۹ خرداد ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- چهار
گفتم لاله! بدبخت! اگر الان پاشدی برای خودت غذا بپزی پس از ورزش‌هایی که نمودی و خسته‌ای و نرمش‌هایی که نمودی و خسته‌تری (سلاملکم ماجرای پس از ورزش که مقادیری نرمش بودی. خودت چطوری؟ :دی رسیدی خونه؟) که هیچی! تو نجات پیدا کردی و در زندگی مجردی خود یک کالباس‌خور نیستی، اگر نه خاک بر سرت که کالباس‌خور شدی و رفتی پی کارت. با عزمی جزم به آشپزخانه رفته و سعی در تولید بشقابی پاستا از برای خود نمودم تا یک کالباس‌خور نباشم.
الان؟ الان یک ساعت بعد است و افتادم عین جسد. انقدر ظرف شستم. انقدر ظرف شستم. انقدر آشپزخانه شستم بعد از غذا پختن بس که منفجر غذا پخته بودم و انقدر ده‌ها بار کله‌ام را کوبیدم به کابینت بالای گاز و انقدر تصمیم گرفتم به مامان مولی زنگ بزنم که برایم دستگیره بفرستد و انقدر در آن حین سعی کردم مثل مادرم مالتی‌تسک باشم و دیدم که نیستم و لاک‌پشتم و فقط بلدم یک کار را انجام بدهم که تصمیم گرفتم یک کالباس‌خور خاک بر سر باشم. یعنی تا حالا صرفن با سالاد درست کردن برای خودم وقتی که تنهام (ال بریز و بپاش نداشتن عرض می‌کنم) یا با دو تایی غذا درست کردن و جمع کردن دو نفری نامرتبی‌های جهان، نفهمیده بودم که غذا پختن برای یک نفر واقعن از دشواری‌های جامعه‌ی بشریت است. تازه هنوز یک قابلمه غم‌انگیز کوچولوی خیلی جسور و سخت و سِوِر توی سینک است که بروم بشورمش. البته دست‌پختم خداییش خوشمزه‌ست چشم نخورم ولی تنهایی حال نمی‌دهد زیاد.
از همه‌ی این‌ها جالب‌تر برای خودم این‌که عین خواهرم استم که سال‌های سال مسقره‌اش نموده‌ام که مدام دستمال دستش است همه‌جا را می‌سابد وسواس‌ناک موقع آشپزی. دقیقن و دقیقن و دقیقن همان‌طورم. چه‌بسا بدترم. مامان تو یک جادوگر بودی و من همین‌طور که حالت فرفره‌گونه‌ای در آشپزخانه داشتم و پیازها یه دور سوخت یاد مامان مولی افتادم که داشت می‌گفت که عوضش دست‌پخت من خوب است و از پس پخت و پز خودم برمی‌آیم  وقتی که داشتم می‌آمدم و نمی‌توانستم به ضرب‌المثل عروس تعریفی گوزو درمیاد فکر نکنم و احساس گوزویی تمام وجودم را احاطه نموده است و من نموده‌ام انقدر از فعل نمودن استفاده نموده‌ام در این مقال. خدافس.

کلن عرض می‌کنم
چیزه. خیلی وقت بود که می‌خواستم این را بنویسم. همان‌طور که نمی‌دانید (یا لابد می‌دانید یا شاید می‌دانید اما مطمئن نیستید یا شاید اصلن به شخمتان هم نیست و نمی‌دانید) نگارنده هیچ اهل جواب دادن به کامنت‌ها نیست. کامنت خصوصی که می‌دهید هرچند که بامزه و هیجانی‌ست این کارتان اما باز هم من خیلی جهاد اکبر باید بکنم تا در قبالش رفتاری کنم. این است که خواهشمندم اگر منظورتان از کامنت گذاشتن این است که من عکس‌العمل نشان بدهم یا جوابی می‌خواهید بشنوید یا چی یا هرچی، به من ایمیل بنویسید. اقلن می‌دانم که در ایمیل جواب دادن آدم بهتری هستم. امضا: یک عدد عذاب‌وجدان‌دونی.

۸ خرداد ۱۳۸۹


آدم‌های دور و بر- نمی‌دونم چند
مامان این پست تقدیم به تو با عشق و این‌جور چیزا و خودننرکُنی شدید نگارنده برای تو. هیه.
ماری هم‌خانه‌ی دوستم است. یک دختری‌ست که اصالتن اتریشی‌ست و هنرپیشه‌ی تئاتر است. آدم خودبروز‌بِده و اکسپوزی‌ست کلن. شاید به‌خاطر حرفه‌ش.
طی زمان کوتاهی یعنی فواصلی که توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی دوست بودیم ما با هم دوست شدیم. همه‌چیز از آن‌جا شروع شد که من دیدم خانه‌شان غرق تابلوهای نقاشی فوق‌العاده اروتیک است و کاشف به‌عمل آمد که نقاششان بابای ماری بود. خیلی زود شروع کرد زندگی‌ش را برایم تعریف کردن.
پدرش نقاش بوده و مادرش هنرپیشه و نویسنده. تعریف کرد که پدر و مادرش هیچ‌وقت با هم ازدواج نکردند و هشت سال با هم دوام آوردند. خانه‌ای که دوست تویش زندگی می‌کند، ارث پدربزرگ ماری‌ست که بعدها پدرش توی آن زندگی کرده و ماری تا پانزده سالگی آن‌جا بوده و بعد تصمیم گرفته با دوست‌پسرش زندگی کند و در پانزده سالگی از خانه آمده بیرون.
می‌گفت ما یک خانواده‌ی تیپیکال اتریشی نیستیم. زندگی‌شان سرشار از فراز و نشیب‌هایی‌ست که در داستان‌هایی می‌خوانی که درباره‌ی زندگی هنرمندها نوشته شده. مثلن؟ مثلن یک روز پدرش بهش تلفن زده و گفته ماری بنشین من باید یک نامه‌ای که برایم فرستاده شده را برایت بخوانم. یک دختر هجده ساله نامه را نوشته بوده. نوشته بوده که دختر پدرش است. پدرش در یک شب وان نایت استندی بچه‌دار شده بود و بعد هرگز دوباره با زنی که باهاش بوده تماس نگرفته اما زن که آقای نقاش ما را عاشق بوده، بچه‌دار می‌شود و بچه را نگه می‌دارد. تا هجده سالگی دخترش هم کلامی به بابای ماری چیزی نمی‌گوید. در نهایت هم خود بچه بوده که پدرش را پیدا می‌کند. ماری می‌گفت وقتی پدرش شروع به خواندن نامه برایش می‌کند که این‌طور شروع می‌شود که من فلانی هستم و بیسار و بهمان، می‌گفت قبل از این‌که توی نامه پدرش بخواند که او دخترش است ماری بهش می‌گوید دخترت است؟ و پدرش شاخ درمی‌آورد که تو آخر از کجا می‌دانی؟ و ماری می‌گفت من فقط می‌دانستم.
مادرش خیلی زود با مرد دیگری ازدواج می‌کند. درست وقتی ماری هشت ساله بوده. می‌گفت من تمام مدت داشتم وید می‌کشیدم و آدم پررو و خل و چل و عاشقی بودم. تعریف می‌کند که در دوازده سالگی اولین دوست‌پسر زندگی‌ش را داشته که می‌خواسته شب بیاید بماند خانه‌ی این‌ها و ماری از پدرش اجازه می‌گیرد و پدرش موافقت می‌کند که پسرک شب بماند اما والدین پسرک نمی‌گذارند که این اتفاق بیفتد. یعنی می‌خواهم بگویم این‌طور خانواده‌ی برعکسی بودند.
حالا خانواده شاید کلمه‌ی غلطی برای تعریف کردنشان باشد.
ماری یک چیزی بین یک پرنسس و یک هیپی است. شما هیچ‌وقت نمی‌توانی تصممیم بگیری که کدامش است چون خودش هم نمی‌تواند تصمیم بگیرد.
می‌گفت اولین باری که با این دوست‌پسری‌ش که حالا با هم زندگی می‌کنند، دوستی کرده پسر مدام بهش می‌گفته که راحت باش اگر خواستی بروی با کسی باشی، خودت را در فشار نگذار و فلان و بیسار. این هم حرص می‌خورده چون خودش را آدم این ماجرا نمی‌دانسته اما برایش پیش می‌آید که سه ماه برود نیویورک دوره‌ای را بگذراند. توی نیویورک کسی را می‌بیند و باهاش می‌رود. بعد برمی‌گردد و طبعن با توجه به این‌ فکت که گفتم آدم اکسپوزی‌ست به دوستش می‌گوید که با کسی رفته. همان‌جا این ماجرای اگر دلت خواست با کسی بروی، برو، میانشان تمام می‌شود. هرچند که پسر هم از حرص این می‌رود با یکی ولی این می‌شود فرازی توی رابطه‌شان و نهایتن رابطه به این شکلی که من حالا دیدم درمی‌آید. دوست‌پسرش از یک خانواده‌ی ستنی اتریشی‌ست. پنج‌تا برادر و یک خواهرند. خانواده‌ی بزرگ و خیلی خیلی خانوادگی و شام خانوادگی و زندگی و دوستی و مسافرت‌های همه با هم و این‌ها. به‌نظر من هردوشان برای هم انتخاب منطقی‌اند.
پدر ماری جالب‌ترین آدم توی این مجموعه‌ست برای من. دو سال پیش مرده. هپاتیت سی داشته. یک سال قبل از این‌که بمیرد با زن سی ساله‌ای ازدواج می‌کند. زنی که ماری می‌گفت من اصلن درکش نمی‌کردم. می‌گفت نه پدرم ثروت آن‌چنانی داشت که فکر کنم برای گرفتن ثروتش با مردی که می‌داند به‌سرعت می‌میرد ازدواج کرده نه بچه‌ای در کار بوده. (یاد آخر عمر ماتیس نمی‌اندازد شما را؟) خلاصه پدرش درمان را رها می‌کند و ترجیح می‌دهد که به جای این‌که چهار سال در بیمارستان زنده بماند، یک سال در خانه باشد و عورت‌خل باشد و نقاشی کند و زن جوان داشته باشد و زندگی کند و فلان. هر جای خانه که می‌روی، ردی از این مرد هست. حتی توی توالت هم نقاشی‌هاش را می‌بینی. یک اتاق بزرگ ته خانه است که کلی بوم و مجسمه و خرت و پرت و غیره آن‌جا تلنبار شده. شما بگو بهشت من آن‌جای خانه‌ی این‌هاست...

۶ خرداد ۱۳۸۹


Hang
یکی از نعمت‌هایی که تازگی دچارش شده‌ام، به‌خاطر این زندگی جدید و معاشرت با آدم‌هایی که همه‌شان نوازنده‌اند، این است که چشم و گوشم به موسیقی خوب بازتر شده. مدام موسیقی خوب می‌شنوم. بندهای باحال می‌بینم و بعد می‌خواهم برسم به این‌که یکی از جالب‌ترین سازهای عمرمو دیدم.
این ساز سال دوهزار ساخته شده. با دست زده می‌شه و هند شده هنگ به یه زبان شیگالا پیگالایی. (به‌من‌چه خودتون برید تو ویکی بخونید قشنگ). چیزی که من می‌خام بگم اینه که یه عمر ده‌ساله که برای ساز خیلی عمر کوتاهی حساب می‌شود. صدای بی‌نظیری داره. از همه بامزه‌تر که یه بابای سوییسی اینو اختراع کرده و خودش می‌فروشه. منتها برای خریدنش اول باید بهش ثابت کنی که واقعن می‌خای این ساز رو بزنی. البته کپی‌هایی هم ازش ساخته شده که هیچ‌کدوم مثل اریجینالش صدا نمی‌دن.
یک ویدئو این‌جا می‌ذارم که مال یه بابایی هست که تو خیابون هنگ می‌زده و بعد یکی دستگیرش کرده بس‌که عاشق صدای هنگ شده و می‌رن با هم کنسرت می‌دن. هرچند به‌نظر من هنگ تنها و بدون افکت‌های خل‌خلی خیلی صدای جالب‌تری داره ولی ویدئو رو ببینید. سرچ کنید یه عالمه ویدئو هست که می‌تونید صداشو بشنوید. کلن صدای معنوی‌ای داره به‌نظرم و نواختنش ضمن این‌که شورانگیزه، آرامش می‌ده به آدم و البته آدم‌هایی هم که من دیدم این ساز رو می‌زنن کلن توی جو معنوی و سفرهای درونی و فیلان هستن و  هیپی بودن همه‌شون و برای همین این ساز به‌محض دیدن معادل فعالیت‌های روحی و ذهن رها و اینا شده برای من.

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹


I've seen that look somewhere before *
کارتم آمد. این یعنی می‌توانم سفر کنم. حالا دیگر میل خاصی ندارم که سفری بروم. تا نداشتمش خیال می‌کردم این‌جا گیر افتاده‌ام و همین من را می‌ترساند و دلم می‌خواست می‌توانستم سفر بروم. بیرون که آمدیم و من کارتم توی کیفم بود، هی می‌خواندم تــــو‌دی د سان ویل شاین آن می. گری مور را تحریف می‌کردم و شاد بودم. اصلن گفته بودم که یکی از علایقم این است که آهنگ‌ها را از طرف خواننده‌ها برای خودم بخوانم؟ از این هم فراتر حتی. گاهی آهنگ‌ها را از طرف آدم‌هایی که می‌شناسم و از زبان خواننده برای خودم می‌خوانم برای موقعیت‌های مختلفی که درگیرشان هستم. یعنی مثلن اصغر فلان آهنگ را دارد با صدای لئونارد کوهن برایم می‌خواند. بعد احساساتی هم می‌شوم و خیلی خوش می‌گذرد خلاصه. بعد برای دقایق کوتاهی آفتاب شد و من مسخره‌بازی درمی‌آوردم که آفتاب جایزه‌ی من است. چون یک‌هویی لیترالی سان شایند آن می. هفت روز گذشته رنگش را هم ندیده‌بودیم. اخبار می‌گفت در صد و پنجاه سال گذشته هرگز ماه می به این سردی نبوده است. بعد شنیدید که می‌گویند بعضی آدم‌ها خیال می‌کنند نقطه‌ی صفر و صفر مختصاتند. خب من هم از آن‌ها هستم و طوری رفتار می‌کنم انگار که من صفر و صفر هستم و این عوض شدن هوا به‌خاطر من است که خیالم بود روزهای خوب گرمی را این‌جا می‌گذرانم و حالا این‌طور نیست. به‌هرحال به افتخار این روز باحال و خجسته و نیم‌ساعت آفتاب‌دار، رفتم برای خودم دمپایی و دستمال مرطوب توالت و آب هلو و جیگیلی‌پیگیلیِ چای‌دم‌کن و خیارشور یک‌و‌یک و چاقو خریدم. آخر ما فقط توی خانه دو مدل چاقو داشتیم. یکی چاقوی نان بود و آن یکی از این کاردهای داغان میوه‌خوری که هیچ چیز را نمی‌برند و یک بار آمدم باهاش خیار پوست بکنم و مقطع خیار به جای دایره شده بود یک هزار ضلعی نامنتظم.
حالا باز خانه‌ام. هم‌خانه‌م خوابیده است عین خرس خورخورپشمی و حدود هشت شب است. گفت نپ. هشت شب و نپ آخر؟ نمی‌دانم. نمی‌توانم تصمیم بگیرم که از خانه بروم بیرون یا همین‌طور ولو بمانم یا بروم کمی ورزش کنم یا صبر کنم بیدار شود با هم برویم. همین است که دارم می‌نویسم.
برایم تعریف کرده بود که پدر و مادرش تازگی آمده‌اند توی فیس بوک و خلش کرده‌اند. می‌خواستم بهش بگویم "بی‌فهبب" اما به زبان خارجستانی بلد نبودم بگویم بی‌فهبب.
بعد یک رازی را برایتان بگویم. یک عمر سعی می‌کنید به چیزهایی که دارید کرکتر ببخشید و در این راه مرارت‌های بسیار می‌کشید. بعد بیبیدی بابیدی بو. به خودتان می‌آیید می‌بینید باز از صفر شروع کردید. برای یک بی‌فهببِ ساده که خیلی خودتان است و خیلی جواب درست و به‌جایی‌ست باید فکر کنید و دست آخر می‌گویید آی سی و ابروهایتان را کج و کوله می‌کنید که شدت فهمتان را نشان بدهد. آی سی هم شد بی‌فهبب آخر؟
* Gary Moore, One day

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- سه
دوستم توی یه کافه‌ی بیو کار می‌کنه به اسم پراوینز. حالا برانچ خوشمزه‌ای که داره بماند. از در وارد شدیم یک مردی قد هاگرید توی هری پاتر نشسته بود اون‌جا. دوستم باش سلام کرد. شماره‌ی پاهاش شاید پنجاه و هفت بود مثلن. یک کلاه سرخابی سرش بود. ریش بلند. لباس‌های کتون کرم و قهوه‌ای. بعدن فهمیدم کشاورزه و خارج از وین زندگی می‌کنه. شراب و میوه و کمپوت و آرد و چرت و پرت‌های خوردنی طبیعی میاره برای کافه. ظهر می‌رسه. غذاشو می‌خوره . یک ساعتی می‌شینه و می‌ره. عصر شده بود. کلیساهه زنگ می‌زد. من دلم تنگ شده بود برای همه و هیچ کس بهم تلفن نمی‌زد. رفتم توی کافه. چای یاسمین برایم ریخته بود دخترک. هی می‌خوردم و این بغض پدرسگ قلمبه‌تر می‌شد جای این‌که قورت بره. صدام کرد. آمدم جواب بدهم، ردم زیر گریه به‌جاش. گفت چته؟ گفتم که با هیچ‌کس حرف نزدم از دیروز. گفت هفته‌ای یک بار حرف می‌زند حالا بعد از سه سال که این‌جاست. بعد دستش بند بود، خواهرش را فرستاد که من را بغل کند. بعد انقدر طبیعی بود زر زر من به‌نظرش که زدم زیر خنده. بعد یکی یکی آدم‌های سر میزمان که جز دوتاشان بقیه مال اتریش نبودند، برایم تعریف کردند که چه‌قدر گریه‌زاری می‌کنند گاهی و بعد خوب می‌شوند. بعد گفتم خب. بعد تلفنم زنگ زد. خواهرم بود. بعد رفتم بیرون کافه هی قدم زدم و باهاش حرف زدم و لرزیدم. آمدم توی کافه، دوست دختر صاحب کافه بهم گفت توی ایران مزرعه‌ی دخترهای خوشگل دارید؟ که بسی سبب فرح خاطرم شد و حسابی خندیدیم. بعد می‌خواستند بشکه‌ی آب‌جو را عوض کنند و هاگرید رفته بود پشت بار کمک می‌کرد بهشان و من هم یک لیوان غادلر خواستم و این‌طوری بقیه‌ی شب گذشت. ساعت دوازده که از اوبان پیاده شدم که برم سمت خانه‌م، باد هی خورد به صورتم. خیابانمان ساکت بود. من نمی‌دانم چرا هر دری را که می‌کشم باید هل بدهم. هر دری را که هل می‌دهم باید بکشم...

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- دو یا خانه
بالاخره رسیدم خانه‌ام. خودم را توی کشور این‌ها آدم رسمی کردم. الان من این‌جا با یک شماره وجود دارم و خودشان معتقدند که خیلی باید مراقب شماره‌ام باشم. لابد وگرنه وجود ندارم. من هم گذاشتمش توی یک کاور گذاشتم توی زونکن مهم‌ها که مادرم توصیه کرده در غربت برای خودم درست کنم ضمن این کار تمام لواشک‌هایی که لیلا داده بود خوردم. مایل بودم باز هم داشتم اما ندارم.
تمام روز سردرد دارم و ظاهرن این باید برایم عادی بشود و همه‌ی بچه‌هایی که این‌جا دیدم گفتند طبیعی‌ست که این سردردهای شخمی را اوایلش بگیرم. خانه‌م را کمی بیشتر از اولی که آمدم تویش دوست دارم. شاید چون امروز اولین‌بار تویش غذا درست کردم برای خودم. شاید چون کمی با کمد‌ها و گنجه‌ها و میز و گاز و فر و تختم و زندگی‌م آشنا شدم. باید سریعن یک عالم عکس چاپ کنم و به در و دیوارم بزنم. دارند می‌میرند از سفیدی.
خرید کردم. همه‌چیز را نوشتم که بخرم و خیلی احساس والایی داشتم که خوب کردم یادداشت نوشتم چون خنگم و یادم می‌رود چه چیزهایی لازم داشتم و نصفشان را نمی‌خرم و وقتی می‌آیم خانه می‌گویم ای بابا فلان را نخریدم و بیسار ندارم و ساعت هفت همه‌جا می‌بندد. هی با ژست خیلی آدم فهمیده‌ای هستم چیزهای مورد نیازم را از روی لیستم خریدم و خط زدم. حتی پودر روی سالاد بپاش هم خریدم. بعد رسیدم خانه شروع کردم آشپزی دیدم نمک نخریدم. غذاش نمک نداشت اما خوب بود. دوست داشتم. یک چیزهایی از فرط بدیهی بودن یاد آدم نمی‌ماند.
به‌همین سرعت یک کوه لباس و ملافه و حوله شستنی دارم. این چیزها توی خانه‌ی پدری آدم خیلی بدیهی رفع می‌شود. لباس شستن غول مرحله‌ی بعد است. من هیچ این کار پیچیده را بلد نیستم. یعنی اصلن باور نمی‌کنید که چقدر یک آدم می‌تواند به این فکر کند که لباس شستن چطوری‌ست و این کار را بلد نباشد و به‌نظرش ماشین رختشویی موشک ناسا باشد از شدت پیچیدگی.
همچنین از دیگر دشواری‌های زندگی می‌توان به ماشین نداشتن اشاره نمود و بارکشی از مغازه‌ها به خانه. کمر ناقصی دارم. اصلن من ایده‌ای نداشتم که چیزها به این سنگینی چه‌طور به خانه می‌رسند. الان دارم.
دست آخر که من یک کوه (تصحیح می‌کنم یک تپه) لباس‌های تابستانی با خودم آوردم. و پالتوها و لباس‌های گرمم را گذاشتم خانه تا بعدها برایم بفرستند یا بروم بیاورم. حالا این‌جا دارم از سرما می‌میرم. امروز اولین روزی‌ست که باران نیامده. از همه بدتر باد است. می‌وزد و من صدای دندان‌هایم را می‌شنوم. البته من هم سرمایی هستم. یعنی من که دوتا آستین بلند و کت و شال و جوراب شلواری و شلوار جین روی هم روی هم پوشیده‌ام و شالم را پیچیدم دورم و می‌لرزم، دوستم خیلی شاد و رها و بی‌جوراب برای خودش می‌گردد و مدام وعده می‌دهد که من درست می‌شوم و گرمم می‌شود و یک‌بار که مجبور شدم هزار یورو برای وسایل گرمازای خانه‌م پول بدهم می‌فهمم که سردم نیست و خیلی هم گرمم است.
توی اوبان که بالاخره تنها شدم به طرف خانه‌ی جدید هی یاد "خانه" افتادم. هی سرم را چسباندم به شیشه، سیاهی بین ایستگاه‌ها را تماشا کردم. رسیدم. کابل لن را که گرفته بودم برای این‌که اینترنت اتاقم آتش بشود را، وصل کردم. آن‌لاین که شد، ازم پرسید این اینترنت کجاست که باهاش وصلی؟ انتخاب کردم هُوم.

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- یک
این یک گزارش پرواز آن‌لاین است. این یک گزارش سانتی‌مانتال از یک پرواز در تاریخ بیست و پنج اردیبهشت است.
حالا تمام چیزهایی که صدها بار بهشان فکر کرده‌ام تمام شده‌اند. از دوستانم خداحافظی کرده‌ام. توی بغل پدر و مادر و خواهر و برادرم دم ورودی سالن فیلان گریه کرده‌ام. آن‌ها هم. هی گفتم این مسافرت است. مهاجرت نیست که خودم را دلداری داده باشم اما به‌هرحال...
پدربزرگم دو روز پیش از دنیا رفت. درست موقعی که مادرم به‌شدت در حال تهیه‌ی مقدمات مهمانی خداحافظی من بود. با مادرم همه‌چیز را بردیم و مهمانی خداحافظی من شد ختم پدربزرگم. آن‌قدر دو روز گذشته گریه کردیم و بهشت زهرا رفتیم و هم‌دیگر را بغل کردیم و های‌های کردیم که خدا می‌داند. در عوض یک عالم آدم را دیدم که فکر نمی‌کردم ببینم. بعد همه به من گفتند که پروازم را به تاخیر نیاندازم. بعد گفتند که خوب شد وقتی این‌جا بودم پدربزرگم از دنیا رفته. آدم‌ها این‌طوری هستند. می‌گردند از توی بدترین فجایع یک چیزی پیدا کنند، بگویند عوضش این‌طور شد و خوب شد که این‌طور شد و اگر فلان و بهمان می‌شد که خیلی بدتر بود! ببین چه‌قدر خوش‌شانسی! فارغ از این‌که این چیزی از مردن عزیز آدم کم نمی‌کند.
حالا که می‌نویسم توی هواپیما هستم. از لحظه‌ای که نشستم روی صندلی تا لحظه‌ای که هواپیما راه افتاد تلفنی حرف زدم. حرف که نزدم. پای تلفن گریه کردم. خیلی گریه‌آور است. من این‌جا تنها نشستم. اقلن آن پایین نامردها همدیگر را دارند که بغل کنند. عوضش من به‌طرز قهرمانانه‌ای بغل‌دستی هم ندارم. هرچند اصلن حوصله نداشتم توضیح بدهم که چرا گریه می‌کنم. چرا این‌قدر تلفنی حرف می‌زنم. چرا دارم می‌میرم از بی‌تابی و بی‌قراری.
بعد عین بچه‌ها که وسط گریه‌شان حواسشان به چیزی پرت می‌شود و گریه‌شان ساکت می‌شود، حواسم رفت پی تیک‌آف. گفته بودم؟ نگفته بودم. من از تیک‌آف و لندینگ می‌ترسم. ترس جان ترس خوبی‌ست. حواست را پرت می‌کند. نجاتت می‌دهد. بعد زمین را نگاه کردم که هی کوچک‌تر شد و ماشین‌ها که مورچه شدند و بعد دیگر گریه‌م بند آمد. یک دستمال از بابام گرفته بودم که از اشک و فین‌فین‌هام اشباع شده بود. حالتان به‌هم خورد؟ ببخشید. آخر واقعن این‌طور بود. بعد همین‌الان بالاخره رضایت دادم که بیاندازمش دور. الان دیگر مجبورم گریه نکنم.
دلم می‌خواست الان می‌دانستم هدفنم کجاست یک آهنگی گوش می‌کردم...
وقتی سوار شدم خیلی دگرگون بودم. آقای مهماندار مهربان که البته شغلش این است که با من مهربان باشد، هی حواسش به من بود و هربار رد شد یک نیکی‌ای به من کرد و برایم آب و شکلات و آسپرین آورد و گفت آدم وقتی از عشقش جدا می‌شود باید شکلات بخورد. شکلات را خودش تشخیص داده بود. من آسپرین خواسته بودم. خلاصه یک مهمانداری عزیزی‌ست و حسابی لوسم می‌کند. بعد نزدیک بود آب بریزد روی لپ‌تاپم و بسیار دستپاچه شد و این منجر شد به این‌که به‌شدت بخندم.
حالا حواسم پرت‌تر است. طبق معمول روی بالم. یعنی باید تلاش کنم تا منظره ببینم. ابرها تپلند و گل‌کلمی (سلام مهندس خسته). من هنوز روی ایرانم. بال که تکان می‌خورد منِ جان عزیزخودم را جمع و جور می‌کنم. هنوز تا برسم بیشتر از سه‌ساعت مانده. گمانم هرچه شارژ داشته باشم می‌نویسم.
قهوه خوب است.
باورم نمی‌شود پدربزرگم مرده باشد. آن یکی پدربزرگم هم که از دنیا رفت، من همین‌طور بودم. بیشتر احساس می‌کنم مدت طولانی‌ست که ندیدمشان. داشتم تلفنی با مامان‌مولی حرف می‌زدم، دلم لرزید که نکند نباشد تا برگردم... دور از جانش... بعد عموی قشنگم کلی برایم درباره فلسفه‌ی زندگی و مرگ حرف زد. بعد من هی وسط حرف‌هاش زدم زیر گریه. هی دایی‌م را که بغل کردم، فکر کردم کی بشود دوباره با هم توی امامه مست کنیم و قلیان بکشیم و سربه‌سرم بگذارد و هی باز گریه کردم.
بعد آن‌قدر ماجرا پیش آمده توی این روزهای گذشته که اصلن نمی‌توانم ذهنم را روی یکی‌شان متمرکز کنم و برایش غصه بخورم. پدربزرگم یک‌جور آدم نمیری به‌نظرم می‌آمد. اصلن توی کله‌ام نمی‌رود که زیر آن خاک‌ها بود. همین‌جا خواستم بگویم خاک‌برسر بهشت‌زهرا با این سیستم ریدمان قبر دادنش. حالا لابد یک‌روزی می‌نشینم با شرح و بسط می‌نویسم که چرا خاک‌برسرشان ولی عجالتن خاک بر سرشان.
ار آن مهم‌تر این‌که باز هواپیمای وطنی شروع کرده به تکان‌تکان‌خوردن و ما را مجبور کردند که کمربند ببندیم. یک‌هو توی دلم خالی می‌شود. مثل این‌که در ارتفاع یازده‌هزارتایی با سرعت بروی روی دست‌انداز و من به‌ویژه وقتی این کوه‌های پربرف که زیرمان است را نگاه می‌کنم و نگاه به مانتوی پرپروی خودم می‌کنم، فکر می‌کنم بهتر است امروز نمیریم.
گفتم مانتو. حالا وسط گریه‌زاری که من هی ده‌بار رفته‌ام تو و آمدم بیرون و هیچ‌کس کاری به کارم نداشته. دفعه‌ی آخر که نیم‌ساعت مانده بود به پروازم و دیگر چاره‌ای نداشتم جز این‌که بروم تو و برنگردم بیرون دوباره با مامان‌این‌ها خداحافظی‌بازی دربیاورم. یک خانم حراستی وارد که شدم پاسپورتم را گرفت گفت نمی‌گذارم که بروی. فکر کردی کی هستی؟ آستینت کوتاه است. فحوای مستتر این بود که پدرت را درمی‌آورم. گفتم خانم جان من از صبح تا به‌حال سه بار رفته‌ام تو و آمدم بیرون چه‌طور این یک بار سرو تیپ من اشکال داشت. حالا من همان دستمالی که بالا گفتم دستم است و دارم گریه‌زاری هم می‌کنم درضمن ها. این هم پاسپورتم را گرفته، می‌گوید برو بیرون برای خودت جوراب بخر بعد نوکش را قیچی کن و مثل ساق دستت کن. یعنی کارد می‌زدی خونم درنمی‌آمد. اشکم چرا. خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث و نصیحت و من بمیرم تو بمیری و توبیخ کردن زنی که مسئول حراست بود، برای این‌که جلوی منِ بی‌حجاب را نگرفته و با علم به این‌که نیم‌ساعت بعد پرواز من است و تهدید که اگر بیایم توی سالن ترانزیت ببینمت که می‌چرخی، با این دست‌های لخت! فلان می‌کنم و بیسار می‌کنم، ولم کرده است و من بدو بدو سوار شده‌ام و بقیه‌ش را هم که نوشتم که نشستم توی هواپیما و عر زدم تا وقتی که تیک‌آف کرد و بالاخره شاخ غول را شکستم. شکستی؟ شکست؟
حالا ابرهای گل‌کلمی تمام شدند و من صرفن سایه‌ی ابرهای غیر گل‌کلمی را روی کو‌ه‌ها می‌بینم و آدامس دارچینی می‌خورم.
این‌جا انگار اسپری خواب‌آور زده‌اند. من احساس می‌کنم کوه کندم.
سوالی که هست این است که چرا این‌جا گودر ندارد. گودر مثبت هزاری دارم.
بعد هم که دست آخر شنیدن صدایش که اون تویی؟ که حواسم نباشد فکر کنم عمویم است که یک‌هو به‌صرافت بیفتم که عمو کجا بود. که پای تلفن ساکت باشد هی من هق‌هق کنم. هی با آن صدای دلتنگ کننده‌ش حرف‌های شیرین بزند.
که بعدتر از آن تظاهر کنم دورم؟
که آخر از همه‌ی همه لپ‌تاپ بگوید که دارد می‌میرد و من بمانم و پنجره و بال هواپیما توی دیدم و چیزهایی که نمی‌دانم چیست و منتظرم است و چیزهایی که می‌دانم چیست و پشت سرم است.
حالا که این نوشته را هوا می‌کنم دو روز گذشته. من حالت جاری و ساری بدو بدو دارم. حالم بهتر است. همه‌جایم درد می‌کند از بارکشی‌های این‌روزها. خیلی سرد است. قرار است تا آخر هفته مدام باران ببارد. من خانه‌ی دوستم هستم حالا. خانه‌ش توی نمک‌آبرودِ وین است. خانه‌ی من خیلی منطقی‌ست. همه‌چیز دارد اما کوچولوست و کرکتر ندارد. خانه‌ی این اما خیلی خیلی کرکتر دارد. مال سال هزار و نهصد و دوازده است و از بابابزرگ یکی از هم‌خانه‌هاش ارث رسیده به این‌ها. خانه است. مال من یه اتاق خیلی سفید است که از دیدنش یاد معلم دینی‌مان افتادم که می‌گفت نفس بشر لوح سفیدی‌ست که فیلان.
پستم زیادی طولانی شده. باز بعدن می‌نویسم...

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹


برای خواهرم که در آستانه‌ی سی‌سالگی‌ش ایستاده پر از تردید
دوسِت دارم یه جوری که اصلن نمی‌دونم کیو این‌جوری مث تو دوست دارم. دلم می‌خواست من تو جیبت بودم. تو تو جیب من بودی. اصلن همین‌طوری یه بند نشستم دارم عر می‌زنم و نمی‌دونم چه خاکی به‌سرم کنم که از این گندکاری‌ای که راه انداختم - و به خودم قول داده بودم تا جمعه راه نندازم- نجات پیدا کنم و همین‌طور نشسته بیخ گلوی من. مثلن الان من زنگ بزنم به تو چی بگم؟ تو بیای این‌جا تو هم می‌افتی به زر زر بدتر از من. می‌دونم... خاک برسرش لنا. خاک بر سرش. الان یه احمق احساساتی‌ام که دارم اینو می‌نویسم. تو رو خدا تو اگه خوندی زنگ نزن به من گریه کن.
دلم می‌خاد این دو روز بگذره به‌سرعت و هم‌زمان دلم می‌خاد نگذره ابدن. همه‌چیز منو به گریه می‌اندازه. همه‌چیز.
I want to be forever young.
این آهنگ فور اور یانگ رو تلویزیون گذاشته بود. گوشش دادم بعد از مدت‌ها. یه جاش می‌گه:
Heaven can wait we’re only watching the skies
Hoping for the best but expecting the worst
Are you going to drop the bomb or not?
Let us die young or let us live forever
یهو فکر کردم چقد این حالش مثل حال الان خیلی آدمای دور و برمه. این فور اور یانگ رو که می‌کِشه موقع خوندن، هی بینی‌م می‌سوزه و گوله‌های اشکم قلمبه‌تر می‌شه...
اتاقم رو نگاه می‌کنم. انگار دندونای کتابخونه‌م ریخته جابه‌جا.
می‌دونم درست می‌شه. درست می‌شم یعنی. می‌دونم می‌رم جیغ‌جیغ خوشحالی می‌کنم. می‌دونم الان منم سرما خوردم و پی‌ام اس‌ گریبانمو گرفته ولی این لحظه‌ی جاری اندوهناکه.
هی خواستم دراماتیک نکنم همه‌چیز رو. خب حالا کردم دیگه. اقلن الان قول می‌دم شورشو درنیارم. نه قول هم نمی‌دم.
دوستم که بهش مراجعه کردم که لطفن یه‌کم حرفای بیخود بزن که من گریه‌زاری‌مو بس کنم فرمود که بکن اصلن. فقط به من زنگ نزن. من ضمن این‌که خیلی خندیدم و بهش گفتم حیوون از دنیا نری، الان که آخرای این نوشته‌ام، بهترم. اقلن فقط موقعی که فور اور یانگ رو می‌کشه گوشام کر می‌شه یه‌کم و بغض می‌کنم یکی درمیون، ولی این اشکای مسخره‌ترین چیز جهان رو نمی‌ریزم دیگه.
لنا... ریگیل بیگیل هابیلی بیلا. مگه نه؟

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹


بدو بدوها- چهار
گفتم که شنبه جا می‌ده؟ (می‌خواستم بگه نه خانـــــــــوم ترافیکه پروازا) گفت که بعله. گفتم ئه! اصلن چنان مطمئن بودم جا نمی‌ده که شوکه شدم. یهو یادم اومد که می‌شه مثلن ایراد از قیمتش بگیرم. بعد گفتم چند؟ (می‌خواستم بگه خیلی هزار تومن، بعد بگم گرونه اگه هفته‌ی بعد یه‌دونه دارین قیمتش بهتر می‌شه اونو بدین) گفت که فلان هزار تومن که خیلی قیمت خوبی بود. گفتم که ایراد از باری که می‌تونم ببرم بگیرم. (می‌خواستم که بگه دو کیلو بار می‌تونی ببری) سقف باری که در نظر داشتم رو گفت. سکوت شد. گفت الو؟ گفتم الو... گفت خب صادر کنم؟ بعد دیگه هیچ ایرادی نبود. هرچی فکر کردم بلکه بتونم یه ایرادی سر هم کنم این شنبه نرم. نشد. گفتم بعله صادر کنید میام می‌گیرم.
پای تلفن با خانومه به‌صرافت افتادم که می‌رم یه هفته دیگه واقعن.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹


یادت مرا فراموش؟ تو گربه‌ای من خرگوش؟ و برعکس؟
گفت یــادمه این‌طوری بودی. حرارت تنت که کمی پایین می‌آمد دستت می‌لرزید همیشه. زدم زیرش. گفتم کی دستم می‌لرزید؟ دوباره تکرار کرد. لرزش دست من همیشه خیلی نامحسوس بود. اقلن به‌نظر خودم که این‌جور بود. لازم نبود یادش باشد اما بود. احساس کردم دلم می‌خواهد بدانم چه چیزهای دیگری از من یادش است که نمی‌دانم، می‌داند. اصلن می‌دانید وقتی یکی از حرارت تن آدم حرف می‌زند، ناخودآگاه آدم سست می‌شود از این‌که این همه نزدیک بوده که بتواند از این موضوع با اطمینان حرف بزند.
ما خانوادگی دست‌هامان می‌لرزد. خاله‌جانِ بابام خدا بیامرز فنجانش همیشه توی دستش می‌لرزید. پسرخاله‌ی بابام. دخترش. دخترخاله‌ش. من. خواهرم. مامان مولی. همه‌مان با شدت و ضعف این سندرم را داشتیم/داریم.
داشتم برایش می‌گفتم که دکتر جان به من گفت آرام‌بخش بخورم و من دیدم هی دستم می‌لرزد و فکر می‌کردم که ای بابا این ژن مسخره کار خودش را کرد و من هم دچار رعشه شدم و هیچ به‌نظرم نرسیده بود که شاید از عوارض آرام‌بخش باشد. بود. یک هفته آرام‌بخش را خورده بودم و هرکار که می‌کردم که کمی دقیق بود، می‌لرزید دست‌هام و من گذاشته بودم به پای ژن. این رعشه از کاری که آرام‌بخش باید برایم انجام می‌داد، بدتر بود. دکترها را چه می‌شود کلن؟ (نو ایفنس. الان تعمیموی جاجواَم. هیه) من تشخیص طب‌ناکی دادم که نخورم دیگر. چه کاری بود خوردنش خب؟
نمی‌دانم چه‌طور شد که برایش تعریف کردم که دستم می‌لرزد و چنین و چنان شده که گفت یادمه...
"یادمه" از عوارض عشق‌های قدیمی‌ست که گریبان آدم را می‌گیرد. آدم دلش می‌خواهد او یادش نباشد. که  به خودش حق بدهد اما وقتی با کسی روزها و ماه‌ها و سال‌ها را سپری کنی، معلوم است که کلی عادت‌ها و رفتارهات را بشناسد. خب اما آدم دست از تعجب کردن برنمی‌دارد. لابد من هم یک چیزهایی را یادم هست یک روزی یک جایی که او تعجب کند. فعلن گذاشتمش توی کمد. دورش کردم از دسترسم تا اطلاع ثانوی... او هم گه‌گداری درمی‌آید که یادمه فلان... یادمه بیسار... و دل من را می‌لرزاند.
من؟ من بیشتر نمی‌خواهم یادم بیاید. پس می‌کشم. رو برمی‌گردانم. خودداری می‌کنم. این روزها کلن در کار خودداری‌ام. کی صدای تاری که کوک می‌کنم، دربیاید، نمی‌دانم.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹


آرته
علی‌اَهبرِ سی‌دی‌فروش دوست‌پسر خیالی مرجان بود. چون این مرجان هیچ‌وقت دوست‌پسر نداشت. نه... هر وقت داشت ما یک موقعی می‌فهمیدیم که یک سال و چند ماه بود با هم معاشرت می‌کردند. برای همین دوست‌پسرش میان ما علی‌اهبر سی‌دو‌فروش بود. خودمان خیلی از خودمان خوشمان می‌آمد برای این اسم. غش و ضعف می‌کردیم از خنده از تصور مرجان و علی‌اهبر. اهبر هم طبعن همان اکبر است. منتها خب مرجان این‌ها ترک بودند. می‌خواست ولی نمی‌توانست اکبر را تلفظ کند. هیه.
نشستیم د به مزخرف گفتن و خندیدن. هر کدامشان برای خودشان زن باحالی شده‌اند که من از دور ببینم به خودم می‌گویم چه آدم جالبی می‌تواند باشد این. که دلم بخواهد بشناسمش. ها ها. گس وات؟ دوست‌های خر خودمند از قبلن.
یک کارگاهی داشتیم که در واقع محل اولین کار جدی و حرفه‌ای‌مان به عنوان طراح بود. کارگاهمان توی پارکینگ یک خانه‌ای بود ته دهکده. غرب‌ترین جای تهران. تمام تابستان را آن‌جا پختیم و کار باتیک کردیم و هندوانه با قاشق خوردیم. حاصلش یک نمایشگاهی بود توی گالری سبک سال هشتاد و دو گمانم. یادش به‌خیر. پدرمان درآمد اما محشر بود. داشتیم از احساس آرتیست‌بودگی می‌مردیم روز افتتاحیه (احساسی که نگارنده اخیرن حداقل آن را در خونش احساس می‌کند).
دیدن دوباره‌شان عالی بود. شاید پنج شش ماهی بود ندیده بودیم هم را. یعنی می‌دیدم تک و توک اما این‌که همه‌مان یک‌جا باشیم و وقت زیاد باشد، نشده بود. مونا باز با یک پسر غریب دیگری بود. دوست‌پسرهاش یکی از یکی شَلَلَ‌تر. اصلن این کلکسیونش را بگذاری کنار هم شاهکار است. یه‌قول خودش با ائمه‌ی اطهار معاشرت دارد تازگی برای تنوع دائقه. این دفعه با امام آخر بود. آق میتی که دُهتُر است زنده ولی غایب است.
ما با هم زندگی کردیم. هرقدر هم که بگذرد ما همان‌جور هم‌دیگر را تیکه‌باران می‌کنیم به‌محض دیدن. از سایز و هیکل هم ایراد می‌گیریم تا ناخن و مانیکور و دوست‌پسر و آن یکی‌مان که هشت ساله ازدواج کرده از وقتی ما نخود بودیم را هم ول نمی‌کنیم و گیر بهش می‌دهیم که اجاق کوره و بقیه چیزهای بی‌ناموسی‌تر که ننویسم حالا چه کاریه.
حالا که به خودمان نگاه می‌کنم همه‌مان زن‌های از آب و گل درآمده‌ای هستیم. نه آن دخترک‌های سر بزرگ دانشگاه هنری. دوتامان از موفق‌ترین طراح لباس‌های توی مملکت شده‌اند. شو رومشان هربار می‌روی هیجان‌انگیزتر می‌شود. آن یکی استاد دانشگاه است. یکی دیگر یک گرافیست گولاخی‌ست برای خودش بع‌بع می‌کند. من هم که گلابی هستم میانشان. ها... یکی‌مان هم از همه هیجانی‌تر است و یک‌سالی‌ست غیب شده. موبایل خاموش. نه تماسی. نه معاشرتی. نه هیچی. هرچه زنگ زدیم به هر شماره‌ای که ازش داشتیم پیداش نکردیم. آدم عجیبی بود. از این‌ها که نماد کلیشه‌ای آرتیست خلاقند. دیدید که. حساس و دل‌نازک و بامزه و خوشگل و خوش‌سلیقه. یک روزی غیب شد از بینمان. جایش خالی بود به‌طرز توی ذوق‌زنانه‌ای. من و او همیشه پروژه‌های دانشگاهمان را با هم کار می‌کردیم. همه کار با هم. اصلن یک وضعی. حتی یادم هست که یک مسابقه‌ی سراسری‌ای بود بین دانشجوهای دانشگاه هنر. بعد ما دو تا با هم اول شدیم توی شاخه‌ی طراحی لباس. عین عورت‌خل‌ها. لالا و لولو بودیم. تنها دو نفری بودیم که یک رتبه را داشتیم فکر کنم توی کل دانشگاه بی‌در و پیکر هنر. نمی‌دانم... شاید من هم بی‌معرفت بودم. نمی‌دانم. مطمئن نیستم. گاهی می‌ترسم یکی بیاید بگوید کاری دست خودش داده.
یک باری گفته بودم قبلن. توی دوستانم آدم‌هایی هستند که فرق نمی‌کند یک سال ندیده باشمشان یا یک هفته. هربار هم را ببینیم، می‌شود از وسط مکالمه باهاشان شروع کنم. از هرجا که بودند. از هرجا که نبودند حتی. این زن‌های عزیز همه‌شان از آن‌ها هستند. خوشگل‌های مَنَند.