نوشیدنی خنکی. بعد هم عصرتر که بشود، لابد دوش گرفتن در ملاءعام لب استخر و پیچیدن حوله تنی سفید کوتاهی که حالا دیگر با پوست تن کنتراست پیدا کرده. یک ساعت بعد هم حتما دمر خوابیدن در قطر یک تخت بزرگ. موهای بلند نیمه خیس ولو شده روی بالش. خیس که نه. نم دار. بعد تر هم بیشتر لمیدن و پیچیدن لای ملافه های سفید خوشبو ولی ناشناس و با انگشت های پا گشتن دنبال جاهای خنک ملافه و رخوت و رخــــــوت و رخــوت. لابد بعدتر هم وقتی نیمه خوابی و چراغی روشن نکردی هنوز و اتاق نیمه تاریک شده، بوسه داغ و مرطوبی که پشت گردن بنشیند و چند ثانیه ای همان طور دمر بمانی تا داغی اش از گردنت شره کند و برود پایین تر. بعد هم تصمیم با خودت که وحشیانه باشد یا همین طور نرم و ملو مثل تمام روزی که گذشت
...
تابستان مثالی را می گویم. لابد یک روزش این طوری است. نه تلفنی زنگ می زند. نه منتظری. نه خبری. نه صدای اضافه ای. نه آدم بیجایی کنارت نشسته. نه کسی اخم کرده. نه باید حرفی بزنی. نه کارمندی. نه دانشجویی. نه مسئول خوشحال کردن کسی هستی حتی. همه چیز در صلح و صفا. انگار دنیــــــــا همین استخر پر آب است و آفتاب و بوس و کنار. هـــای افلاطــون! عالم مثل این طوری است؟هـــای هاکنی! این ها را کجا نقاشی کردی؟
*David Hockney

۲۸ تیر ۱۳۸۷

با همه عشقی که داشتیم آقای خسرو شکیبایی عزیز، حیف آن صدای خوب خـــــوب خوبت. حیف آن خشی که این همه حرف زدنتان را دلنشین می کرد. حیف آن "حمید هامون" به یاد ماندنی ای که ساختی. صدای شما توی گوش ما بوده و می ماند. حیف آن اوضاع مرغ سحری شده گفتنت که نوجوانی ما با آن سریال سپری شد. یاد آن ماهی گنده ای که توی کاغذ بی خط پاک می کردی به خیر... چقدر لحن حرف زدن شما برای ما نشانه عاشق پیشگی بود. نباید می مردی. حق نداشتی بمیری. همین دیشب با دوست، داشتیم عکسی را تماشا می کردیم که سر در یک سینما شما را کج و کوله نقاشی کرده بودند. آن مدلی که ابروهایتان را بالا می دادید و انگشت اشاره تان را تهدید آمیز می گرفتید سمت کسی تا از آداب عاشقی حرف بزنید از یاد ما نمی رود. شما بهترین عاشق روشنفکر بی قطعیت مستاصل فقیر خوش صدای خواستنی سینمای درب و داغان ایران بودی. حیف

۲۷ تیر ۱۳۸۷

بعدتر که این سمفونی پر سر و صدای تابستانی تمام شد. که تمام خاله ها و عموها برگشتند بلاد کفر. تمام کازین ها با لهجه های غریبشان که بی شباهت ترین به من هستند، برگشتند به اسکول های رنگارنگشان. که دوست کوچولوی چشم سبزم بله اش را با خنده و کف دست حنایی، با صدای بلند گفت. که او هم برگشت لای آدم های بلند و بلوند و دوباره زندگی معمولی اش را از سر گرفت. که ویزای خواهر توی پاسش بود. که ویزای بلتوبیا توی پاسش بود. که بعد تر ویزای دور کننده تر دیگری توی پاس یک کدامشان بود. آن وقت است که من واقعا احساس می کنم چه تابستان غم انگیزی بود و دیدن عکس های دیشب بدون بغض بیخ گلویی میسر نخواهد شد. آن وقت دیدن همه شان با هم توی یک عکس چیز غریبی خواهد بود. برای همیشه. بعد من آن قدر به پاس خالی ام نگاه خواهم کرد تا بالاخره یک مهری مرا به یک کدامشان لااقل کمی نزدیک تر کند. بعد که مرا به یک کدامشان نزدیک تر کرد، در عوض دورترم کند از کسان دیگری که دوست می دارم هم چون آن ها. بعد از آن غصه خواهم خورد که مهر لعنتی مرا از همان ها دور کرده که کنارشان که بودم غصه می خوردم که از دیگرانی دورم. و من نمی دانم چه کنم که ظرفیت این همه پاره پاره شدن را داشته باشم. که هر گوشه دلم گوشه ای از خاک جهان باشد و من هنوز صبور باشم. که دیر و دور باشد کنار هم بودن و با لبخندهای پت و پهن ایستادن و عکس گرفتن. دلم می خواهد این روزها بگذرد و من بار دیگر کنار همه شان، توی یک عکس ایستاده باشم و به نوشته های امروزم که دلگیرند، بخندم. که فکر کنم ما همه مان هنوز هستیم. که دست دوستانم دور کمرم است. گیرم در عکس ها شما آن دست را نبینید. اما من آن لحظه، گرمی دستشان را در گودی کمرم حس کردم. ما قبل از کلیک دوربین به هم نگاه کردیم و لبخند نرم و گرمی از سر هم دستی به هم زدیم و بعد کلیک و فلاش. و شما ته مانده آن لبخند را توی عکسی خواهید دید. مسلما مزه مهربانی دست هایمان دور کمر هم دیگر است که نمی گذارد بی بغضی عکس ها را دوباره و دوباره تماشا کنیم و ما به این فکر خواهیم کرد که شرایط مزخرف این جا بود که نزدیکی مکانی مان را متلاشی کرد و هر کداممان را پرت کرد گوشه ای از دنیا...باور کنید که این مملکت گرمی دست های دوستان نازنینمان را به سختی به ما بدهکار است

۱۹ تیر ۱۳۸۷

من شخصی هستم که اغلب دستاوردهای علمی م (!) حاصل افسردگی است. من وقت غصه آدمی می شوم بسیار درس خوان، علمی، موفق، پروژه انجام بده، کاری، محقق، منظم، مطالعه کن، قادر به کسب هر آن چه از علم بخواهد(!)، ذهن شفاف، سخت کوش، بی خواب و هر صفتی که یک آدم موفق دستاورد علمی کسب کن دارد. انگار کن یک تراکتور در من به راه می افتد. حالا تراکتوره گاهی گریه زاری هم راه می اندازد ها! ولی کلا درصد گریه زاری اش نسبت به دستاوردهایش کمتر است. یعنی اوقاتی که دستاوردی کسب نمی کند، گریه می کند. عوضش وقت شادمانی یک گربه تنبلم که تمام روز ولو می شود در آفتاب. رخوتناک و سنگین است. اولویتش عاشقی کردن است. فیلم تماشا می کند. رمان می خواند. لبخند بی معنی می زند. تپلو می شود. یادش نمی افتد که ددلاین پروژه ش گذشته. یادش نمی افتد که غیبت های یک کلاس نباید بشود نه تا! چون چهارشنبه است و چهارشنبه یک روز مهم عشقی است. آن آدمی که من می شوم معتقد است نه تا غیبت تقصیر استادی است که نمی فهمد لزوم چهارشنبه را
...
دوستی دارم که معتقد است برای پیشرفت علمی م، لازم است مشکلات عاطفی عدیده ای داشته باشم. به عبارت دقیق تر خودش می گوید: دو تا شکست عشقی بخوری، با این رفتار احمقانه ات پروفسور می شوی! می داند مرا. دیده که یک چشمم اشک بوده یک چشمم کنکور ارشد! آن هم چه کنکور زهرماری. در مجموع رفتار غم انگیزی است اما گاهی سودآوری دارد. انگار خشمت را از زندگی بریزی در راهی دیگر. بنابراین وقتی کسی این جا نشست و نوشت که فلان کار باحال انگیزناک علمی را کردم شما پشتش دختره این جا نشسته... گریه می کنه... زاری می کنه... را حدس بزنید. باشد که رستگار شوید که رستگاری از آن بندگان سخت کوش خداوند است

۱۸ تیر ۱۳۸۷

بیا فرار کنیم
از بدترین چیزهایی که یادم مانده آن صحنه ای است که عمه ام در خاکسپاری همسرش دستم را گرفته بود و ما می دویدیم. در واقع فرار می کردیم. دستم را محکم گرفته بود و می گفت:" لاله بیا فرار کنیم. چه صحنه زشتی است... بیا فرار کنیم. نمی خواهم ببینم." همه منتظر بودند تا از غسالخانه بیرون بیاورندش تا بروند برای خاکسپاری و ما فرار کرده بودیم. ما رفته بودیم پشت چند ساختمان بزرگ پنهان شده بودیم. من هم نمی خواستم ببینم. با کمال میل فرار کرده بودم. بعد ما را پیدا کردند و بردند سر خاک تا ببینیم. بغلم کرده بود و می گفت چه صحنه زشتی است. بیا فرار کنیم. فکر می کرد این جور به تعویق می اندازد. پاک می کند آن صحنه را که باید عمو خسنگ (حسین) را توی خاک بگذارند. آن روز ما را پیدا کردند. بردندمان سر خاک. ما رفتیم و دیدیم آن چیزی را که می خواستیم از دیدنش فرار کنیم و روی خاک ها نشستیم و گریه کردیم. دیدیم و بی حال شدیم. بعد به ما وعده دادند که خاک سرد است. که ما آرام می شویم. که فراموش می کنیم. اما من به روشنی یاد گرمی دارم از آن روز. من هنوز خواب گره درشت سفید کفن را می بینم. شاید همان بهتر بود که ما فرار می کردیم. بعدها شاید یک روز از مادیت وحشتناک طرز خاکسپاری در ایران بنویسم. نمی دانم
غرض که صحنه هایی هست که می خواهیم از دیدنشان فرار کنیم. رسالت شما دوست عزیز و گرامی این نیست که دست ما را بگیری و ببری تا ببینیم. گیرم من بخواهم همان ته مانده یادهای خوبم از چیزی را نگه دارم. گیرم من بخواهم پنهان شوم به هفت سوراخ تا در معرض بی رحمی امروز زندگی م نباشم. لازم است من را ببری تا زشت ترین گوشه ها و جزییات جبار امروز زندگی را نشانم بدهی؟ دیدنش جریحه دارتر می کند آدم ها را. وقتی یکی می خواهد گوش هایش را بگیرد و آواز بلندی بخواند تا صدای خرابی و فساد بخشی از رویاهایش را نشنود، دخالت نکنید. شاید بهتر باشد تا گوش هایش را بگیرد. نشنود. نبیند. شک نکنید که موقع خواندن آواز، سکوت های سیاه را اندازه سکوت گرد می کشد. چهار ضرب سکوت می شمارد تا صدای فرو ریختنش را بشنود. که مطمئن شود که فرو ریخته است. بعد دوباره آواز می خواند. اما آن وقت شما چیزی را توی چشمانش فرو نکردید. همان قدر شنیده که ظرفیتش را داشته. که جراحت را تا کمترین حد ممکن نگه داشته. که دخالت نکردید. که به خاک و خون نکشیدید! که شدتش را با آستانه توانش تنظیم کرده تا حد ممکن. مسلما آزار که ندارید. دارید؟

۱۴ تیر ۱۳۸۷

برای تمام زن های جهان پیش می آید که گاهی به طرز رسواکننده ای زیباتر می شوند. به جای راه رفتن در هوا می لغزند. نرم ترند. لبخند مرموزی روی لب هاشان است. غافل که می شوی ازشان، پنهان می شوند به گوشه ای دنج. دم پنجره ای. لب تخت خوابی. میز آشپزخانه ای. بالاخره جایی را پیدا می کنند و می نشینند. خیره می شوند به تصویری، منظره ای با همان لبخند عجیب و فرسخ ها دورند از جایی که واقعا نشسته اند. تنشان انگار با جهان در صلح و صفایی ابدی است. زیبایی غریبشان است که رسوا می کندشان و می فهمی که حال خوشی دارند یا داشتند. ساکت ترند. پوست گردن و بناگوششان خوشرنگ تر است. می درخشند. برای تمام زن های جهان پیش می آید

۱۲ تیر ۱۳۸۷

چای هست و من و گیلاس. به این فکر می کنم که چطور می توانم خودم را رستگار کنم. درباره رستگاری زیاد شوخی می کنم. می گویم فلان جریان رستگارم کرد. رستگار که منم. این خود راه رستگاری است. رستگاری از بغل فلان خوردنی یا نوشیدنی رد می شود و ... . این ها شوخی های رستگارانه من است اما اگر بخواهم جدی باشم، باید بنویسم که رستگاری اگر وجود داشته باشد، حتما حال کافی و خوب و لازمی است و من می خواهمش
فکر می کنم رستگاری در وهله اول یعنی مبتلا نبودن به چیزها. یعنی سلب شدن سنگینی از هستی. بعد این را که بگویی رستگاری کمی شبیه استغنا می شود که با رستگاری دوتاست. رستگاری بهتر است از استغنا. بهتر نباشد هم بعد از استغنا اتفاق می افتد. یعنی اول مستغنی می شوی بعد رستگار. از رستگاری استفاده می کنم چون کلمه دیگری برای حالی که متصورم، بلد نیستم- نگارنده تاکید می کند که تقریبا و نه تحقیقا (!) رها باشید از بند کلیشه معنای عرفانی رستگاری وقتی این سطور را می خوانید-. شما اگر دوست دارید کلمه اش را عوض کنید. اگر حالش را فهمیدید، مثلا بگویید فرزانه یا فاضل یا هرچی. اصلا بگویید می خواهم گیلاس بشوم. معنایی را که می خواهید، بریزید توی یک واژه. هرچه که بود. فقط مراقب باشید شره نکند که دست و پایتان نوچ بشود. من می گویم رستگار و شره نمی کند
بعد اگر دقت کنید، آدم هایی هستند که پتانسیل رستگاری دارند. آن هایی که غرقند. نقاش ها. نویسنده ها. منزوی ها. لاک پشت ها. خلاق های غیر اکسپوزی. آی تی کارهای قوزی. شناگرهای ماهر. فیزیکدان های صبور. آدم های علمولوژِی ولی در عین حال انعطاف پذیر. خواننده هایی که شهرتی ندارند. آدم های آزمون و خطایی که از قبل تصمیم نگرفتند که نتیجه چه باشد. عکاس های طبیعت. باهوش های پستوی خانه ای. مردمان درون گرای جهان. آدم هایی که کارهای بیخودی را در جهان انجام می دهند بدون آن که بخواهند مرز علوم را تغییر بدهند. آدم هایی که به قطعیت نرسیده اند. آن هایی که هرگز یقین ندارند. ساکت ها. ... خیلی آدم ها هستند که بالقوه می توانند، ولی کار خیلی سختی است رستگاری. آن هم اگر شدنی باشد. از آن کارهای ول کن بابا حوصله نداریم است. از آن کارهایی است که باید تنهایی انجام بدهی. اگر دست کسی را بگیری ببری که رستگارش کنی، افتضاح به بار می آید. دست آخر پنهان نمی کنم که مایلم در همین بازی ای که امروز می کنم رستگار ماجرا باشم. وعده رستگاری در دویست و پنجاه سالگی نمی خواهم. اگر و مگرهایی که دیگران می گویند نمی خواهم. رستگاری لازمم امروز
...
گیلاس ها خنک و درشت و شیرین و سرخند
...
در اسناد آمده که هوای استغنا خنک است
...
در اسناد می آید که منصف مستغنی رستگار زن بسیار سرخی بود که مزه فکرهای بیخودانه می داد

۱۱ تیر ۱۳۸۷

منتظرم برادر بیاید تا برویم عروسی. من الان کلی ژیستانگ هستم. حتی تقریبا آماده ام. منتها برادر نرسیده و تا او برسد من این جا می پلکم. حالا من می گویم ژیستانگ هزاران قلمی! شما بشنوید و باور نکنید. منظورم این است که شق القمر آیلاینر کشیدن را کرده ام. مادر جان که ببیندم می گوید این رژلب کمرنگ را نزنی سنگین تری. لب خودت رنگش بهتر است. بهتر یعنی پر رنگ تر. من از رو نمی روم. من این طوری دوست تر دارم خودم را. در ضمن هنوز پیژامه پایم است و بخشی از موهایم را کمی ولو کردم روی شانه هایم و بقیه موهای گربه ای ام را برای این که به هم نریزد به طرز بسیار ابلهانه ای با هزارن سنجاق و کلیپس و شامورتی در آسمان نگه داشته ام. اما می دانم آن جا که برسیم موهای من مثل موهای معشوقه حافظ دراز و ولو و بی حالت خواهد بود. هرچند که موهای معشوقه حافظ لااقل فر بود که مال من حالا آن هم نیست! من از دنیای چسان فسان با شما صحبت می کنم. گاهی شب ها آدم ماتیک مالی اش می گیرد. بعد هم برادرش طول می دهد و نمی آید و شخص ژیستانگی که اینجانب باشد ، می نشیند این جا و برای شما می گوید وقتی ساعت نه باشد و شما هم حاضر باشید و عروسی دوست های نزدیکتان باشد و شما هنوز نرفته باشید چه حالی است