۷ مهر ۱۳۸۷

امان از بوسه بر گردن

بلتوبیا رفت. شیخ رفت. بوس بوس جون رفت. دوستم رفت
من خسته هستم و می خواهم حرف های گریه دار خر و خرما بنویسم
بدرقه خر است
صبر خرما است
جایشان خالی نباشد خر است چون جایشان خالی است. مزرعه های کناره ی اتوبان خلیج فارس زشت و خر است. لئونارد کوهن! هیچ آوازای نخوانی ها. تا چند وقت هیچ جا صدایت را نشنوم. کوهن خر است. این که یک جای بی نشانی در وجودمان از شدت بدرقه کردن درد گرفته، خر است. این که من فقط خودم را دارم و این به طرز دلهره آوری شبیه زندگی بالغانه و بزرگسالانه و واقعی م است، صد البته که خر است. این که نمی توانم به خودم هیچ وعده ی سر خرمنی بدهم خر است. این همه گریه دیدن خر است. به ویژه که می دانی چه شوخ و شنگ های خل و چلی اند این گروه زاری کنندگان. مادرها را گریاندن خر است. این که آدم با این چیزها نمی میرد خر است. این که توی ته و توی وجود آدم یک جایی هست که روز به روز به جای خالی غم انگیزتری تبدیل می شود خر است. بزرگسالی خر است
این که آدم خواهرچه ای دارد که همیشه همپای آدم است خرما است. این که دوستانی دارد که خیلی مهربانند خرما است. که این ها ضرب (حتی شاید زهر؟) حادثه ش را می گیرند خرما است. این که ما سرسخت می شویم، خرما است. این که آدم با این چیزها نمی میرد خرما است. این که امید هست خرما است
این که گسی اش فقط می ماند از این حال پکر نمی دانم چیست. این که می شود از گس بودن آدم پکری نوشت هم نمی دانم چیست

۴ مهر ۱۳۸۷

نرم و نازک... چست و چابک

یک کاغذم که شاید افتادم کف اتوبانی. گاهی باد چرخ های ماشین تند رویی به هوا می بردم. می رقصم در آسمان. می چسبم به شیشه ماشین دیگری، می هراسد از جانش و چپه ام می کند با برف پاک کن. می افتم گوشه ای. چرخ وانت آبی رنگی شاید از روی شانه م رد بشود. شاید نه. بعدتر شاید کشیده شوم روی زمین تا برسم لای شمشادهای وسط اتوبان. شاید. آب می پاشد ماشین بزرگ شهرداری رویم که سرسبز بشوم. سر سبزم کجا بود؟ خیس و مچاله و گلی می شوم. نوشته های رویم که با روان نویسند در هم و برهم می شوند. آخر من نامه ای هستم که از حالا به بعد دیگر خوانا نیست. بعد آفتاب است. خشک می شوم اما خوب شلخته تر می شوم. کولی هرجایی می شوم. کمی البته. مثل لباس نویی می مانم که اولین بار رفته توی ماشین لباس شویی و آن قدر سرش گیج رفته که هنوز منگ و چروک است. که نو بودنش کهنه شده. که فخر نمی فروشد چون حتی افتخار خشک شویی هم نداشته است. بله می گفتم. بعد من خشک می شوم. آخر کاغذم. سبکم. زود خشک می شوم. نگفتم که اسفنجم. نگران نشوید برایم. بعد دوباره بادی به هوا می بردم. یاد گرفته ام که سعی کنم توی هوا بمانم. بازی کنم. توی هوا ماندن جذاب و دلهره آور است. سعی می کنم اگر می خورم به شیشه ماشینی، طرف راننده نخورم که خل شود برف پاک کن بزند یا قیقاج برود بخورد به گارد ریل. تنم را می مالانم به شیشه کمک راننده و می سایم تا سقف و باز بالا می روم. معلق می زنم. می رقصم ناشیانه. لیز می خورم. کاغذم خوب. سبکم. تقدیرم شاید بادبادک بیعاری است که تا ابدالآباد توی آسمان می ماند. بی نخ. ولنگار. سبک... آخ سبک... آتش به جانم نگیرد از سرخی نوک سیگارتان که رویای بادبادک شدنم خاکستر بشود. البته گمانم که نمی گیرد آتشتان به جانم. کاغذ هستم اما خوش شانسش. یک طرفم نامه ای از دلتنگی بود با روان نویس. طرف دیگرم اسکیسی بود. باز با همان روان نویس. آخر کاغذم. سبکم. صد بار تا کرده بود مرا بعدش. اما خوب ماشین شهرداری که مرا شست و همه چیز را درهم برهم کرد یک لطف داشت. آن هم این که رد تاها هم از بین رفت و به جایش مچاله موچوله ی نامحسوس شدم. گفتم؟ نه نگفتم. من از رد های محسوس بدم می آید. تاهای با زاویه قائمه خیلی معمولی اند و می شود راحت فهمیدشان. مگر که کهنه باشند مثلا صد سال. که بازشان که می کنی دلت بلرزد که متلاشی نشود که من هم خوشبختانه هنوز آن قدر ها عتیقه نیستم. می دانید؟ می خواهم همین جور تا دنیا دنیاست، بازی کنم. به هوا بروم. بنازم به سبکی م. به زمین بچسبم. بنالم از نازکی م. دست بادم. آخر کاغذم خوب. سبکم
همه ی عشق های خل خلی من- شماره یک

همه در زندگی هاشان عاشق آدم های بیخودی هم می شوند. همه! این یک حکم است که من صادر می کنم. دوباره می گویم: همه در زندگی شان ولو برای یک هفته عاشق آدم های بیخودی می شوند! من هم که جدا نیستم از این قاعده. پس بنابراین عشق خل خلی در زندگی م زیاد داشته ام. چه بسا هنوز هم دارم! یک عکسی چند وقت پیش پیدا کردم از یک نفری از ان نفری که در عالم چل ملانی زندگی م عاشقشان شده بودم که باعث شد فکر کنم الحق و الانصاف کلکسیون معشوق هایم ملغمه خنده داری ست. بماند آن عکس چه بود. شاید در فرصتی نوشتم

کلاس دوم دبستان بودم که عاشق راننده سرویس مدرسه مان شدم که اسمش ممدآقا بود. ممد آقا یک دانه از این مینی بوس ها داشت که کاملا مکعب مستطیل هستند و نکته خاصش این بود که مینی بوسش سفید و همیشه خیلی خیلی تمیز بود. بعد من از در مدرسه که بیرون می آمدم، میان مینی بوس های اغلب خط نارنجی دار و گاهی خط آبی دار، زود پیدایش می کردم. به نظرم می آمد که گل سرویس های مدرسه مان است! ممدآقا صبح ها و ظهرهای زیادی ما را به مدرسه برد. چه همه روزهایی که لقمه نون پنیر گردو به دست سوار سرویس شدیم. چه همه جهیدیم روی آن پله که خیلی بلند بود. من ممدآقامان را خیلی دوست داشتم. چون خنده رو و با مزه بود و حرف های خیلی خنده داری می زد . مثلا می گفت معلم ها فلان و بهمانند ولی این را خیلی با مزه می گفت. یا مثلا ما را از راه های پیچ در پیچ می برد خانه مان و باحال بود. خلاصه... می توانم بگویم که حسابی دمغ شدم وقتی فهمیدم ممدآقای عزیزم زن دارد! یعنی معنی دمغ را آن موقع بود که فهمیدم! چون می خواستم بزرگ شوم و با او ازدواج کنم. ممد آقا همیشه توی سرویس آهنگ اندی می گذاشت. آن آهنگ ها خیلی قشنگ بودند(!) و من دلم می خواست توی خانه مان هم اندی گوش کنیم اما ما یاهاهاها (شجریان اینا) یا چیزهایی که من نمی فهمیدم چه می گفت، گوش می دادیم یعنی اولیای گرامی گوش می دادند! فقط یادم است که فکر می کردم بهتر است سبیل هایش را بتراشد اگر می خواهد شوهر من بشود! توی سرویس ما یک خانمی بود که اسمش هما جون بود. هما جون از روی لیستش ما را دم خانه مان پیاده می کرد و من همیشه هما جون را رقیب عشقی خودم می دانستم. چون خیلی با ممدآقا حرف می زد اما من ته سرویس بودم و با ممدآقا حرف نمی زدم! به هر حال زن ممدآقا نه من شدم نه هما جون و از آن روزی که فهمیدم جز من و هما زن دیگری هم در این بازی(!) هست، احساس الفت بیشتری با هما جون کردم! بعدتر که دیدم سرویس مدرسه بچه های همسایه مان دخترها و پسرها قاطی هستند کمی از عاشقیتم به ممدآقا کاسته شد و روی پسر همسایه مان متمرکز شدم که گمانم الان از لات های آن محله ی قدیمی مان باشد

این ماجرا ادامه دارد

۱ مهر ۱۳۸۷

بازهم بازهم بازهم پایان نامه

اول که دل و دماغ نداشتم و ندارم و دوم که خیلی کار داشتم و دارم وگرنه باید همان دیروز می نوشتم که بالاخره دفاعم تصویب شد و سیزده مهرماه ساعت سیزده می دفاعم. خوشم آمده از این دوتا سیزدهی که به پستم خورده. رفتم با نیش باز به لوکیشن پست های اخیر (دفتر تحصیلات تکمیلی) و گفتم سیزدهم ساعت سیزده بالاخره دفاع نحسم را می کنم. خانم ح به حالت دگرگون گفت وای خدا نکند دخترم! نگو نحس دختر جان! نگو! ان شاء الله که به خیر باشد! فقط صلوات نمی فرستد! من که به حالت علامت تعجب در آمده و به سمت اتاق نهایی یعنی اتاق خانم م می روم! به حالت ظفرمندی پایان نامه و فرم اعلام دفاع با تمام امضاهای لازم را تالاپ می گذارم روی میزش. بعد از این جا به بعد صحنه آهسته می شود. پر شال بنفشم را می اندازم روی شانه ام. عینکم را می زنم و از در بیرون می روم و باد شالم را دنبالم در هوا می رقصاند و قدم های مصمم برای این که از آن جا بروم بیرون و دور شوم که منم که ناگهان خانم میم می گوید خانــــــــــــــــم پ سی دی چکیده تان کو؟ و این جاست که صحنه دوباره به سرعت نرمال بر می گردد و زرت تمام ماتریکس بنفش بودنم قمصور می شود. من که مستاصل می گویم نیم ساعت دیگر می آورم. هستید؟ و دوان دوان می روم بیرون

پ.ن
عنوان را از در قند هندوانه برداشتم. گیرم مارگریت ما پایان نامه است

۲۹ شهریور ۱۳۸۷

قبل از بعضی چیزها و بعد از بعضی چیزهای دیگر

قبل از این که پیچ عینک را که شل شده، سفت کند، قبل از این که دستبند مرواردید را که قفلش خراب شده را تعمیر کند، قبل از این که من بگویم با اجازه اساتید محترم، همه جا را کرد توی سه تا چمدان. قبل از خیلی کارهایی که نکرد. بعد از خیلی کارهایی که کرد. بعد از هفتاد و دوبار. که یک بارش انگار میلیون بار بود. بستگی دارد که آدم چقدر نمیرد. بعد آدم تمام این ها را تاب می آورد. با یک صبر اصیلی تمام روزها را ادامه می دهد تا برسد به یک نقطه عطفی. نقطه عطفی که هزار هزار کیلومتر طول می کشد. بعد هم می گذرد. قول می دهم یک روز با لبخند، تمامش را تعریف کنم. اما حالا من سردرد مزمنی دارم که مانع لبخند است. من بیزارم از آدم هایی که گریه می کنند. من که می دانم. من قیافه ام همین شکلی خواهد بود. همین غذاها را می خورم. همین قدر. اندازه ی غذای یک غاز. همین مدل مچاله موچوله توی صندلی خاکستری م می نشینم. زانوهایم را می گذارم زیر چانه ام. جای اینکه چانه ام را بگذارم روی زانوهایم. همین قدر گردنم باریک می ماند و زندگی و همه چیز همین می ماند که هست. که بود. چیز زیادی نمی شود. چای می خورم با کشمش یا با میوه. همین آه و ناله ها. همین قدر دست هایم را موقع حرف زدن تکان می دهم. همین جور موهایم را بالای سرم کپه می کنم. کماکان به همین سفت و سختی انکار می کنم. همین قدر می گریزم. همین چیزهایی که هست. بعدتر من گاهی معمولی ترینانه زندگی می کنم و مدتی همه چیز را دلتنگی می کنم و لابد بعدش هم همان طور خواهد بود که فکرش را کرده ام. من به طرز اسف باری قوی هستم. نمی گویم کاش نبودم. اما این که من قوی هستم دلیل نمی شود که زندگی م با علم به توانم فشارم بدهد. گمانم آستانه تحمل درد من از این که هست بیشتر نخواهد شد. نمی دانم. یعنی از این بیشتر می شود؟ حتی ذره ای؟ گمانم زندگی من ذره ذره پیش می رود. اگر ذره ذره همکاری کند این هفت خوان مدرن رستمانه م را سپری می کنم. هفت خوانم گمانم خوان هایش بیشتر شده و مثل مال رستم وسطش امان نمی دهد و خوان های من در هم فید شده و البته به قواره من در قیاس با رستم در طرح این قصه توجهی نشده است. بقیه ش یعنی غول سیاه و غول سفید کمابیش شبیه است! من از یکی به دیگری می لغزم. به نرمی. با سخت جانی. من همینم

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

دانشگاهم. می نویسم که بگذرد. ساعت حدود دوازده ظهر است

یک. منتظرم نامه اعلام دفاعم امضا بشود. باید یک ساعتی این جا بنشینم. پیش از الان از هشت صبح صدبار به دفتر تحصیلات تکمیلی رفتم. صدبار به دفتر دکتر دال رفتم. صدبار به دفتر گروه پژوهش هنر رفتم. صد بار به دفتر دکتر میم رفته ام. صد و سه بار به دفتر آموزش هنر رفتم. من حقم است؟ من حقم است انگار. در سایت دانشگاه اینترنت قطع است. خیلی قشنگ. خیلی خیلی قشنگ. مدیر گروه پژوهش هنر در پنج روز مانده به اول مهرماه به دو هفته سفر تفریحاتی رفته است و ما منت امضا به جا را باید بکشیم که نه می شناسدمان نه دلش به حالمان می سوزد. من زبان موداری پیدا کرده ام از بس که یکی دو جمله را تکرارکرده ام. دوستم می گوید کمر ما زیر بار پرینت شکست! من می خندم و فکر می کنم خوب بیراه هم نمی گوید. اگر این اساتید کمی و فقط کمی حالشان با کامپیوتر بهتر بود، اوضاعمان خیلی بهتر می شد. آنقدر به استاد من فشار آمد تا من چهل تا تصویر را پای مانیتور نشانش دادم که خدا می داند. او هم تا می توانست نق زد و توقع داشت که شعبده بازی کنم و از فوتوکپی سیاه و سفید آ پنجی که داشتم، پوستر صد در هفتاد رنگی در آورم. دوست دیگرم که گرافیک همین جاست با قطعیت می گوید اگر ببریشان پای مانیتور و بگویی فوتوشاپ را روی دسک تاپ نشان بده، نمی توانند. فقط یک اسم بلدند که ازش توقع معجزه دارند! و این ها همینند و نق های من هیچ کمکی نمی کند

دو. من مراحل معنوی را پله پله دارم طی می کنم! دیروز وقتی توی پارک وی رانندگی می کردم ناگهان یک سنگ ریزه خورد به شیشه ماشین و من یکهو گفتم ابابیل!! تا دو ثانیه نمی دانستم این کلمه چه بود که گفتم و بعد ناگهان چنان قهقهه ای زدم که نمی دانید! من از کلاس نمی دانم چندم دبستان که درس ابابیل را داشتیم تا به حال راجع به ابابیل نه چیزی خوانده بودم نه دیده بودم نه نوشته بودم! چنان صحیح و سالم این کلمه را گفتم که شوکه شدم که این کلمه چه بود که من گفتم!؟ و ابابیل از اعماق دانشم (!) بالا آمد! و همه ش به خاطر یک سنگریزه که از ناکجا خورد به شیشه! و شما ببینید که من در نه سالگی چقدر از ابابیل متاثر شده بودم که بعد از این همه سال این جور زد بیرون! چون با قطعیت می دانم که تربیت خانوادگی من فاقد ابابیلجات است

سه. بعد هم که گاهی کاری نکردی اما می بینی در یک ماجرایی مقصر هستی. شاید دقیقا چون کاری نکردی. بعد یک نفر می آید و به تو می گوید که: آیم ملنکولیک مور دن اور تودی... و یا همچین چیزی با کلماتی دیگر
و تو هیچ نمی دانی که تو بودی که بانی این ملنکولیک شدگی هستی. و در خنگ آباد سیر می کنی و تو می دانی نسبت به ملنکولیک ها حساسی. نسبت به این حال غمزده ی من بی تو حالت بد می شود ولی چه کار می شود کرد؟
اصل ماجرا این است تو زندگی ت را می کردی. یک سنگریزه انداخته بودی جلوی پایت و با نوک کفشت ضربه می زدی و جلو می رفت، گاهی لخ لخ می زدی، کم کم می رفت. گاهی شوتش می کردی، پرواز می کرد. اما باز جلوتر که می رسیدی، بود و تو مسئول رساندن آن سنگریزه به مقصدش بودی! بعد یک نفر آمد هم قدم شد با تو برای این که بگوید تو هستی که مسئول ملنکولیک شدنش هستی. و تو خب آدم سربه زیری هستی. بودی. حالا تو نمی خواهی این مسئولیت را بپذیری، اما اگر سرت را بالا بیاوری و نگاهش کنی، باختی! چون قبول می کنی که مسئولی. بعد هر چه مهربانی کنی هم فایده ندارد چون نمی توانی چیزی را بدهی که می داند و می دانی که می خواهد تا غمزده نباشد. چون نداری ش. و آه! و آه که غم چیز بدی است گاهی و من خسته ام. من بسیار بسیار خسته م و احتیاج دارم یک نفر بیاید و به من دلداری بدهد که من از پس بقیه زندگی م بر می آیم. که بیاید به من بگوید حاضر است مسئولیت یک درصد زندگی م را به عهده بگیرد چون همان قدرش هم دلداری م می دهد. و کارکرد آن آدم مشوق توی زندگی من مثل انجمن مورچه هاست که برای مورچه ای که روی گردن فیل بود، دست می زدند که خفه ش کن! خفه ش کن! اما الان همه جا ساکت است و کسی برایم نمی خواند که خفه ش کن! بلکه این منم که خفه می شوم و شب ها که می خوابم احساس می کنم وظایفی که برای شش ماه آینده دارم در قبال خودم، شب ها روی من می خوابند و وزنشان سنگین است و من احساس خفگی می کنم زیر بارشان. طاق باز می خوابم و آن ها مثل یک سنگ بزرگ یک تنی روی منند و من می روم شب ها آب می خورم تا این فکرها را قورت بدهم اما آن ها توی سرم هستند و با آب پایین نمی روند و من دلهره دارم. دلهره داره. دلهره دارم
و راستش من ته ته ته دلم حال عجیب لاغر پر وزن کوچک خیلی خیلی کوچکی هم دارم که کمی خوب است و ریشه اش از راه رفتن است نه از رسیدن


پ.ن
خاطره: در یکی از صدها باری که امروز به دفتر تحصیلات تکمیلی رفتم و روی میز خانم ح خم شده و داشتم و یک نامه ای را امضا می کردم، یک دختری آمد توی دفتر و گفت: دفاع کردم! بعد همه کلی توی دفتر حلوا حلوایش کردند و باهاش شوخی کردند. من هم که از بس آن جا نق زده بودم، همه می دانستند از تیر منتظر دفاعم، گفتم خانم جان دست راستت روی سر ما! این را به شوخی و مسخره و خیلی مسخره گفتم. بعد همین طور که من سرم پایین بود و نامه را می نوشتم دیدم دستش را گذاشت روی سرم!! که آن جا بود که من فهمیدم ما واقعا حرف هم را نمی فهمیم. حتی توی دفتر تحصیلات تکمیلی

۲۳ شهریور ۱۳۸۷

فکر می کنی وقتی خیلی از خیلی جریان ها گذشته و آن خیلی جریان ها جریان های مهمی بوده اند، اما ننوشتی شان، نمی توانی بی هوا بروی یک جریان خیلی معمولی را بنویسی؟
نه این طور نیست. من در همین لحظه می روم بی هوا یک جریان معمولی را بنویسم

دوست آمد خانه ما و مشق هایش و لپتاپش و کتاب هایش را پهن کرد و پیژامه ش را پایش کرد و شروع کرد به نوشتن صفحه اول رساله اش که باید ده، پانزده روز دیگر دفاع کند. ما برای خودمان یک آهنگی از دیکسی چیکس که مضمونش به پایان نامه ربطی نداشت را انتخاب کردیم و قرار گذاشتیم که سرود ملی پایان نامه باشد. چون هی می گوید تایم هیلز اوری ثینگ! آیم استیل ویتین. آیم نات ردی تو میک نایس! بعد هی باهاش هوارانه آواز خواندیم و او نشانه شناسی اجتماعی و صنایع دستی نوشت و من رویکرد ویژه به خوشنویسی در پارچه های هزار سال پیش! یا کوفتی در این مایه ها. من به این فکر می کردم که تزکیه یعنی همین حال الان من که گشنه م هست. من فکر کردم که صبر همین چیزی است که الان لازمش دارم و ندارمش. که عشق این چیزی است که هر چه خودم را به کوچه علی چپ می زنم که نه بابا، جمع کن بساطت را! باز از همه چیز برایم مهم تر است. که لای تمام جدیت ها و شوخیت های زندگیم سر می خورد توی بغلم. دوستم من را حرص می دهد بس که مشق هاش را واج آرایی می کند و مینیمالیست وجودش زده بالا و هی زواید حذف می کند. می گویم آن اطناب لامصبت را الان استفاده کن این جا لای رساله ت. می خندد و می گوید این رساله را باید من مقاله می کردم لاله. ما با خنده اما با غصه پنهان در خنده می گوییم که تفاوت دانشجوهای ارشد در آشپزی شان است. ما آشپزی مان خوب نیست. بلد نیستیم آب را ببندیم به آشمان. برایش می گویم آشنایی را دیده ام در دانشگاه چند روز پیش، بعد دیده ام چهارصد، پانصد صفحه ای رساله را تالاپ گذاشت روی میز دکتر دال. من که قالب تهی کردم از کلفتی محتوایی که تولید شده بود! می دانید رساله من خیلی لاغرتر از آن حرف هاست. بعد کاشف به عمل آمد که همان رساله هفته گذشته هشتاد صفحه بوده است. بعد شما، همین شما می خواهید من قبول کنم که این آدم در هفته گذشته چهارصد صفحه محتوا تولید کرده؟ خدایا از شر کپی کردن به تو پناه می بریم. گاهی فکر می کنم این جا احتمالا دویست تایی پایان نامه نوشته شده و بقیه پایان نامه ها کلاژ همان هاست. به دوست هی نق می زنم که از هرکسی نقل می کنی اعتبار بده. مسخره بازی در می آورد که تو که واوی اگر نوشتی هم اعتبار دادی! می گوید دکتر سین به او گفته که اگر از تو پرسیدند این را که گفته بگو: من گفتم! می خندیم به صحنه ای که دوست به ژوری می گوید من گفتم! دوست تاپ تاپ می زند روی تختم و می گوید این تخت تو مرا به کار انداخته. بعد وسط گیجمونی های م که دارم با دقت خودکشانه ای چکیده می نویسم، می گوید آچغالی ( آچغالی همان آشغالی و ظاهرا از نظر دوست صوت تحبیب است!) گوش کن! بعد برایم نشانه شناسی می خواند. برایم مقدمه می خواند. یک هو می گوید فلان روش "نیکویی های اقتصادی" زیادی دارد! من می گویم وات د ...! هار هار می خندد که خوب محاسن عربی است. بهش می گویم مرض لفاظی ت را به تاخیر بینداز تا این رساله را بنویسی. صد بار یک کلمه را خط می زند، یکی دیگر می نویسد، باز خط می زند یکی دیگر می نویسد. با سرعت یک مورچه کوشا پیش می رود! بعد من می بینم که سعی ش را کرده و توی این سه روز حدود بیست صفحه ای نوشته است. بیست هم که می گویم گردش کرده ام. دقیقش شانزده است. بعد یادم است به این دانشجوهایی که آشپزی شان خوب است! که هفته ای چهارصد صفحه! الله اکبر! ... و بعد این روزها می گذرد. که بابایم می نشیند برای نیاز اقتصاد سیاسی مارکسیسم توضیح می دهد و وعده کتاب خفن های توی چمدان را می دهد به او. این روزها که ما به فرق های ابوالقاسم و فرزان فکر می کنیم
...
و بدانید که من در لایه بعدی مشغولیت هایم به کاتارسیس گیر داده ام. توی خیابان که راه می روم با خودم می گویم کاتارسیس، کاتارســـیس، کاتارسیس... هی فکر می کنم چه چیزهایی کارایی استفاده در راستای کاتارسیس را دارد؟ هی یک نفر در من نشسته و می گوید همه چیز. به خودم می گویم هر رودی دریا هر بودی بودا شــده بود. بــودا شـده بود. بــــــــــــودا شــده بود

۱۸ شهریور ۱۳۸۷

خودم و انیشتین (آقای لاک پشت فسقلی) الان گرسنه مان نیست چرا که سیریم! چرا که من چای خوردم با کلمپه (این شیرینی های بی نظیر کرمانی که خرمای لهیده لای شیرینی دارد) و او هم همان دانه های کپسول فسقلی اش را نه تنها خورده بلکه بلعیده است. من احساس می کنم الان مغزم شفاف تر کار می کند. درست عین مغز انیشتین. من الان با خوشحالی به نیمه پر لیوان چایم نگاه می کنم و فکر می کنم عجب روزهایی را دارم از سر می گذرانم و می آیم این جا می نویسم که من و انیشتین سیریم عوض این که بنویسم چه روزهایی در حال سپری شدن است. من در دوره گذار هستم الان. من متوجه شده ام که در محور جانشینی وضعم خراب است و در عوض بلدم تا بخواهی در محور هم نشینی المان اضافه کنم. برای من هیچ چیزی جای هیچ چیزی را نمی گیرد. برای من چیزهای جدید به چیزهایی که از قبل بوده اند اضافه می شوند. من نمی توانم به سادگی چیزی را حذف کنم. من نمی توانم تظاهر کنم چیزهایی را که دیده ام، ندیده ام. من نمی توانم چیزهایی را که شنیده ام، نشنیده باشم. پس من در محور هم نشینی دایم المان اضافه می کنم. محور هم نشینی ظرفیت بی نهایت را دارد. به شرطی که خودت منفجر نشوی، محور هم نشینی منفجر نمی شود. من نمی دانم این عیب است یا حسن. من فقط نگران این هستم که این همه خرت و پرتی را که دارم به بهانه محور هم نشینی تلنبار می کنم، را بعدها کجا نگهداری کنم یا چطور همراه با خودم جابه جایشان کنم. وگرنه خوب اگر بدانی یک سوله بزرگ داری که وقتی می خواهی جابه جا شوی دکمه اش را می زنی چهارتا چرخ زیرش در می آورد و می روی جلویش می نشینی و می رانی ش، خوب مسئله ای نخواهد بود. اما فعلا سوله چرخ دار ندارم. من آن بخشی از نگرانی هایم را که قسمت عمده زندگی روزانه م را در این برهه زمان تشکیل می دهند دم در اتاقم پیاده کردم و آمده این جا نشستم و چای خوردم با کلمپه و انیشتین را غذا دادم و همین. من در یک دایره افتاده ام. من اصلا نمی خواهم به آن چیزها فکر کنم. من فکر کنم فردا می توانم روز دفاعم را معین کنم. من می خواهم بدانید که برای استاد مهمانم نگرانم. چون نمی دانم کیست. اما در مقایسه با چیزهای دیگر برای این موضوع خیلی کم نگرانم. من الان سر شما را به حاشیه های حاشیه های زندگی م گرم کرده ام و نگاهم به ترنج وسط قالی زندگی م است. با ترس و با دلهره. در عوض به آشپزخانه می روم و می گویم: مامان یکی از فضیلت های تو سیب زمینی سرخ شده است. نگاه غضبناکی به من می کند که معنی ش این است که فضیلتش این نیست! اما من وقتی به خورشت قیمه ای که در قابلمه می جوشد نگاه می کنم و به ماهیتابه بزرگ پر از سیب زمینی، فقط می توانم همین را بگویم که چه خوب که مادرم چیپس خلالی مسخره نمی ریزد توی قیمه. نه که فکر کنید هیچ وقت نمی ریزد بلکه این روزها که به افتخار ماه رمضان ساعت چهار خانه است، حوصله دارد توی آشپزخانه بماند و یک ماهیتابه بزرگ پر از سیب زمینی درست کند، نمی ریزد. و من می خورم و به ترنج قالی نگاه می کنم و از حاشیه های حاشیه ها می نویسم و از محور جانشینی و هم نشینی

پ.ن
برای کسانی که محور جانشینی و هم نشینی نمی دانند چیست: دکتر سجودی که نشانه شناسی به ما درس می داد می گفت: پیراهن و شلوار با هم رابطه هم نشینی دارند. یعنی هم می توانی پیراهن بپوشی و هم شلوار و به هیچ کجای دنیا بر نمی خورد اما مثلا کلاه و روسری با هم رابطه جانشینی دارند. نمی توانند هم نشین بشوند. برای همین وقتی می بینید توی تله تئاترهای تلویزیون کلاه و روسری را با هم سر هنرپیشه نگون بخت کرده اند خنده تان می گیرد و به نظرتان مسخره است. این لری ترین – سلام نیاز- مثالی است که می شود برای رابطه جانشینی و هم نشینی زد

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

هزار کاکلی شاد در چشمان من، هزار قناری خاموش در گلوی من

رساله ام را حتی کامل ورق نزده. برایم از کلیات تحقیقم فکت می آورد که باید چه بنویسم. من دو نقطه ، دش، دبلیو هستم که خوب خودم آن را هم نوشته ام دیگر دیوانه! می دانم چه نوشته ام! دلم می خواهد به حالت نه بابا!؟ جدی می گی؟ و وحشیانه و حرصی نگاهش کنم. اما عوضش مثل بره نگاهش می کنم! بعد می گوید چرا دسته بندی هایی که در کلیات تحقیق داری، در فصل بندی هایت نداری؟ فصل چهارم را نشانش می دهم و می گویم این دسته بندی ها، این نمودارها، این آمار، این جداول... می گوید آها. من به فصل چهار نرسیده ام هنوز! چه بگویم؟ می خواهم بگویم می مردی این همه دیر کردی یک ساعت دیرتر وقت می دادی که لااقل رساله ام را ورق بزنی؟! نمی گویم که! من می خواهم، یعنی می خواستم تا آخر شهریور دفاع کنم و این بابا خیلی راحت می گوید تا بیست مهر وقت داری. می خواهم بگویم تو وقت داری، من ندارم. باز همان نگاه و رفتار بره ای می آید سراغم. برایم می رود منبر که باید چه غلط های اضافه ای بکنم تا چهارشنبه. برای خالی نبودن عریضه عنوان یک فصلم را عوض می کند و می گوید تا چهارشنبه این فصل جدید را بنویس. می توانی که!؟ بره می گوید بله. عصبانی نیستم. عادت دارم به این رفتارهایشان. بیست روز دیگر رها می شوم از دست این دانشگاه گربه ها. بیست روز. همه چیزش هم بد نبوده
من دوسال لای زنانه ترین محیط آکادمیک کشورم بوده ام! اما چیزهای جالبی هم دیدم در دانشگاه گربه ها. یک هم دستی زنانه ای در سرتاسر اتاق ها موج می زند. می دانید که. زن ها وقتی غمگینند دور هم جمع می شوند و وقتی شادند پراکنده می شوند. در الزهرا اصلا صحنه عجیبی نیست که در یک کلاس را باز کنی ببینی یکی به بچه ش شیر می دهد. یا ببینی پشت میز مسئول کتابخانه مرجع یک دختر بچه ده ساله نشسته سالیتر بازی می کند و تا می روی دم میز بدو بدو می رود می گوید مامان دانشجو آمده! در آن جا یک همدستی زنانه ای در قرض دادن کتاب های نایاب به دانشجویان ارشد به طور یواشکی موج می زند. در کشوی میزهای مسئولین آموزش قرص بروفن و ادویل و مفنامیک و ضد حاملگی هست. ساعت های ناهار تمام مسئولین را می توانی در طلافروشی های گاندی دستگیر کنی. رساله ها را که نگاه می کنی یک عالم موضوع زنانه انتظارت را می کشد. زن در اساطیر، مجسمه های زنان معاصر، نقش الهه زن در آیین میتراییسم و زن در جامعه به مثابه فلان! و نقاش های زن و ادبیات چی های زن و دانشمندان زن و دستاوردهای زن و خلاصه همه چیز از مدل زنانه را آن جا پیدا می کنی. بوده لحظاتی که ما زنانه ترین رویمان را به هم نشان دادیم و هم دیگر را فهمیدیم. بوده روزهایی که شال هایمان را باز کردیم و لباس هایمان را کندیم و توی کارگاه نقاشی، مدل سال اولی ها شدیم. بوده روزهایی که سه نفری با یک ساندویچ سیر شدیم و همه مان نوشابه نخوردیم که چاق نشویم. بوده روزهایی که نشستیم زیر درخت بید دم آب خوری سیصد ساله محوطه دانشکده هنر و از عشق هامان حرف زدیم. باخنده. با گریه. با مسخره. بوده روزهایی که سر کلاس هیزترین استادمان یکی از دخترها با مرض تمام! اسلایدهای کاماسوترا گذاشته و با جدیت از بعد هنری نقاشی های هندی ای که دراین حوزه بوده اند لکچر داده و ما تمام مدت ریز ریز خندیدیم و استاد چنان هیجان زده شده از پوزیشن ها که بچه ها گفتند خدا امشب به مادر بچه ها رحم کند! بوده روزهایی که شنیدیم همین دکتر فلان که از جلومان رد شد، دانشجویش را صیغه کرده و دختر الان دانشجوی دکتراست و فلان دانشگاه معتبر کرسی و این ها! بوده که با هر و کر همدیگر را صیغه استاد راهنماهامان کرده باشیم. بوده چیزهای خنده دار. بوده که آرام یکی از مسئولین ما را برای بچه خواهرش خواستگاری کرده باشد و ما ضمن نارنجی و ارغوانی شدن گفته باشیم که نه! آخه می خوام درسمو ادامه بدم! یا من نامزد دارم! و بیرون توی محوطه ترکیده باشیم از خنده از شدت غربتی بودن جوابمان. بوده. چیزهای زندگی واری بوده توی این دانشگاه که من نمی توانم خیلی هم عصبانی باشم. گیرم دکتر دال دو ماه من را دواند. گیرم من هم مثل بره رفتار کردم. من هم روزهایی داشتم که به خودم گفتم که چه خوبم که روزانه ام. چه خوب است که دوستانم جالبند این جا. چه خوب است که یک نر که می آید توی دانشگاه رفتارش این قدر مضحک می شود که ما بخندیم. که ما وقتی می دانیم نرینه ای قرار است بیاید آن جا، همه مان می نشینیم توی سایه ای جایی، کت واکش را تماشا می کنیم و ریسه می رویم از حجب و حیای نرینگی ش! که به اندازه یک مریخی می تواند یک پسر خوش تیپ آن جا عجیب باشد! چه خوبیم. چه خوب بودیم. چقدر همه مان شوهر کردند توی این دوسال و حتی زاییدند. چقدر آن جا خاطره انگیز بود. چقدر چای خوردیم. چقدر زود تمام شد. چقدر بیست روز فقط مانده ها. چقدر کار دارم. بروم. بروم. فصل سه من آمدم

پ.ن
اگر خواهر الان این قدر دور نبود خوب لابد می نشستم برایش این ها را می گفتم و وراجی هایم کمتر می شد. یا نمی شد؟