۲ شهریور ۱۳۸۹


آخ نون بربری! من یه ترک تنهام
آشنایی من با خامه شکلاتی این‌طوری بود که یک صبح جمعه‌ای مامانم فرستادم شانجانی که خامه بخرم و از در بغل شانجانی که نونوایی بود، دو تا لواش بگیرم واسه صبحانه که آقای شانجانی گفت این خامه معمولی‌ها رو نبر. بیا از این خامه شکلاتی‌ها که جدید آمده ببر. گفتم مامانم گفته خامه. گفت خب نمی‌دونه از اینا اومده. اینم خامه‌ست. منم خریدم. خامه مثلن یک بسته‌ش ده تومن بود. خامه شکلاتی چهل تومن بود. عددم از خودم. چون به‌نظرم چیز به اون سیاهی چرا انقد گرون بود خب؟ْ
رفتم خانه گفتم مامان من یک چیز دیگه‌ای خریدم جای خامه. نون لواشا هم رو دستم آویزون بود. خشکم شده بود. منم عاشق دور نون لواش بودم. یک عالمه از دور نون لواش‌ها رو می‌خوردم تا برسم خونه. مامان مولی هم همیشه دعوا می‌کرد و می‌گفت نخور و نون که می‌خریدی دوراشو می‌کند بعد قیچی می‌کرد. منم می‌نشستم بغلش تمام دور نونا که می‌کند رو می‌خوردم. مثل الان عقلم نمی‌رسید که جای خِرِم‌خِرِمیِ لواش بهتره. با نون بربری هم همین بساط بود. من دو تا لپ تپل بربری رو می‌خوردم. بعدن یکی برام توضیح داد که چون بچه که بودی، بلد بودی با اون‌جاش لقمه بگیری از اون‌جاش خوشت می‌آمده ولی من الان بزرگ شدم و بلدم با هرجای نون بربری لقمه بگیرم ولی باز همون‌جاشو دوس دارم. آخ دلم نون ببربری خواست چقدر.
عرض می‌کردم. من از بسته بندی‌ش خوشم نیومد. سیاه و قهوه‌ای و ترسناک بود در مقابل خامه که خیلی سفید و صورتی و بلا بود. به هر ترتیب اولین قاشق روی نون لواش مالیده شد و با یه قورت چای شیرین رفت پایین و من یک دل نه صد دل عاشق خامه شکلاتی شدم.
از آن موقع به‌بعد بابام هروقت حواسش به ننر کردن من بود وقت صبحانه برایم از این خامه‌ها می‌خرید. توضیح هم می‌داد که خامه شکلاتی خریدم که کلن برای من انگیزه ایجاد کنه که صبحانه بخورم. پاک را هم دوست داشتم. بعدها پگاه هم بود اما بدمزه بود. مهم‌تر این‌که سیاه نبود مثل پاک. خامه شکلاتی‌ش کمرنگ بود. خامه شکلاتی باید قهوه‌ای مایل به سیاه باشد آقا جان.
بعد الان داشتم از گشنگی می‌مردم، رفته بودم خرید که یک چیزی بخرم شام بشود برود توی دلم، یک‌هو چشمم به پودینگ شکلاتی افتاد. خریدم. آقا قاشق اول که گذاشتم دهنم، رفتم شانجانی سر کوچه‌مون یهو. یعنی راتاتویی رو دیدید، اون‌جایی که اون آقا بداخلاقه راتاتویی موشه رو می‌خوره بعد یهو می‌ره تو کودکی‌هاش؟ دیدید چه‌طوری از زمان و مکان کنده می‌شه؟ همون. خیلی خوشمزه بود. آه ای هفت‌سالگی... آه ای فیلان...

چتر
مثلن چتر. چتر نداشتم من هیچ‌وقت. هیچ‌وقت. یک چتر آبی توی زمان دبیرستان ته کمد مامانم پیدا کرده بودم که یکی از شاخه‌هاش هم شکسته بود. گاهی، نه گاهی هم نه، به‌ندرت محض خوش‌تیپی با خودم می‌بردمش مدرسه. من اصلن نمی‌دانستم چتر یک چیز ضرورری‌ست. نازپرورده بودیم با ماشینمان همه‌جا می‌رفتیم نمی‌فهمیدیم کی باران آمد، کی برف آمد. ای بابا... این‌جا که این همه باران بارید توی تابستان و بارها خیس و موش آب‌کشیده آمدم خانه و تا لباس زیر چک‌چک کرد، به‌صرافت افتادم که چتر. حالا چترم همیشه همراهم است. یک چتر – طبعن بنفش – دارم که روش نقش چند تا بته‌جقه دارد که جو زدگیِ دور نمان از اصل خویشم را هم ارضا می‌کند. به‌قدر موبایلم یادم نمی‌رودش. البته کاربری چتر الان از موبایل برایم بیشتر است چون این‌جا کس و کار زیادی ندارم که خیلی دنبالم بگردند. وزن چتر در نیازهای روزانه‌م بیشتر از موبایل است اما دنبال خود موبایل را این‌ور آن‌ور کشیدن هم عادتی‌ست که از سر آدم نمی‌افتد دیگر.
چتری که عکسش پایین هست، هم چتر است. این کجا و آن کجا؟ شاید یکی از بهترین عکس‌هایی‌ست که در عمرم گرفته باشم. شاید چون یک روز خوبی بود. شاید به‌نظر شما یک عکس فرامعمولی‌ست. به نظر خودم نه. تمام تصویر من همین چتر بالای سرم رو به آسمان بود تمام یک روز طولانی تنبلی لب ساحل. آسمان آبی بود. من چیز دیگری نمی‌خواستم. من به‌ندرت آدم این‌همه قانعی هستم.
به‌قدر موهای سرم ژوژمان و امتحان پیش رویم است. یک لحظه‌هایی می‌گویم نمی‌خواهم. غلط کردم. می‌خواهم جا بزنم. ولم کنید. می‌خواهم برگردم خانه‌مان پیش مامانم. می‌خواهم دوباره یک طراح گرافیک بی‌مزه برای یک شرکت معمولی باشم. سر ماه حقوق بگیرم. عصرهام را ول بگردم. لابد پس‌فردا می‌آیم می‌نویسم می‌خواهم شوهر کنم بچه هم بزایم. نخیر. از الکی گفتم. می‌خواهم همین‌جا انقدر توی سر خودم و درس و طراحی و دانشگاه بزنم که جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. بچه هم نمی‌خواهم. ده سال دیگر شاید یک کله‌بوری تور کردم که بتوانم باهاش بچه‌ی موبور درست کنم. شانس من هم هست می‌زند موهاش به خودم می‌رود. اما به‌هرحال این هم شایدی‌ست که از پنجاه درصد کمتر است. یعنی حتی خیال نکنید شایدِ پنجاه درصد است. درصدش چهل است و من قید چهل درصد را بلد نیستم. برای همین این یک شایدِ چهل درصدی‌ست.
می‌گفت از وقتی آمدم این‌جا انگار سوار رولر کوستر شدم. نه راه پس دارم نه راه پیش. بالا می‌روم پایین می‌آیم جیغ می‌زنم اما نمی‌توانم پیاده بشوم. حالش را می‌فهمم. سیل آدم را می‌برد. یک لحظه توقف می‌کنی، چنان عقب می‌افتی که برایش باید مثل اسب بدوی تا هفته‌ها. پیاده شدن ندارد. یکی که این‌طوری حرف می‌زد، هی در اعماق تهم می‌گفتم چه ننر. می‌گفتم حالا مگر شاخ غول شکستی؟ می‌گفتم نشسته توی مملکت خارج پدر مادرش خرجش را می‌دهند، خودش را هم برای یک کلمه درس خواندن چه گه می‌کند. خودم همان گهم الان. ایشالا شمام گه می‌شوید می‌فهمید من چه می‌گویم. والا به‌خدا.
بروم من شمسی خانم. برنجم رفت.

۲۱ مرداد ۱۳۸۹


عنوانم نمی‌آید
چنان هفته‌های پر فراز و نشیبی را سپری کردم که اصلن نمی‌دانم از کجایش باید بنویسم تا دوباره روی روال نوشتن بیافتم. استرس دارم. شب‌ها نمی‌خوابم. کلی کار دارم. کلی مشق دارم. کلی امتحان دارم. کلی طراحی تلنبار شده دارم. کلی ایده‌ی اجرا نشده دارم. چه کار دارم می‌کنم؟ چمدان بستم. فردا می‌روم سفر. پنج روز.
من خرس‌ترین خواب را داشتم. یعنی نمی‌فهمیدم چرا آدم‌ها شب تا صبح باید بیدار شوند. حالا شب تا صبح انقدر بیدار می‌شوم که حال خودم را هم دارم به‌هم می‌زنم. دوستم هر بلایی که سرم می‌آید می‌گوید من هم این دوره‌ها را داشتم. شنیدنش خوب است که این دوره‌ها برای آدم دیگری هم بوده که الان توی این حالت‌ها نیست. کمک می‌کند آدم بهش موقتی نگاه کند. خیلی خسته‌ام. خسته‌ام ها... نمی‌فهمید... خسته‌ام... خیلی باید بدوم. خیلی که می‌دوم، یک آدم معمولی‌ام که وظایفش را نسبتن و نه کاملن انجام داده. صدها بار از خودم می‌پرسم چرا پنج سال پیش نیامدم؟
بالاخره کمی بی‌عذاب و استرس با آدم‌ها معاشرت می‌کنم به آلمانی. کمی ها. پررو نشوید.
کلن؟ کلن حالم بد نیست. حتی خوب است گاهی. دارم نمی‌میرم. فقط به‌قول آن دوستی که وقتی می‌گفت من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، گاهی انگار سوار رولرکوستر شدم. همین‌جور می‌چرخم و بالا می‌روم و پایین می‌آیم و جیغ می‌زنم و نمی‌توانم خودم را پیاده کنم اما دچار حالات چرا آمدم و این‌ها نیستم. یعنی در تلخ‌ترین روزهام هم فکر نمی‌کنم کاش نمی‌آمدم. لااقل هنوز. دچار فشارِ همه‌چیز را عوض کردنم. دوره‌ی گذارم از خودم. رنسانسم را ببینیم ایشالا به حق پنش تن.
اما هیه که می‌روم سفر. چمدان منفجری گوشه‌ی اتاقم دارم و طبعن لیست منفجرتری روی میزم.
پ.ن
یک. من: اسمم لاله است.
اون: من اوموت هستم. من اسم شما رو می‌شناسم، اسم یک گل است. ما هم داریم.  روی جامدادی‌م نوشته هوپ. می‌گوید آها. اسم من معنی‌ش همین است که روی جامدادی شما نوشته. می‌گویم امید!
اوموت آخه؟ چرا واقن؟
دو. یک دوست ترک دیگری هم داشتم فامیلش چیکیچ بود. طراح معروفی هم هست برای خودش. چیکیچ یعنی چکش. بامزه نیست خدایی؟

۱۱ مرداد ۱۳۸۹


من و تو ، درخت و بارون…

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می
كنه
ميون جنگلا تاقم می
كنه

تو بزرگی مث شب
اگه مهتاب باشه يا نه
 تو بزرگی
مث شب

خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز
شب تنها
بايد
راه دوری رو بره تا دم دروازه
ی روزـ
مث شب گود و بزرگی
مث شب

تازه، روزم كه بياد
تو تميزی
مث شبنم
مث صبح

تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازكی:
اون ململ مه
كه رو عطر علفا، مثل بلاتكليفی
هاج و واج مونده مردد
ميون موندن و رفتن
ميون مرگ و حيات

مث برفايی تو
تازه آبم كه بشن برفا و عريون بشه كوه
مث اون قله
ی مغرور بلندی
كه به ابرای سياهی و به بادای بدی می
خندی…

من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌كنه
ميون جنگلا تاقم می
كنه

طبعن گفتن ندارد اما احمد شاملو
پ.ن
چه عیب داره آدم یه وقتی که هست اما حرفی نداره یه شعری رو که همه‌ی عالم صدبار خوندن دوباره بنویسه تو وبلاگش؟ شاید آدم دلش ناز انگشتای بارون یکی رو می‌خاد خب... شاید آدم وقتی هی می‌نویسه دلتنگی مثل یک درد مزمنی به جانم است، حوصله‌ی همه را سر ببرد اما کی حوصله‌ش سر می‌ره حتی اگه صدبار این شعر رو خونده باشه، دوباره بخونتش؟ بعد هی بشینه فک کنه به عطر علفا و یک خوشحالی نرم آرامی مثل ململ نازک مه بنشیند میان جانش به‌جای دلتنگی. بعد هم باز بنویسد که ناز انگشتای بارون تو طاقم می‌کنه. میون جنگلا چاقم می‌کنه. بعد یادش برود به یک روز بهاری دوری. نشسته توی پراید سفید  توی خیابان انقلاب هار هار می‌خندد با یک آدم دوری که ناز انگشتای بارون تو چاقم می‌کنه. ناز انگشتای بارون تو گاوم می‌کنه. ناز انگشتای بارون تو ماقم می‌کنه. ناز انگشتای بارون تو شاقم می‌کنه...