۸ شهریور ۱۳۸۸

از همه ی گسل های یک باره

تقریبن تمام روابطی که من دیدم که از تویشان یک چیزی درآمده است از لحاظ خوبی، به یک چیزی بندند که آن ها را به قبل و بعد از آن تقسیم کرده است. یعنی یک حرفی زده شده، یک اتفاقی افتاده است و بعد آن رابطه هه شکسته شده به قبل و بعد از آن ماجرا، جمله، عکس العمل، رفتار و الی آخر. بعد این شکستگی هم مسلمن خوب نبوده. ممکن است بعد از آن یک رابطه ای تمام بشود یا سرد بشود یا رنج بکشد اما در این که آن شکست در رابطه حکم هجرت پیامبر را داشته، یعنی همه چیز به قبل و بعد از آن تقسیم می شود شکی نیست.

مثلن؟

مثلنِ شخصی شخصی عشقی در زندگی م همان داستان گل ها بود که یک بار نوشتم. یعنی رابطه ی ما به قبل و بعد از گرفتن آن گل ها تقسیم شد. بعد آها این را هم بگویم که بسته به این که رابطه هه چقدر پتانسیل دارد خب ممکن است دوتا از این شکست ها مثلن تویش رخ بدهد. بعد یک بار یک چیزی گفته بشود که ما فکر کنیم ما از آن جای قبلی هم دورتریم حالا. بماند.

مثلنِ دیگر؟

مثلن وقتی فهمیدم که بچه چطور به وجود می آید. زندگی تمام زن و شوهرهای زندگی من شامل عموها خاله ها و عمه ام و بقیه به قبل و بعد از دانستن این ماجرا تقسیم شد. که می نشستیم با لنا فکر می کردیم که این ها سه تا بچه دارند پس سه بار مجبور شدند فلان. خب ما هم بچه بودیم. هیه. چه می دانستیم. فکر می کردیم خیلی ناراحت کننده و مجبوری ست.

مثلنِ دیگر؟

وقتی برای اولین بار آدم را می بوسد. می بوسد یعنی منظورم این است که دل می دهد به کار. یعنی بوسش یک جوری می شود که ردش به جان آدم می ماند نه که هر بوسیدنی. یعنی بوسش باید کاری (از پا بیانداز) باشد. بعد همه چیز با آن آدم به قبل و بعد از آن بوسه ختم می شود.

مثلنِ دیگرتر؟

وقتی من با یک خانمی که هم را خیلی کم می شناسیم و او شهره ست به این که حوصله زن ها را ندارد و من شهره نیستم به هیچی اما انگیزه خاصی هم ندارم، چهار ساعت تمام چت می کنیم. من وسطش می روم جیش می کنم فقط و برای مامانم سایه می زنم و عکس العمل های مامانم را برایش تایپ می کنم و او می رود گزارش بدهد و مامان مولی می شود از منظر هوش و من تمام مدتی که با او چت می کنم، هیچ کار دیگری نمی کنم که این از نادرترین چت های من است که در راستای فلان نبوده و این طور دل به کار بده بوده است. خب بسیار روشن است که معاشرت ما به قبل و بعد از زدن آن حرف های تاریخی تقسیم می شود.

مثلنِ دیگرتر؟

وقتی می آید می گوید تو آن روز که باید می دیدی مرا، ندیدی و این ماند توی دل من و من رنجیدم از تو اما نگفتم و بعد این را همه ی روزهای دوستی با تو حمل کرده اما نزاییده و خب می شود آدم چهار سال حامله باشد؟ خب دوستی آدم به قبل و بعد از فهمیدن این که رفیقت چهار سال حامله بوده و نمی دانستی تقسیم می شود دیگر. بعد شما می مانی که چه شکری بخوری. می مانی که کور بودی که حامله ست؟ لابد بودی... پس چه می شود؟ زندگی به قبل و بعد از دانستن حاملگی تقسیم می شود.

مثلنِ دیگرترتر؟

وقتی داری تماشاش می کنی بی قصد و غرض و مرض، یکهو به نظرت می آید که زیبا است. فکر می کنی زیباست و خب وقتی زیباست آدم هیچ چاره ای ندارد و تمام آن رابطه شاگرد- معلمی، همکار- همکار، دوست- هم کلاسی تبدیل می شود به چیز دیگری که پیش از آن هیچ جایی توی حرف و نگاه و رفتار آدم نداشته است. از آن به بعد او یک آدم زیباست در نظر ما. تمام شد و رفت. به ویژه تمام می شود اگر نسبت به آدم های زیبا ضعف داشته باشی...

من شخصن فکر می کنم خوب است که آدم لااقل با خودش انقدر صادق باشد که وقتی فهمید رابطه هه به خاطر حرف، رفتار یا حتی عطری که توی بینی آدم می پیچد به قبل و بعد از آن تقسیم شد، بتواند برابرش تسلیم بشود. چون چاره ای نیست. چون یک چیزهایی دیده شده، گفته شده، انجام شده و از همه فاجعه تر احساس شده و نقل همان است که می دانیم. که قبل از این ها همه چیز جور دیگری بوده است و بعد از این ها برای همیشه همه چیز جور جدیدی می شود و این فقط هست. من نمی توانم بگویم خوب است یا بد است. فقط هست.

پ.ن

یک. اصلن نمی دانم فهمیدید چی نوشتم یا نه. یعنی نمی دانم که توانستم بنویسمش یا نه.

دو. بی ویرایش

۵ شهریور ۱۳۸۸

اما بالاخره اوقاتی هم هست که چیزها نگران نکننده اند

من بر خودم می دانم که بنویسم مرسی. می دانم خودت هیچ حواست نیست که بی حواشی (هیه) از دستت حالم خوب است. که روح فروپاشانه م را آرام می کنی و هیچ حواست نیست و من می خواهم بدانی حواسم هست و مرسی و اصلن می دانی لازم بود برداری الان این جا باشی تا به خودت یک توضیح جامع و عملی بدهم که ممم...

داستان این است که الان به طرز غیر عادی ای با تو همه چیز سر جای خودش است. نه بیش است نه کم. نه دلم را می زنی نه بیشتر می خواهم. اصلن بخواهی بدانی من را می ترساند انقدر نگران نکننده است. انقدر که بی دردسر است الان. انقدر که من چیز بی دردسر لازمم. انقدر که مدت هاست چیز بی دردسر ندیدم. انقدر که بشود با تو ساکت ماند و ساکت ماندن یک چیز جادویی ست چون به آدم کمک می کند چیزهای دردسردار را نداند و حرفشان را نزند. خب گاهی آدم لازم دارد که نداند و رد بشود و فارغ باشد از همه تنش و تعهدی که روزانه توی زندگی آدم هست (سلام عطا. این بود فراغت سومم). این خوب است و مثل این می ماند که تو پیک نیک این روزهای منی.

بعد هم که الان می خواهم ننویسم که کمی می ترسم یکی مان یک تکان نابه جایی بخورد و این تعادل را به هم بزنیم اما می نویسم از آن جایی که نوشتن یک مرض ناجور لاعلاجی ست.

۳ شهریور ۱۳۸۸

There is no easy way to say this یا این ورتر همیشه به طرز وسوسه انگیزی نزدیک تر از آن ورتر است

وقتی یک چیزی را نوشتی دیگر هیچ هیچ هیچ جایی نیست که پنهانش کنی. برای همیشه از اختیار تو خارج شده. چه حالا آه بکشی، چه داد بزنی، چه فحش بدهی، چه خواهش بکنی، نوشته هه از شما سوا شده و رفته. این مقدمه ها را می چینم که یک چیزی را بنویسم که وقتی بنویسمش از من سوا می شود و به خاک و خون کشیده می شود. می دانید؟ من از او می مردم اما حالا دیگر نمی میرم. فقط گاهی در من "منجر" می شود و همه ی ماجرا همین است...

لابد یک کمی دیگر که بگذرد حتی "منجر" هم نمی شود. این طوری او از زندگی من بیرون می رود. بعد می دانید که من از آن طور آدم ها هستم که اگر یکی آمد باهام این ورتر یا همین طور این ورتر می ماند یا به طور کلی از آن ورتر هم پرت می شود آن ورترتر. یعنی نمی شود یکی بیاید این ورتر، بعد که تمام شد آدم بهش بگوید برو آن ورتر. آن ورتر یک جایی ست که دوست های معمولی آدم نشسته اند. آن ها که به هم گره کور نخوردیم هیچ وقت. که هیچ وقت تمام ناصواب هامان را باهاشان برملا نکردیم. نه که هیچ ناصوابی از آدم ندیده باشند – که مگر می شود ندیده باشند؟- اما جورِ چیزهایی که دیده اند خیلی متفاوت است. می دانید من همیشه فکر می کنم که می شود آدم آن ورتر بنشیند با خیلی ها و هیچ سعی نکند که بیاید این ورتر. با خیلی ها می شود همیشه آن ورتر نشست و همه چیز خوب می ماند تا ابد اما خب بعضی ها هستند که باید این ورترشان را دید و بدبختی این جاست که آدمی که می آید این ورتر نمی تواند برگردد آن ورتر. یا باید این ورتر بماند یا باید برود آن ورترتر که آدم نبینتش. اصلن چرا حکم بدهم که نمی شود؟ این طوری بگویم من بلد نیستم آدم ها را بیاورم این ورتر توی زندگی م بعد دوباره ببرم آن ورتر. برای همین است که من هیچ نمی دانم لنگ دراز جوجه معمار که لابد حالا برای خودش پیرمردی شده، کجای عالم است. من دیگر نمی توانم بخواهم بدانم که چه می کند. یک آبی یک باری از سر ما گذشته است و من این را یادم مانده. نمی دانم شاید تصادفی اگر می شد و می دیدمش خوب هم بودم. خیلی خوش هم بودیم. خیلی هم می خندیدیم اما خب من هیچ وقت نامه ای نخواهم نوشت که این طوری شروع شود که جوجه معمار لنگ درازم سلام یا تلفن را بر نمی دارم که چطوری؟... چون قبلش فکر می کنم مثلن چطور است؟ هر طور که هست. کاش خوب باشد اما من بلد نیستم حالا که سال هاست این ورتر نیست، توی آن ورتر زندگی م ببینمش. این طوری ست که آدم ها توی زندگی من تمام می شوند. که شاید من طول بدهم اما چون درین باره آدم شدیدی هستم، همه چیز با خون و زخم و زاری و جریحه دار شدن اتفاق می افتد اما بالاخره اتفاق می افتد. چون من یا صمیمی شده ام با کسی یا نشدم. وسط ندارد (یعنی نداشته). برای همین است که این جور سخت و خشن و خونالود می شود جدا شدنم از این ورتر ها که تعدادشان خیلی هم کم بوده شاید... که همیشه وقتی یکی را می خواهی بیاوری این ورتر توی زندگی ت می دانی که اگر جواب نداد، برای همیشه بیرونش کردی. که اصلن بگذارید بنویسم که تمام جذابیت این بازی همین ریسکی است که می کنی. که هربار که تمام می شود فکر می کنی تمام شدم. دیگر بلد نیستم دوباره از نو شروع کنم و بعد زمان که به آدم می گذرد، شدیدِ درون آدم می نالد که باز حاضر است شانسش را امتحان کند و خب تمام زیبایی ش در همین است؟ نیست؟ اصلن من فکر می کنم بازی ای که آدم با شدت بازی نکند هیچ لیاقت بازی شدن ندارد و طبیعی ست که آدم زار و زخمی و خونین و مالین می شود وقتی شدید است. هوم؟

حالا هم که این ها را می نویسم جریحه دارم. از تمام این ورتری که بود و نیست حالا، جریحه دارم اما دیگر تمام شده. ماضی شده. که دست آخر می نویسم که من از او می مردم اما حالا دیگر نمی میرم و تمام ماجرا به همین سادگی ست و من می دانم حالا حالاها طول می کشد که بگویم یک آدم جدیدی آمده این ورتر زندگی م اما خب این را هم می دانم که این ورتر زندگی من جای او نیست دیگر.

۳۰ مرداد ۱۳۸۸

نکرده کار

دیشب پشت فرمان که نشستم، پولوس که صدای قرقر همیشگی ش را داد، آمدم بپیچم سمت خانه که دیدم هیچ آدمش نیستم که بروم خانه، یک غذایی از توی یخچال پیدا کنم، گرم کنم، جلوی گودر و بدتر از آن تلویزیون بنشینم بخورم. خانواده م گرفته بود. مگر ما چقدر همدیگر را می بینیم؟ پیچیدم سمت بابایی. پیچ لشکرک را که رد کردم، دیدم پولوس همچنان صدای من دارم خیلی خراب می شوم، می دهد. زنگ زدم اعلام کردم که اگر مردم، لااقل بدانند کجا دنبالم بگردند. جاده امامه که افتادم، توی آینه های بغل را نگاه می کردم و فقط تاریکی بود. گاهی باید فقط تاریکی باشد پشت سر آدم. چرا من باید آدم منطقی باشم همیشه؟ از در که رفتم تو کیا دم در بود، گفت سه تا بوس بده تا دو تا گردو بهت بدم. به طبع پیشنهاد خیلی خوبی بود و این جوری شد که ساعت ده و نیم یازده شب بود که خودم را کرده بودم توی بغل بابایم و داشتیم با دایی م به سلامتی بیدار شدن با صدای خر می نوشیدیم.

مامان یک اصطلاحی دارد، می گوید "نکرده کار" مثلن فلان رفتار را کرد. مثلن چه می دانم اگر من بخواهم مربا بپزم یکاره، می گوید نکرده کار می خواهد مربا بپزد. این تابستان که می گذرد هی با خودم فکر می کنم مصداق "نکرده کار" مامان شدم. همه کاری که نکرده بودم را دارم یکی یکی انجام می دهم. بد هم نیست. نمی دانم. حالا که می نویسم ولو شده م توی بهار خواب. دلم می خواست یک چیزکی بخوانم. یک کتابی را ورق می زنم. نمی خوانم. روی کوهی که روبرویم است، سایه یک ابر پنبه ای بیعار و شوخ افتاده. نسیم که می وزد آرام آرام سایه ش راه می رود و من هم دنبالش می کنم. یک سایه بزرگتر هم حالا پیدا شده که دنبالش است. من بیکارم. پیگیر شدم ببینم بالاخره سایه کوچولو توی سایه بزرگ محو می شود یا نه. تا این جای نوشته هنوز محو نشده. صدای خر می آید با صدای آب با صدای پیچیدن باد لای برگ های گردو. همین جور نشستیم به مردم شناسی. سوپی که نیست کسی حال ندارد، قلیان چاق کند. من دلم می خواست روز کش می آمد. شنبه نمی شد. توی همین فکرها بودم که صدای آب آمد. نوبت آب ما نیست. نمی دانم چطور شده که آب یک هویی می ریزد تو جوب های باغچه ی ما. خب وقتی آب می ریزد باید هواش را داشت دیگر. تا بجنبیم که چرا آب آمده و خودِ غافلگیرمان را جمع و جور کنیم، کرت های جلویی آبیاری می شود. کاشف به عمل می آید گراز آمده زمین بالایی و جوب ها را به هم زده و زمینشان را حسابی شخم زده و دست آخر باعث شده محاسبات آبیاری به هم بریزد و ما آبیاری شویم بیخودی. می دانید این ها را دارم می نویسم که بگویم زندگی یک جور ساده ایست آن جا توی الف. یعنی اوج هیجانش این است که گراز می آید و خر عرعر مخصوص عشقی می کند و آن یکی خرتر جواب عرعر مخصوصش را می دهد و بابایم شرح عرعرشان را می دهد و تفسیر می کند و ما غش خنده می شویم. یعنی همه چیز در گراز و خر و آلبالو و گردو و آب خلاصه می شود.

این ها را که می نویسم دهانم مزه ی دود می دهد. خر کماکان عرعر می کند. ابر بزرگتر ابر کوچکتر را بالاخره بلعیده است و ساعت سه بعدازظهر آرام ترین جمعه ی جهان است. من اما تمام ناتمام هایم جلویم رژه می روند. تمام چی می شود ها و چه کنم ها با هم می ریزند سرم. من با خودم فکر می کنم چرا دارم دردسر اضافه می کنم؟ جواب هم ندارم. توی کتابی که دستم گرفتم بیخودی اما نمی خوانم نوشته آب کم جو، تشنگی آور به دست... من فکر می کنم که چی؟ مثلن الان منطورش چیست که توی کتابی که نمی خوانم چشمم خورده به این؟ یادم به حرف نون می افتد. با اطمینان به من گفت زندگی جای دویدن نیست، جای قدم زدن است. من به خودم می گویم مجبور نیستی تصمیم بگیری اما یکی توی من نشسته است و مدام می پرسد الان داری چه کار می کنی؟ الان این کاری که کردی برای چی بود؟ خودت را توضیح بده. پیشرفت کارهایت را به من شرح بده. هی من را بازخواست می کند. هی نگرانم می کند. بعد من هی فکر می کنم توضیح ندارم. فکر می کنم خسته ام. فکر می کنم دلم آغوش می خواهد اصلن. هی دلم می خواهد به خودم امان بدهم. بعد فکر می کنم که چشمه سار خنکی هست که خاطره ش عریانم می کند. که ابایی ندارم از این. که اصلن مانده ام که نکرده کار چطور خودش را داده دست هوس هاش این تابستان داغی که دارد می گذرد...

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

بیا چارپنجم اوقات شلخته باشیم یا کندوی کامت را بیار

من فکر می کنم که مردهایی که آدم می تواند یک عصری که رو به تاریکی و خنکی می رود باهاشان بنشیند و قهوه ای بخورد دو جورند. فکر می کنم اصلن خارج از این دو جور نمی توانند باشند.

جور اول: همین جور که با هم حرف می زنید، این در و آن در و کار و زندگی و مزخرفات جاری، حواسش هست که همیشه ی همیشه موقر و نایس بماند. کاپوچینو سفارش داده، همین طور که حرف می زند، با قاشق با کف ها بازی می کند و یک جایی که بازی را داد دست شما که حرف بزنید، آرام با قاشق دور فنجان را می چرخد و قاشق را بی این که به لب هاش بخورد، می گذارد توی دهانش. آن قدر این کار را تکرار می کند که روی سطح فنجان هیچ کفی نماند. فقط آن موقع است که فنجان را برمی دارد می چسباند به لب هاش. که شخصن فکر می کنم معمولن همان موقع است که می شود گفت از دهن افتاده مگر این که با مهارت باشد توی این کار که سریع برساند قضیه را به این جا که فنجانش را ببرد بالا و بالاخره قاشقش را بگذارد توی پیش دستی.

جور دوم: همین جور که با هم حرف می زنید، این در و آن در و کار و زندگی و مزخرفات جاری، حواسش نیست که یقه ی تی شرتش تایش منظم نیست. عوضش با نخ آستینش که می بیند، هی بازی می کند. کاپوچینو سفارش داده، همین طور که دارد حرف می زند، یک هو فنجان را برمی دارد می برد سمت دهانش. هورت می کشد. لب بالاییش کفی می شود. بعد جوری که انگار طبیعی ترین کار عالم است، لیس می زند لب بالاییش را. نه دستمالی نه قاشقی. شلخته است. نه زیاد. نه کم. دنباله ی حرفش را که نصفه زده، می گیرد. نوبت به آدم نمی دهد. بازی پینگ پنگی نمی کند. وقتی دارد فنجانش را می برد سمت لبش حرفش را قطع می کند، شما هم وسط حرفش، حرفی ندارید. میزتان ساکت می شود. می نوشد. تمام که می شود، لابد می گوید چه کاپوچینویی بعد دوباره حرف قبلیش را ادامه می دهد.

بعد من با تمام احترامی که برای آدم های جور اول قائلم خواهشن از پنج تا عصر یکی شان را با جور اول بگذرانم. چهارتاش را با جور دوم. لطفن. چشم؟