۲۳ شهریور ۱۳۸۷

فکر می کنی وقتی خیلی از خیلی جریان ها گذشته و آن خیلی جریان ها جریان های مهمی بوده اند، اما ننوشتی شان، نمی توانی بی هوا بروی یک جریان خیلی معمولی را بنویسی؟
نه این طور نیست. من در همین لحظه می روم بی هوا یک جریان معمولی را بنویسم

دوست آمد خانه ما و مشق هایش و لپتاپش و کتاب هایش را پهن کرد و پیژامه ش را پایش کرد و شروع کرد به نوشتن صفحه اول رساله اش که باید ده، پانزده روز دیگر دفاع کند. ما برای خودمان یک آهنگی از دیکسی چیکس که مضمونش به پایان نامه ربطی نداشت را انتخاب کردیم و قرار گذاشتیم که سرود ملی پایان نامه باشد. چون هی می گوید تایم هیلز اوری ثینگ! آیم استیل ویتین. آیم نات ردی تو میک نایس! بعد هی باهاش هوارانه آواز خواندیم و او نشانه شناسی اجتماعی و صنایع دستی نوشت و من رویکرد ویژه به خوشنویسی در پارچه های هزار سال پیش! یا کوفتی در این مایه ها. من به این فکر می کردم که تزکیه یعنی همین حال الان من که گشنه م هست. من فکر کردم که صبر همین چیزی است که الان لازمش دارم و ندارمش. که عشق این چیزی است که هر چه خودم را به کوچه علی چپ می زنم که نه بابا، جمع کن بساطت را! باز از همه چیز برایم مهم تر است. که لای تمام جدیت ها و شوخیت های زندگیم سر می خورد توی بغلم. دوستم من را حرص می دهد بس که مشق هاش را واج آرایی می کند و مینیمالیست وجودش زده بالا و هی زواید حذف می کند. می گویم آن اطناب لامصبت را الان استفاده کن این جا لای رساله ت. می خندد و می گوید این رساله را باید من مقاله می کردم لاله. ما با خنده اما با غصه پنهان در خنده می گوییم که تفاوت دانشجوهای ارشد در آشپزی شان است. ما آشپزی مان خوب نیست. بلد نیستیم آب را ببندیم به آشمان. برایش می گویم آشنایی را دیده ام در دانشگاه چند روز پیش، بعد دیده ام چهارصد، پانصد صفحه ای رساله را تالاپ گذاشت روی میز دکتر دال. من که قالب تهی کردم از کلفتی محتوایی که تولید شده بود! می دانید رساله من خیلی لاغرتر از آن حرف هاست. بعد کاشف به عمل آمد که همان رساله هفته گذشته هشتاد صفحه بوده است. بعد شما، همین شما می خواهید من قبول کنم که این آدم در هفته گذشته چهارصد صفحه محتوا تولید کرده؟ خدایا از شر کپی کردن به تو پناه می بریم. گاهی فکر می کنم این جا احتمالا دویست تایی پایان نامه نوشته شده و بقیه پایان نامه ها کلاژ همان هاست. به دوست هی نق می زنم که از هرکسی نقل می کنی اعتبار بده. مسخره بازی در می آورد که تو که واوی اگر نوشتی هم اعتبار دادی! می گوید دکتر سین به او گفته که اگر از تو پرسیدند این را که گفته بگو: من گفتم! می خندیم به صحنه ای که دوست به ژوری می گوید من گفتم! دوست تاپ تاپ می زند روی تختم و می گوید این تخت تو مرا به کار انداخته. بعد وسط گیجمونی های م که دارم با دقت خودکشانه ای چکیده می نویسم، می گوید آچغالی ( آچغالی همان آشغالی و ظاهرا از نظر دوست صوت تحبیب است!) گوش کن! بعد برایم نشانه شناسی می خواند. برایم مقدمه می خواند. یک هو می گوید فلان روش "نیکویی های اقتصادی" زیادی دارد! من می گویم وات د ...! هار هار می خندد که خوب محاسن عربی است. بهش می گویم مرض لفاظی ت را به تاخیر بینداز تا این رساله را بنویسی. صد بار یک کلمه را خط می زند، یکی دیگر می نویسد، باز خط می زند یکی دیگر می نویسد. با سرعت یک مورچه کوشا پیش می رود! بعد من می بینم که سعی ش را کرده و توی این سه روز حدود بیست صفحه ای نوشته است. بیست هم که می گویم گردش کرده ام. دقیقش شانزده است. بعد یادم است به این دانشجوهایی که آشپزی شان خوب است! که هفته ای چهارصد صفحه! الله اکبر! ... و بعد این روزها می گذرد. که بابایم می نشیند برای نیاز اقتصاد سیاسی مارکسیسم توضیح می دهد و وعده کتاب خفن های توی چمدان را می دهد به او. این روزها که ما به فرق های ابوالقاسم و فرزان فکر می کنیم
...
و بدانید که من در لایه بعدی مشغولیت هایم به کاتارسیس گیر داده ام. توی خیابان که راه می روم با خودم می گویم کاتارسیس، کاتارســـیس، کاتارسیس... هی فکر می کنم چه چیزهایی کارایی استفاده در راستای کاتارسیس را دارد؟ هی یک نفر در من نشسته و می گوید همه چیز. به خودم می گویم هر رودی دریا هر بودی بودا شــده بود. بــودا شـده بود. بــــــــــــودا شــده بود

هیچ نظری موجود نیست: