۲ مرداد ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من - نه
هم‌خانه‌م رفت. داشت عاشق جویی می‌شد از روز اولی که من آمدم این‌جا. جویی نقش جاروبرقی یخچال ما را داشت برای من. جویی یک پسر پرتقالی بود که گاهی می‌آمد خانه‌مان و خیلی شکمو بود و هم‌رشته و هم‌دانشگاهی کریستا بود و این خوب بود. چون همه خوراکی‌های توی یخچال را می‌خورد. برای آدم‌هایی مثل من و کریستا که همه‌چیز را نوک می‌زدیم و نمی‌خوردیم، جویی خیلی خوب چون همه چیز را می‌خورد بعد می‌گفت کی برویم شام بخوریم؟ گشنمه!
کریستا همیشه می‌گفت نه من و جویی دوستیم فقط. بعد از کورسی که برلین برداشت، دو سه روز پیش آمد خانه و گفت با جویی خانه گرفتیم توی برلین و امروز صبح رفت برلین. اتاق هیشه نامرتبش به‌طرز اسف‌باری خالی شد. حالا نه تنها هم‌خانه ندارم که جاروبرقیِ یخچال هم ندارم و همه‌ی خوراکی‌هایم باز خراب خواهد شد.
حالم گرفته شد کریستا رفت. توی این‌جا هم‌خانه داشتن خیلی خوب بود. یک صدایی توی خانه بود. یک روز صبح‌هایی پنکک بود. پاستاهای خامه‌ای بود. سر و کله زدن با پرزنتیشن‌هامان با هم بود. یک گوش بود که می‌شد بنشانمش برایش چیزی که فردا می‌خواستم جلوی بیست نفر آدم بگویم را یک‌بار در حالی که توی رختشوی‌خانه بودیم و داشتیم لباس‌هامان را می‌شستیم، بگویم. شوخی و هر هر کر کر بود. نمی‌دانم کسی به این زودی‌ها می‌آید این‌جا یا نه. شاید مدتی بی هم‌خانه باشم. تابستان است. دانشجوها زودتر از پاییز نمی‌آیند معمولن.
من اصلن از اول می‌دانستم کریستا و جویی دارند به‌طرز وحشتناکی عاشق هم می‌شوند. کریستا هی می‌گفت نه!
کریستا گفت اتاق مهمان داریم و تخت و لیوینگ‌روم. هر وقت خواستی بیا برلین. این هم خوب است و البته که سه ماه دیگر برای دفاعش برمی‌گردد این‌جا اما به‌هرحال رفتنش هم بد است، هم بد است. صبح هم آخرین استیک را چسبانده بود روی در اتاقم که ای هم‌خانه‌ی فیلانم خیلی بیسار بود زندگی ما با هم و اکس او اکس او.
ما وقتی دوتامان هم، خانه بودیم با هم چت می‌کردیم که من جیش دارم یا من گشنمه می‌خواهم غذا درست کنم، تو هم می‌خوری یا می‌گفت آسپرین داری. من برایش عکس آسپرین ایمیل می‌کردم. خوش می‌گذشت. لوس و ننر و خوشحال بودیم.
مامان هشت صبح زنگ زد. یک شنبه صبح دیگر که شاید می‌شد بخوابم اما نخوابیدم. گفت دختر فلانی از اتریش آمده و یک‌راست رفته بیمارستان روانی بستری شده. این‌جا حالت دق و دگرگون گرفته از تنهایی. من آدمِ آن‌طوری که نیستم حالا که دق کرده و دگرگون بشوم ولی خیلی یک‌جوری بود. یک آدم‌هایی ممکن است از شدت تنهایی روانی بشوند و برگردند ایران که توی بیمارستان روانی بستری شوند. فکرش هم غم‌انگیز است. گفتم مامان هم‌خانه‌م رفت. جو زده بود سر این دخترکی که این بلا سرش آمده بود از تنهایی. گفت خاله شکوه این‌ها آلمانند. می‌خواهی بگویم بیایند بهت سر بزنند؟ گفتم نه.
کار آدم که با سر زدن راه نمی‌افتد...
دلم تنگ شد برای خاله شکوه این‌ها. برای مامانم؟ دلتنگی‌م اندازه ندارد برای مامانم.
البته معتقدم هم‌خانه نداشتن خیلی بهتر از هم‌خانه‌ی مزخرف داشتن است. مثلن طاطا الان یک هم‌خانه‌ی جدید دارد که دو تا گربه دارد و گربه‌هاش احمقند و هی می‌روند لب پنجره‌ی طبقه‌ی دوم می‌نشینند و طاطا وقتی آنا خانه نیست هی می‌ترسد که آن‌ها خودشان را پرت کنند پایین و آنا بیاید ببیند گربه‌ها مرده‌اند. کابوس گربه‌مرده گرفته. امیدوارم هم‌خانه‌ی خل گیرم نیاید.
می‌دانید واقعن یکی از امراض آدم این است که دلش می‌خواهد حفظ وضعیت موجود کند. اصلن شاید یک هم‌خانه‌ی بهتر قرار است بیاید. چرا انقدر نق می‌زنم؟ خودم هم نمی‌دانم. یعنی می‌دانم. یک چیزهایی را برای خودت می‌چینی که زندگی‌ت بهتر شود. بعد هی همه‌چیز عوض می‌شود. هی باید فکرهای تازه کنی. رفتارهای تازه کنی. بعد لامذهب اینرسی چه می‌کند با آدم. (سلام آقای فلدوسی‌پول) مگه نه؟

۱ مرداد ۱۳۸۹


ای ابوتراب خسروی! ای اسفار کاتبان!
اسفار کاتبان را که می‌شنیدم یاد سارای کتاب‌ها و علیبی می‌افتادم. اسمش یک طوری بود که خیال می‌کردم یک چیز عربی سختی‌ست. اصلن خیال می‌کردم کشف‌الاسرار و وعدة‌الابرار است و اسم نویسنده‌ش هم ابوتراب خسروی بود و کامبیز قرتی‌بالاییان نبود که آسان باشد کلن. پس منی که برایم سعدی خواندن هم دشوار است، طرفش نمی‌رفتم. یعنی توی تهران که بودم لااقل هیچ‌وقت طرفش نرفتم. یعنی محض رضای خدا ورقش هم نزدم.
مثل تمام ایرانی‌های جو زده‌ای که هستیم وقتی عضو کتابخانه‌ی وین شدم، اول رفتم یک سری به بخش فارسی کتابخانه بزنم. دیدید که جو می‌گیرتمان که باید فرهنگ خود را فیلان کنیم و ای‌کاش آدمی وطنش را بنفشه می‌کرد و این‌ها. خب سر همان حال جو زده بنده ایستاده بودم روبروی قفسه‌ی کتاب‌های فارسی. اولن یک خ‌ز بهتان بگویم. یک کتاب از عباس معروفی برداشتم. دیدم نوشته تقدیم به کتابخانه‌ی شهر وین. بعد تلاش زایدالوصفی کردم که بخوانم با چه اسمی امضا شده. بله بله من خط شکسته و این‌ها هم اصلن خوب نمی‌توانم بخوانم. دیدم نوشته عباس! یک‌هو گفتم ای‌وای عباس! عباس جان خودت این کتاب را تقدیم کردی این‌جا؟ چه باحال. البته من از آقای معروفی پیکر فرهاد را خواندم که دلم ضعف می‌رود برایش و قبلن هم این‌جا نوشتم که چه‌قدر دوستش داشتم و سمفونی مردگان را خواندم که کمتر دوستش داشتم (کلن اعلام می‌کنم که حاشیه‌ها را نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم و صرفن دارم از کتاب حرف می‌زنم و چونان قاتلی مولف را کشته‌ام و رابطه‌ی تجریدی با نویسنده دارم. حالا نوشتم عباس جان! پیراهن عثمان نشود فردا برایمان).
سرتان را درد نیاورم. دیدم یک کتاب مظلوم زردی لای کتاب‌هاست. یک نیروی گولاخی من را منجر کرد که برش دارم و اسفار کاتبان بود. این‌طوری من و کتاب اسفار کاتبان دو روز پیش هم را شناختیم و معاشرت لایتی را آغاز نمودیم.
امانت گرفتمش و حالا بماند که سیستم امانت گرفتن کتاب چه‌قدر در این کتابخانه خارجی‌ست و من چه‌قدر دندان‌هایم ریخته بود کف زمین وقتی حالیم شد که چه‌طوری کار می‌کند و این‌ها اما بالاخره این کتاب آمد توی کیفم.
تمام هفته امتحان داشتم و پرزنتیشن داشتم و مثل خر باید درس می‌خواندم و اسفار کاتبان را فقط یک‌بار باز کرده بودم و اولش را خوانده بودم و فکرکرده بودم سخت است...
تا امروز. امروز جمعه بود. اوختو و تاتیانا و میکو و جیمز و من که خیلی درس خوانده بودیم و ترکیده بودیم از خستگی برای جایزه که خیلی بچه‌های خوبی بودیم، بعد از کلاس به دونا اینزل شدیم (جو اسفار کاتبان گرفتتم و شدیم یعنی رفتیم).
بعد توی آفتاب دراز کشیده بودم که یک‌هو یادم افتاد که یک کتابی توی کیفم دارم که صدایم می‌کند. دست گرفتن همان و غرق شدن همان. یعنی می‌خواهم بگویم انقدر بخش‌های قدیمی‌ش من را می‌خورَد که می‌خواهم بمیرم. یعنی رابطه‌ی پسره و اقلیما را انقدر دوست ندارم اما وقتی می‌رود توی داستان‌های پدرش اصلن احساس می‌کنم آلیسم که افتاده در واندرلند. یعنی آن‌جایی که خاک کردن و شستن آذر را نوشته بود مسخ شده بودم کاملن یا آن‌جایی که خواجه میراحمد بلقیس را سر می‌بُرد و تکه تکه‌ش می‌کند و هر پاره‌ی تنش را پرت می‌کند یک طرف مجلس و بقول خودش:" شما پاره‌های تن معشوق ما را مسح می‌کنید و گرمای او را لمس می‌نمایید. اینک دست‌های شما به خون معشوق ما آلوده‌ست...". بعد بلقیس دوباره جان می‌گیرد. به‌قول خودش:"کهکشانی از اجزای بلقیس از دستان مجلسیان به هوا برمی‌خیزد و گردبادی تنوره می‌کشد و درهم می‌پیچد و شبح زنی شکل می‌گیرد که پاهای عاجگونش را بر ایوان می‌گذارد. همین که پاها بر کف مرمری ایوان قرار می‌گیرد، اجزا تن بلقیس مجموع می‌شوند و به هیات زنی درمی‌آید که با تانی گام برمی‌دارد. هم‌چنان که بود، پریشان و خوابزده...". یعنی نمی‌توانم برایتان بگویم که چه‌طور غرق شدم توی این کتاب. نمی‌توانم بگویم.
احساس می‌کنی وسط یک داستانی هستی که از یک جای دور و قدیمی، خیلی خوب می‌شناسی‌ش اما نمی‌دانی چرا می‌شناسی. خیلی خوب.
بعد یک جای دیگری داشت. آن‌جا را هم برایتان کوت می‌کنم و دست از سرتان برمی‌دارم. البته هنوز سی چهل صفحه را بیشتر نخواندم و بدبختی‌تان این است که شاید عاشق این کتاب بشوم و بامداد طور هی همه‌جاش را بنویسم. سلام غازلی و علی. یعنی اصلن غصه‌م گرفته از الان که باید این کتاب را پس بدهم کتابخانه. احساس می‌کنم می‌توانم پانصدبار بخوانمش. بعد یک ترکیب داشت. یعنی برای همان یک ترکیب هم می‌توان عاشق کتاب شد. نوشته بود فلان چیز باعث "جمعیت خاطر"ش شد. آخر بی‌انصاف! یک‌کمی بروید توی بحر جمعیت خاطر... چه‌قدر خوب حال آدم را توصیف می‌کند. چه‌قدر آدم را می‌برد یک‌جای خوبی. چه‌قدر آدم دلش می‌خواهد یک‌جوری می‌شد که جمعیت خاطر پیدا می‌کرد... خب چرا واقعن انقدر خوب است خب؟
بیشتر از این داستان نمی‌بافم برایتان و صرفن کوت می‌کنم.
نوشته که:"روزی این جسم توده‌ای خاک بود و از پس قرن‌ها سکوت بی‌آن‌که جسمی و زبانی داشته باشد، ندبه می‌کرد و به رب‌اعلی شکوه که از غبار بودن خسته است و قادر اعلی فرمان گفت: شوید. و ما بی‌آن‌که بداینم چه صورتی خواهیم یافت، شدیم و در مکاشفه‌ای کاشف صورت خود گردیدیم، چنان که به هر دور عامل صفتی بودیم.(...) در همه‌حال ذراتی بودیم که می‌شدیم تا که هوشیار گردیم..."
بعد اصلن یک حالی هستم با این "شدنِ" که نمی‌دانید. یک حالی هستم با "عامل صفتی بودن" که نمی‌دانید. صفا دارم می‌کنم به وضعی که مجبورم شما را هم دَرَش شریک کنم.

۲۹ تیر ۱۳۸۹


Just for the record
من همیشه با خودم حرف می‌زدم. چیز تازه‌ای نیست. الان اما خیلی بیشتر حرف می‌زنم. صبح پا می‌شم. آینه‌ی کمدم طوریه که تا چشمم رو باز می‌کنم خود خوابالوی موی ژولی‌پولی‌مو می‌بینم اون‌تو. می‌گم صب‌بخیر لاله خانوم. خوابت میاد هنوز؟ آره! دیشب بد خوابیدی؟ بعد خودم می‌گم گرم بود یا پشه بود یا سرد بود یا وای عجب خوابی دیدم. چی بود؟ ساعت زنگ زد از ذهنم رفت چی بود... صبونه میل داری؟ ها. موهات داغونه؟ اول می‌ری دوش؟ خب.
تو آینه‌ی حموم: آره مث‌که بیدار شدم دیگه. گشنمه؟ نه سیرم امروز یا یه چایی خالی لطفن یا دیرم شده برم سر راه قهوه بگیرم یا ماشالاه سیبیلای چنگیز خان درآوردی که یا بدو لاس نزن. پنج دیقه وخت داری عیزم...
تنها‌م. خیلی تنها‌م. به‌طرزی که هرگز نبوده‌ام، تنهام. نا هست. هر روز ان بار با هم حرف می‌زنیم. وختایی که شب با هم هستیم انقد خوبه. صبح پا می‌شیم یکی از یکی عقده‌ای‌تر... تا چشممونو باز می‌کنیم ور ور ور حرف می‌زنیم. می‌خندیم. صبونه می‌خوریم.
اما در کل، اگر بخام به روزام به چشم یک مجموعه نگاه کنم، تنهام. به‌ویژه صبح که بیدار می‌شم خیلی تو چشمم می‌زنه که تنهام.
من عادت داشتم توی خانه‌ای با حداقل سه نفر آدم با احتساب خودم زندگی کنم. روزگاری هم بود که پنج‌تامون با هم زندگی می‌کردیم. صبح از صدای تار بابا بیدار می‌شدی یا باز بابا که داشت تق و توق ظرفا رو می‌شست. سحرخیزترین آدم خانه‌مان بابا بود. هست. یا گاهی مامان که بیدارم می‌کرد می‌گفت پاشو یه جمعه رو داریم با هم صبحانه بخوریم سر دل راحت یا تلویزیون که سوپی تماشا می‌کرد. داد می‌زد بیا کلیپ جدید فلانی که ندیدی داره از اول می‌ده یا گاهی فقط صداشو بلند می‌کرد من می‌دویدم.
همینجوریه دیگه... زندگی همینجوریه. غر دارم نمی‌زنم. فقط می‌گم این‌جوریه. صب پا می‌شم باید با خودم حرف بزنم.

۲۷ تیر ۱۳۸۹


اسکلت
یه چیز چندش‌آور بگم برم. بعضی وقتا می‌رم جلو آینه، خیلی با دقت به خودم نگاه می‌کنم. بعد می‌گم ووی زیر پوستای صورتم یه اسکلت خونیه. چشاش ورقلمیده‌ست از اینا که کل تخم چشم رو می‌بینی. بعضی وقتا هم اصلن چشم نداره تو تصوراتم. بعد هی تجسم می‌کنم اسکلت خونی خودمو. البته بیشتر از یه دیقه تا حالا طول نکشیده تجسمم چون حالت دگرگونِ برانگیخته بهم دست می‌ده از فکرش. اما آخه فک کن چه‌قد یه جوریه. همه‌مون از دم اسکلتیم. ووی... ما یه عالم اسکلت خونی هستیم. ووی... ووی... ژانر وحشتیم همه‌مون.
اصن این اسکلت خونی وحشتناک‌ترین چیز در طول دبستان برای من بود. با اون دست خونی که توی توالت مدرسه بچه‌ها می‌گفتن هست. آخه دست خونی کنده شده و افتاده شده تو توالت آخه؟ چه‌قد بی‌انصاف بودن این داستانا رو درست می‌کردن. بیست سال پیش کلاس اول بودم لعنتی. تا حالا از شر اسکلت خونی راحت نشدم.
یه بازی‌ای می‌کردیم چشای همو می‌مالیدیم با شستمون. می‌گفتیم: یک اسکلت دو اسکلت سه اسکلت بعد تا هزار میلیون می‌شمردیم بعد دستامونو می‌گرفتیم بغل چشامون صورتامونو می‌چسبوندیم به‌هم و از روبرو با چشای وق‌زده به هم نگاه می‌کردیم که اسکلت ببینیم. همون.
پ.ن
یه کلیپی داشت رابی ویلیامز نمی‌دونم هفت هشت ده سال پیش بود کی بود. بعد تیکه تیکه خودشو می‌کند پرت می‌کرد طرف دافیا. آخرش اسکلتش می‌موند که دی‌جی رو تحت فیلان خود قرار بده. بعد آخرش دی‌جیِ می‌اومد با اسکلته می‌رقصید. یه داف قدری بود دی‌جی‌ئه به چشم اون وقتای من. من می‌خواستم بزرگ می‌شم شکل اون بشم. اون آخراش که خودشو می‌کَنه تجسم عملی وحشتمه تو حالتی که بخای باهاش شوخی کنی. حالا کلیپه آخرش یک کمی اگر خانواده نشسته، چندش‌آوره. اگر ندیدید نرید ببینید و فحش نثار ما کنید. از ما گفتن.

۲۶ تیر ۱۳۸۹


بشمر
یک. شنبه صبح است. اخلاق گهی که پیدا کردم این است که صبح زود بیدار می‌شوم. ساعت هفت و چهل دقیقه دوشم را هم گرفتم و نزدیک‌ترین چیز به نون‌پنیر‌چای‌شیرین را دارم می‌خورم. روز تعطیل آخر آدم قبل از هشت انقدر بیدار و همه‌کارهاش را کرده‌ست؟ مشق‌هام را نوشتم. کار درسی ندارم. خوب است. ساعت دوازده‌و‌نیم باید تاتیانا را ببینم که عاشق هم‌کلاسی‌مان شده. تمام زندگی‌مان شده این‌که اوختو چه‌کار کرد. اوختو آمد؟ اوختو رفت؟ اوختو به آن دختر بلونده نگاه کرد. من و تاتیانا تقریبن تنها چشم قهوه‌ای مو قهوه‌ای های کلاسمانیم. توی دخترها البته. تاتیانا اسپانیایی‌ست. اوختو فنلاندی‌ست. اوختو خیلی مفرح است. دو تا آب‌جو که می‌خورد انقدر همه‌مان را می‌خنداند که نفسمان بالا نمی‌آید. یک آقای جنتل‌من بریتیش توی کلاسمان داریم. حرف که می‌زند دل من غش می‌رود از بس آداب فیلان انگلیسی از همه‌جاش می‌زند بیرون و "چای توی قوری گل‌قرمز" حرف می‌زند. بعد همیشه تاخیر دارد توی گرفتن مباحث کلاس. با آن لهچه‌ی بریتیش هی می‌گوید انشولدیگونگ آمممم. انشولدیگونگ... بعد اوختو ادایش را درمی‌آورد و ما می‌خزیم از خنده. می‌دانم الان که نوشتمش اصلن بامزه نیست. ولی وقتی خودش می‌گوید انشولدیگونگ ماها همه می‌ترکیم از خنده. خودش هم می‌داند. قشنگ عصا قورت داده. واقعن ها. اصلن اغراق نمی‌کنم.
دو. سهراب سپری یک نامه‌ای داشت نمی‌دانم برای خواهر مادرش نوشته بود، چی بود. نامه را از نیویورک نوشته بود. نوشته بود نیویورک تخم‌سگ است. نوشته بود ما این‌جا مثل حضرت ابوالبشر راه می‌رویم از گرما. خواستم بگویم هم‌خانه‌م یک کورس برداشته توی برلین. دو هفته‌ای‌ست مصادف با گرم شدن هوا تنها زندگی می‌کنم و از خلقیات جدیدم یکی این‌که عین حضرت ابوالبشر راه می‌روم توی خانه. خیلی خوب است اما کماکان دم می‌کنم. جوانان! قدر کولر بدانید. دلم انقدر کولر می‌خواهد.
سه. آدم‌های دورتر که بهم تلفن می‌زنند، مثل این ایمیل‌های پیش‌نویس یک سری توضیح واضحات را یک بند سند تو آل می‌کنند، هستم. اطلاعات ثابت راجع‌به خودم و خانه‌م و درسم و دانشگاهم می‌دهم:
بعله. خوبم. بعله. جا که نیفتادم هنوز. کم‌کم. بعله. کلاس آلمانی هم می‌روم. نه هنوز آلمانی‌م آن‌قدر خوب نیست. کارم راه می‌افتد با انگلیسی توی بعضی مواقع. بعله دانشگاه فلان. نه خب مدرکم فلان است بیسار است. بعله من توی تهران فوق خوانده بودم. نه. خسته نشدم از درس خواندن. بعله خوابگاه هستم. نه. یک هم‌خانه دارم. نه. توی یک اتاق که نمی‌خوابیم. اجباری که نیامدم. آشپزخانه‌مان مشترک است و سرویس بهداشتی. بعله. خوبم. بعله دیگه. آدم دلتنگ می‌شود. برای مامان و بابا دلتنگ هستم. بعله. غذا هم می‌پزم. بعله هیچ‌چیز غذاهای آن‌جا نمی‌شود. بعله. دوستم این‌جاست. خیلی هم تنها نیستم. بعله خب. مرسی لطف کردید. شما خوبید حالا؟ بچه‌ها خوبند؟ بعله. به لطفتون. ممنون. خدافس.
خب چرا واقن؟
چهار. تازه ساعت نه و نیم صبح است. من باید الان بیدار می‌شدم. یعنی بزرگ شدم دیگر؟ یعنی مثل بابام شدم که همیشه صبح زود بیدار می‌شود روز تعطیل هم؟ وای بر ما. وای بر همه‌ی ما.

۲۵ تیر ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- هشت
گیرم آدم خرس گنده شده باشد، معنی‌ش این نیست که آن منطقی که مجبورش می‌کرد، روی حاشیه‌های فرش راه برود دیگر در موردش صادق نباشد که. اصلن بگذارید این‌طوری بگویم آدم‌ها دو دسته‌اند: آن‌هایی که حاشیه‌ی فرش‌بازی کردند توی بچگی‌شان و بعدن که بزرگ‌تر شدند، دبستان می‌رفتند با سنگفرش خیابان همین‌کار را کردند یا بعدتر که توی دبیرستان بودند و عاشق پسر همسایه، با آهنگ‌های نوار کاست فال گرفتند یا این‌که توی تاکسی که نشستند دقت کردند ببینند آهنگه کی تمام می‌شود یا اگر توی دیدِ پسر همسایه بودند، تا ده شمردند و به خودشان گفتند اگر تا قبل از ده، یک‌بار دیگر نگاهم کرد، یعنی دوستم دارد. یک دسته‌ی دیگر هم آن‌هایی هستند که از این کارها نکردند و چون من از آن دسته نیستم، نمی‌دانم به‌جایش چه‌کار کردند.
حالا عرضم این است که ما یک ساعت مچی داشتیم، یک سواچ بند فلزی بود مال ده سال پیش، صفحه‌ش هم صورتی بود یعنی هنوز هم هست. یادگار عشق و عاشقی‌های سال اول دانشگاهمان بود. بعد این‌جا که آمدم ساعتش را تنظیم نکردم. گفتم این بماند برای یک روزی که حالم خوش بود. فکر نمی‌کردم بیاید آن روز حالا حالاها. توی کمدم خاک می‌خورد. چشمم بهش می‌افتاد و ساعتش را نگاه می‌کردم و یکی یکی آدم‌های عزیزم از نظرم می‌گذشتند که حالا دارند چه‌کار می‌کنند. کجای روزشان است. یکی از کارهایی که وسواس ذهنی‌م شده بود همین بود. هی تصور می‌کردم الان توی تهران ساعت چند است؟ الان دارند ناهار می‌خورند، الان فلان. الان بیسار. بعد پریروز رفتم سر کمدم. دیدم ساعت چهار است. هول شدم که چرا انقدر دیر شد؟ ده ثانیه توی سر خودم می‌زدم که چرا من انقدر خنگ‌بازی درآوردم و ترمینم از کف رفت که یک‌هو یادم آمد این ساعت تهران است. نفس راحت کشیدم. بدون هیچ فکری کشیدم عقب. دو ساعت و نیم. هیچ هم ادا اصول درنیاوردم که این یک لحظه‌ی معنوی‌ست که من این ساعت را عقب کشیدم و کردم ساعت جایی که دارم توش زندگی می‌کنم. بعد دیدم نمی‌شود. باید یک سانتی‌مانتال‌بازی‌ای دربیاورم برای این ساعتی که کشیدم عقب. همین است که دارم این پست را می‌نویسم.
حالا معنی‌ش هم این نیست که کماکان بازیِ ساعت تهران الان چند است، نمی‌کنم. یک ساعت تهران همین پایین مانیتورم دارم. خیلی قشنگ ساعت تهران است. موسم را می‌برم روش. همیشه دو ساعت و نیم از تهران عقبم. یادم هست یک موقعی هم یک ساعت و نیم بود. من هیچ وقت نفهمیدم کی ساعت را می‌کشند جلو یا کی می‌کشند عقب. حالا به‌هرحال الان اختلافش دو ساعت و نیم است...
دست آخر که من خوبم. همه‌ی این‌ها را می‌شد جایش بنویسم ساعت سواچم را کشیدم عقب. آقا ساعت سواچم را کشیدم عقب. باور می‌کنی؟

۲۰ تیر ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من – هفت یا kinder
من فارسیِ خودم را حرف می‌زنم. همان‌طوری که فارسیِ خودم را می‌نویسم. این هم جز همان خصلت‌هام است که بهش مفتخرم. حالا مفتخر که اغراق‌آمیز است اما ازش راضی‌ام. آدم‌های زیادی هم دور و برم هستند که هی تذکر دادند که فارسی را غلط حرف می‌زنم یا وسطش انگلستانی بلغور می‌کنم یا کسی فارسی من را نمی‌فهمد ولی مهم نبوده برایم. خودم به‌عنوان صفت حالم باهاش خوب بوده.
حالا آلمانی می‌خوانم. قبلش هم کمی فرانسه خوانده بودم. فارسی و انگلستانی هم که هست طبعن. به چنان زبانی حرف می‌زنم و چنان مجاهدتی می‌کنم برای حرف زدن که جانم درآمده. وقتی می‌خواهم حرف بزنم برای هر مفهومی سه‌چهارتا کلمه به ذهنم می‌آید و هر کدام از یک زبان. الان جبر زبانی زندگی‌م آلمانی‌ست با این آرتیکل‌های گند و مزخرفش اما خب شما که نمی‌توانی بیست و پنج سال پیش‌زمینه‌ی زبانی خودت را بی‌خیال شوی که. این‌طوری‌ست که حرف دلم ادا نمی‌شود به زبانی که دلم می‌خواهد. که آخرش مجبورم یک مثال انگلیسی بزنم. یک توضیح فارسی بدهم. آخرش هم آن حرفی که دلم می‌خواهد نزدم. من آدمی هستم که دوست دارم بازی زبانی کنم. اصلن خوشم می‌آید و دلم غش می‌رود که این کار را بکنم و این زبان لعنتی ساده من را عین یک دانش‌آموز بی‌مزه کرده که هر چه می‌گوید منظورش همان است و هیچ چیزی را به‌هم نمی‌زند از نظم طبیعی مبادا سوتفاهم توی مکالماتش پیش بیاید. از آن طرف شکر پاشیده به فارسی حرف زدن و ایضن انگلستانی حرف زدنم. نتیجه این‌که هیچ‌کدام را نمی‌توانم حرف بزنم و این می‌دانم از کم‌سوادی‌م در آلمانی‌ست.
امروز داشتم یک متنی می‌خواندم. نوشته بود کایندر (مهربان‌تر-انگلستانی) فلان. من می‌خواندم کیندر (فرزندان-آلمانی) فلان و معنی نمی‌داد. بیست ثانیه هنگ کرده بودم که چرا نمی‌فهمم این جمله‌هه یعنی چی. بچه‌ها توی این جمله چه معنی‌ای می‌دهد آخر؟ بعد کلافه شده بودم. یهو گفتم هاگا! کایندر! من دارم یک چیز انگلستانی می‌خوانم الان... و خب جمله‌هه درست شد...
آلمانی را مجبورم اولویت مغزم کنم الان. دارم سعی می‌کنم اول چیزها به آلمانی بیاید توی مغزم. مجبورم! می‌فهمید؟ مجبورم. مثال بالا ساده‌ترین و دم دست‌ترین مثالی‌ست که می‌توانم بزنم. روزانه با انواع و اقسام مزخرفاتِ این چنینی دست به‌یقه‌ام. یعنی می‌دانید من ماندم و این همه لغت توی مغزم که مجبورم نظمشان بدهم برای حرف زدنِ ساده. تا آلمانی را جوری حرف بزنم که دلم می‌خواهد میلیون‌ها کیلومتر راه دارم. خسته‌ام می‌کند. طاقتم طاق می‌شود گاهی. انرژی می‌گیرد ازم. زیـــاد.

براش پروانه می‌شم...
مردم دم گرفتن که "وای... دارم آتیش می‌گیرم، دیگه از غصه و غم، دلم می‌خواد بمیرم"... بعد آقامون داریوش یواش تو میکروفون می‌گه:"خدا نکنه."
- از خلال گودر آذین خانم

۱۵ تیر ۱۳۸۹


همه‌چی آرومه
چون هوا خیلی خوب است و چون حالم خیلی خوب است و چون کلاس‌های جدیدم که می‌روم خیلی خوبند، لازم است بنویسم خیلی خوبم.
 یک باران نمه‌ای می‌بارد. در حیاط‌خلوت را باز کردم. مخش می‌نویسم. اصلن نمی‌فهمم چه‌طور ساعت می‌شود پنج بعدارظهر. دانشگاه به‌شدت خوب است. به‌شدت آدم‌های باحال می‌بینم. هی فکر می‌کنم چرا زودتر این کورسی که الان دارم را برنداشتم. چرا هفته‌ی پیش هوا انقدر خوب نبود؟ چرا انقدر خوشحالم که رفتم عدس خریدم؟ مگر عدس چه می‌باشد که من انقدر شاد شدم از داشتنش؟ هی فکر می‌کنم توی تمام عمرم من عدس نخریده بودم برای خودم. اصلن نمی‌دانستم عدس جز مایحتاجم است. اخلاق زندگی‌م دستم آمده. هیچ گیج‌اوغلی نیستم از یک‌جا که می‌خواهم بروم جای دیگر. لازم نیست شصتاد بار فور پونکت آت چک کنم که بفهمم چه‌جوری باید بروم کجا. دیده شده حتی به مردمان هم‌کلاسی‌م یاد می‌دهم کجا بروند اراذلی و شادی و خوش‌گذرانی و کجا پیتزا بخورند و از کجا ژل بخرند و از کجا عضو کتابخانه‌ی هیجانی بشوند. هی فکر می‌کنم خدایا اگر ما می‌رفتیم دانشگاه، من الان دارم می‌روم کجا؟ از لحاظ همان مثل معروف که اگر فلانی را زاییدی ما را ریدی؟ (لاله عفت کلامت را!)
بعد انقدر مخش می‌نویسم. انقدر مخش می‌نویسم انقدر مخش می‌نویسم که می‌بینم ساعت شد هزارِ شب. فرتی می‌روم می‌خوابم که فردا دوباره هفت صبح بیدار شوم و دوش بگیرم و بدو بدو بروم دنبال صدتا کار. مغزم دوباره مرتب شده. زندگی‌م دوباره دارد روی روال خرکاری می‌افتد. خرکاری خیلی کیف می‌دهد. پروژه‌ی تازه خیلی کیف می‌دهد. خوشحالم. راضی‌ام.

۱۳ تیر ۱۳۸۹


چالشِ نمی‌توانی و شهوتِ می‌توانم
من خودم را آدم رقابتی‌ای نمی‌دانستم هرگز. یعنی هیچ‌وقت یک آدمی نبودم که خودم را با دیگران مقایسه کنم و بخواهم مثل آن‌ها باشم یا بهتر باشم یا چی. همیشه آدمی بودم که یک راهی را برای خودم پیدا کردم و رفته‌ام. هیچ هم نگاه نکردم که بقیه چه غلطی می‌کنند.
به این‌که آدم رقابتی نبودم همیشه به عنوان نقطه‌ی قوت خودم نگاه کردم. چون به هیچ عنوان خودم را مقایسه نکردم، در نتیجه به‌طور کلی آدم حسودی نبودم. تنها جایی که رگه‌هایی از حسادت توی وجودم دیدم توی عاشقی بوده. آن هم کمرنگ است. کلن صفتم نیست.
این‌ها را چرا دارم می‌نویسم؟ چون دیروز ناگهان فهمیدم که عوض این‌که این حسن را دارم، چه عیبی دارم. یک نقطه‌‌ضعف بزرگی توی خودم شناسایی کردم که هیچ‌وقت متوجهش نشده بودم. یعنی نفهمیده بودم چه‌طور سائقم است که تصمیمات بزرگ بگیرم.
ماجرا این بود که ظهر شنبه بود. آفتاب عالم‌تاب توی آسمان بود و ما له‌له می‌زدیم برای یک قطره آب که دوستم پیشنهاد داد ببرتمان دریاچه‌ای که جنوب شهر است. رسیدیم و پریدیم توی آب که بهم گفت می‌توانی تا آن سر دریاچه (و یک کلبه‌ای را دورها نشانم داد) شنا کنی یا نه؟ من هم که کلن اگر در یک رشته‌ی ورزشی خوب باشم، شنای استقامت است، گفتم که می‌توانم و شروع کردم شنا کردن. حالا آب یخ بود و ماهی‌ها لیز می‌خوردند و به تنم مالیده می‌شدند و چندشم می‌شد و پشه‌ها دورم ویز ویز می‌کردند اما من قصد کرده بودم تا کلبه‌ی آن‌ور دریاچه بروم و البته که رفتم. وسط راه گفت چه‌طوری برگردیم؟ گفتم شنا می‌کنیم برمی‌گردیم دیگر. خیلی راه بود. گفت من فکر می‌کنم ترجیح می‌دهم پیاده دریاچه را دور بزنم و برگردم به‌جاش. شناگر خوبی بود. این را که گفت یک‌هو به‌صرافت افتادم که لازم نیست خیلی با هیجان هم چیزی را به خودم و او نشان بدهم. انگار که دوزاری‌م افتاد که چه چیزی من را این‌طور شهوانی می‌کند توی انجام دادن کاری. طبعن من برگشتن را هم شنا کردم اما ماجرا این نیست. وقتی یکی به چالش می‌کشدم زود دو تا گوش دراز مخملی درمی‌آورم. مثل بچه‌ها که فوری به بازی عکس‌العمل مثبت نشان می‌دهند، هستم. فوری دم تکان می‌دهم. گندم بزنند. وقتی لابه‌لای حرف‌هایش می‌خوانم که نمی‌توانی فلان کار را بکنی، چنان شهوتی برای انجام دادن آن کار وجودم را می‌گیرد که غیرقابل کنترل می‌شوم.
من با خودم در رقابتم. با "نمی‌توانی" در رقابتم. شاید برمی‌گردد به خودخواهی عالم‌تابم. شاید برمی‌گردد به این‌که به‌نظرم نقطه‌ی صفر و صفر مختصات عالمم. به این‌که "می‌توانم" کلن. نمی‌دانم... ولی خیلی جالب بود فهمیدنش. بعد امروز همین‌طور که داشتم با بدن‌دردِ ناشی از شنای سنگین کردنم، زندگی می‌کردم، فکر کردم عیبم کجاست؟ تحمل ندارم فکر کنم کاری هست که نتوانم انجام بدهم. از طرفی خیلی جاهای زندگی‌م این احساس به چالش کشیده شدن، هُلم می‌دهد. بد ندیدم ازش اما نمی‌دانم دلیل درستی برای شهوتی شدن است یا نه. نمی‌دانم واقعن...
بعد حالا تا دلتان بخواهد مثال دارم از این کارم ها. رویم نمی‌شود بنویسم چه کارهایی که نکردم برای این‌که یک جایی خواندم که نمی‌توانی... دریاچه را شنا کردن را چون خیلی انتزاعی‌ست نوشتم. حالا بقیه‌ش بماند.
پ.ن
عنوانِ زردم از خودم. خیلی‌ها. یعنی در وصف نگنجم. اصن یه وضعی.

۱۱ تیر ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- شش
سه ساعت گذشته را تلفن حرف زدم. جمعه‌ها این ساعت همیشه همین است.
ساعت اول: عصر جمعه‌ست. همه‌چیز توی خانه‌ی ما همان‌جور است که بود. زنگ می‌زنم. مامانم می‌گوید که امامه رفتند از دیروز و تازه برگشتند، می‌گوید چه‌طوری بوده. کیا رفته بودند. چه درخت‌هایی چه میوه‌هایی دادند. می‌گوید ویکی توی بغلش بوده و سه تا الاغ دیده و پریده پایین و دویده دنبال الاغ‌ها خیلی جوزده که انگار سگ خیلی بزرگی‌ست مثلن. یا خانه‌ی دایی این‌ها جیش کرده جای اشتباهی و هارهار می‌خندیم. بابا می‌گوید هلند یکی دیگه زد. من که زنگ می‌زنم مامان می‌گذارد روی آیفون. انگار توی خانه‌مانم. دلم تنگ شده. دلم می‌خواهد توی آشپرخانه با مامانم سیگار بکشیم. دلم می‌خواهد الان خورشت قیمه داشتیم با سیب‌زمینی واقعی با ته‌دیگ واقعی. مامان می‌گوید می‌خواهی برات پلوپز بفرستم؟ می‌گویم نه. برایش می‌گویم روش طبخ پلویی که اختراع کردم. می‌خندد. می‌گوید خوب یاد گرفتی. بابا می‌گوید برزیل ده نفره شد. لنا این‌ها از سفر برگشتند. سپهر امتحان آخرش را فردا می‌دهد. همه‌چیز هست. من نیستم.
توی خانه‌مان خیلی جمعه بود. اتاقم. اتاق بنفشم آن‌جا برای خودش افتاده. هیچ‌کس توی تخت من نمی‌خوابد. من اگر بودم الان توی اتاقم بودم. گل که می‌شد بابا صدا می‌زد می‌رفتم روی دسته‌ی مبل. خیلی هیجانی اگر بود همان‌جا روی دسته‌ی مبل می‌ماندم و تماشا می‌کردم. چایی می‌خوردیم حتمن با کلمپه که بابا از کرمانشاه آورده بود. کی می‌رود فرودگاه دنبال بابا من که نیستم؟
تا آخر مکالمه‌مان برزیل باخت!
ساعت دوم. دوست عزیز زنگ زد. دلم برای صدایش تنگ شده بود. دلم برای خیلی چیزهایش تنگ شده. خب یکی هم صدایش. جزییات این بخش و احساسات نوستول بعد از این مکالمه سانسور شده است.
ساعت سوم. لنا. با پاراسالینگ و رافتینگ و جزییات سفر باحال و برنزه شدن و پارو زدن توی رود خروشان و  رنگ مسی و دایو سه متری بالای درخت و موهیتو و بار و تتو و فول‌بادی ماساژ و حمام ترکی و هتل فنسی و یک هفته زندگی الگانت و ال و بل و چیزهای خواهری که آدم یک هفته فقط دو کلمه دوکلمه حرف زده باشد، روی هم تلنبار می‌شود. با این‌که چی برایم بفرستند و چی برایم نفرستند و چی برای خودش خریده و آن‌جا چی چند بوده و ویکی چه‌طور بوده که یک هفته ندیدتش و سفر در اعماقش چه‌طور بوده و فردا چه سخت است برایش که شنبه است و الی آخر.
ساعت چهارم. حالم بد نیست‌ها. حرف که می‌زنیم دل‌تنگ می‌شوم. از این‌که همه‌چیز همان‌جاست و من نیستم احساس غم برم می‌دارد. ولی همین میان برای خودم خوشم. درس می‌خوانم. اراذلی می‌کنم. پیاده‌روی می‌کنم. می‌رقصم. تجربه می‌کنم. مدام تعجب می‌کنم. آدم می‌بینم. زندگی‌م زندگی تازه‌ای‌ست. خیلی تازه. خوب است و عجیب است و جدید است و دارم بهش عادت می‌کنم ولی آن‌ها، آن عزیزانِ لعنتیِ من همان‌جا هستند و من آن‌جا نیستم.
از حالی که شدم برای آن "لاله دوری." که گفت، دارم سعی می‌کنم ننویسم.
زندگی بد نیست. حتی گاهی خوب است اما انگار همیشه یک چیزی کم است. انگار یک چیزی را از یک جای زندگی‌م قیچی کرده‌اند و جای خالی‌ش آزارم می‌دهد. به‌ویژه عصرهای جمعه که باهاشان حرف می‌زنم و همه‌چیز در هندسه‌ی مرموز هفته غرق شده، این کارکرد را دارد. اگر قبلن بود می‌نوشتم درست می‌شود اما الان می‌دانم درست نمی‌شود. فقط من بهش عادت خواهم کرد. می‌دانم.