۲۷ بهمن ۱۳۸۷

بالاخره تو کدامش بودی؟ خوبیش یا بدیش؟

زندگی یک جور چیزی ست که من همه ش سعی دارم تعریفش کنم و نمی شود. درست مثل فرانسه که سعی می کنم یاد بگیرم و نمی گیرم. بس که تا به حال هر چه به ما یاد داده النا جون تمامن استثنا بوده و هیچ جا قاعده نبوده. من چه طور می توانم زندگی کنم وقتی همه ش استثناست؟ که هر جا پایم را می گذارم شامل یک استثنایی می شود که منجر به گیج تر شدنم می شود؟

من چه طور تصمیم بگیرم لعنتی ها؟ چطور... وقتی جلویم تمامن استثنا چیده شده...

باید یک چیزهایی در زندگی باشد که آدم بتواند بگوید این ها همین جا محکم نشسته اند. این ها همیشه همین کار را انجام می دهند. به خودت بگویی من به این چیزها اعتماد دارم اما همه شان لغزانند. هر کدام یک قر و قمبیلی در می آورند... بدترش این جاست که به نظرم با مسن تر شدن هم آدم نجات پیدا نمی کند. من مدت ها به خودم وعده می دادم که به یک ثباتی می رسم. اما نمی رسم. اما ثبات به من نمی رسد. من فقط بدبین تر شده ام و هنوز همان بادبادک رها شده م که همان جوجه معمار می گفت... یعنی یک باری نخ من از سررشته رها شده و همین جور می ماند/نم؟ نمی شود آدم این وضعیت را دور بزند؟ یکی از این همه استثنا بیاید با پای خودش پیشم و به من بگوید من قاعده ام؟

من به قاعده احتیاج دارم. می دانید حالا کمی هورمونی دارم می نویسم... خودم می دانم.

به طبع روزهایی هم هست که فکر می کنم که چه جالبم من. عجب زندگی مهیج بی قاعده ای داشتم و دارم. یک کارهایی کردم. می دانم نتیجه ش چیز واضحی نبوده. ولی خب من همین ها بوده م دیگر... اما اگر به قول دود زندگی آدم بلد نشود آدم چه خاکی را مناسب ریختن بر سر خودش می تواند پیدا کند؟

نه واقعن چه خاکی؟

تمام نتایج زندگی من چیزهای ملویی بوده. یک کمی نگرانم از این بابت.

خب می دانید مقابله ی من هم این است که به کارهای بی معنی ای مشغولم. مثلن یک سیستم تعریف کردم که تویش راننده تاکسی ها را دسته بندی کردم. مثلن تاکسی های فهیم کمیاب: این تاکسی ها صبح ها رادیوشان را طوری روشن نمی کنند انگار تمام مسافران دچار وجد و سرور می شوند از اراجیف نوابغ رادیو و حتمن باید در ترافیک صبحگاهی از مزخرفاتشان مفیوض بشوند تا بتوانند روزشان را آغاز کنند. در این تاکسی ها یک سکوت دلنشینی هست. شاید یکی بگوید زیر پل عابر پیاده می شم و این آزار دهنده ترین چیزی باشد که آدم در طول مسیر می شنود... همین ها وقتی عصر شده و دلشان می خواهد مختصری رادیو گوش بدهند، آن قدر صدایش را کم می کنند که فقط خودشان می شنوند. که بلدند این را بفهمند که چهار مسافر پیکان یا حالا چه می دانم ده تای ون لزومن علاقه به رادیو ندارند و می فهمند که این را نباید تحمیل کرد... یا مثلن یک دسته هستند، تاکسی فهیم نایاب که تا می نشینی می بینی از این الدی های دل انگیز هایده مایده گذاشتند و خودشان هم ته صدایی دارند و هالالالای لالای لالایش را می خوانند باهاش. آن هم باز صداش کم است که اگر تنها بودی، می توانی خواهش کنی صدایش را برایت بلند کند و چه بسا صحبتت باهاشان به گل های رنگارنگ می کشد و یاد عمو خسنگ می افتی که با آن لحن بامزه ش می گفت گــل هــــــای بـــادمجــــــان... یادت بخیر... الان اگر بودی چند سالت بود؟

حالا از تاکسی نافهیم (که خوش چند مدل است) و تاکسی دگرگون و تاکسی شلمان و تاکسی های متکلم وحده نمی خواهم بنویسم...

هدفم این است که بگویم آدم دلش می خواهد زندگی را، آدم ها را، چیزها را، حتی تاکسی ها را دسته بندی کند و همه شان نظم سیستم را رعایت کنند. اما نیست. اما نمی شود. یادم هست یکی یک بار از این مرض کتگوری سازی نوشته بود. یادم نیست کی بود. من هی دلم می خواست انکارش کنم. اما این جوری ست. آدم دلش می خواهد مثلن بگوید همه ی عشق های من فلان جور می آیند، رشد می کنند، بارور می شوند، ثمر می دهند، کم رنگ می شوند، می روند، باز می آیند... اما این جور نیست... آدم هربار از یک جا می خورد. شاید خوبیش همین است. ها؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ها! یعنی بله..یعنی همین جوری خوب است
اینکه این جور زندگی هم خودش استثناست برای خیلی ها! موضوع این است که آدم نگران استثناعات نباشد دیگر! و البته این کمی سخت است اینجا که نگران نباشی.. اما باید بدونی که نگران چی هستی، نگران چی نیستی
;)