۸ مهر ۱۳۸۹


کابوس ازدواج در سه فراز و نیم
- طرح مسئله
ماجرا از این‌جا شروع شد که دو روز تمام از خانه بیرون نرفته بودم. ناراحت بودم اما نه که مثلن فکر کنید داشتم خیلی غم می‌کشیدم. نه. فقط دلم آدم نمی‌خواست. معاشرت نمی‌خواست. چیزی نمی‌خواست کلن. توی خانه که بودم خیلی معمولی بود حتی. فیلم دیدم. اینترنت بازی کردم. تلفن حرف زدم. بعد پایم را که از خانه گذاشتم بیرون، نشستم توی اوبان، هدفنم را گذاشتم توی گوشم، شروع کرد خواندن، یک‌هو اشکم عین آب جوب جاری شد. آهنگش هم حتی نوستول نبود. یعنی اصلن رویم نمی‌شود بنویسم با چی این‌جوری زدم زیر گریه. البته یک تزی دارم درباره‌ی اوبان. بعدن که پروریدمش، می‌نویسم. در این‌باره است که اوبان کلن جای گریه‌آوری‌ست. بعد مگر من اصلن می‌توانم کاری کنم؟
یادتان هست بچه بودیم، یک کارتونی بود توش موجودات کوچولویی داشت اشکشان عین فواره بود. همان. بعد کیفم را زیر و رو می‌کردم و یک دستمال محض رضای خدا پیدا نمی‌کردم که چشمه‌ی جوشانِ قُل‌قُلیِ اشکم را پاک کنم. همان‌طور که همه‌مان می‌دانیم و بر همگان واضح و مبرهن است، من زر زرو نیستم. پس وقتی گریه می‌کنم، یک چیزی اشتباه است.
یک خانمی جلویم نشسته بود، دید وضعم خراب است، یک دستمال که رویش خرس‌های کوچولو کوچولو که تنشان پیش‌بند قلبی بود، داد دستم و من اشک‌هام را با خرس‌های قلب‌قلبی پاک کردم و نهایتن بعد از ده ایستگاه بالاخره توانستم گریه‌ام را بند آورده و پیاده بشوم. کلن یادم نیست در یک وعده بیشتر از ده دقیقه گریه کرده باشم توی زندگی‌م. جز وقتی که آدمِ عزیزی‌م مرده بود. آن هم ده دقیقه یک‌بار پازه می‌دادم به گریه. یعنی خودش شاید بند می‌آمده. نمی‌دانم. کلن ده دقیقه هم الان که می‌نویسم به‌نظرم کمی اغراق می‌کنم. نمی‌دانم. حالا هرچی. (این ماجرا هم که دارم می‌نویسم از این قاعده خارج نیست. دلتان به حالم نسوزد که ای بخ‌بخت بیچاره چقدر زر زر کرده. مامان خانوم با تو استم.)
- فراز اول
بعد این داستان را برای دوستم تعریف کردم که چرا من خراب شدم؟ چرا توی خانه که بودم حالم خوب بود، بیرون که آمدم زر زر کردم و این‌ها؟ گفت هــــا. اولش همین‌طوری‌ست. من هم همین‌طور شدم که ازدواج کردم. دقیقن همین‌طوری بود. اول هی تنها بودم. خانه می‌ماندم. غم و غصه و این‌ها. بعد با فلانی آشنا شدم. بعد هم زرتی ازدواج کردیم. حالا جدا شده. ازدواجش شش ماه دوام آورد تقریبن به عنوان چیزی شبیه ازدواج و چه بسا کمتر و دو سال طول کشید تا جدا شد و الان دوباره مجرد است. ازدواج غلطی بود. کار به او نداریم حالا.
من ترسیدم. خیلی. یعنی اصلن وحشت کردم. فکر کردم یعنی ممکن است کلن من هم یک کاری کنم خلاف ایده‌هایی که دارم؟ ممکن است دچار جنون آنی بشوم و ازدواج کنم با یکی یک‌هویی؟ به این خریت‌ها فکر نکرده بودم درباره‌ی خودم هیچ‌وقت. خطر را کلن نزدیک دیدم.
- فراز دوم
از آن‌جایی که وحشت مقطعی گرفته بودم، برای یک دوست دیگرم هم تعریف کردم ماجرا را. او هم اولتیماتوم داد که هر وقت احساس کردم دارم بر این اثر، ازدواج می‌کنم برایش یک ایمیل بدهم که فلانی من دارم می‌شِکَرم. خودت را برسان و تضمین کرد که خودش را برساند و خب به هر حال این می‌توانست سرعت‌گیر خوبی باشد. بسته به این‌که من چقدر در نقش عروس گل و سمبل خوب فرو بروم یا چی یا نه یا  هرچی. (آخه اصلن فک کن من عروسی کنم؟ آخه چرا؟ هر هرِ خنده‌. دامن پفی آخه؟)
گذشت و این ماجرا به طرز غریبی رفت توی ذهنم که هــا. پس این‌طوری‌ست. آدم بر اثر خل و چلی هم ازدواج می‌کند و من در معرض این خطرم و جنون آنی شاخ و دم ندارد کلن از لحاظ خر و عروس.
ماجرا مال یک هفته پیش است و ما دیگر در این‌باره حرفی نزدیم. 
- فراز سوم
دیشب در حالی که شام سبکی ساعت هفت خورده بودم، خوابیدم. خواب دیدم که یک روز عصر است و من خانه‌ام. یک پیژامه صورتی‌ای هم داشتم خانه‌ی پدری‌م که بودم، همیشه پایم بود. همان پام بود. توی اتاقم بودم. اتاق تهرانم یعنی. بعد من دیدم وضعیت نرمال نیست. همه در تلاطم و رفت و آمد هستند دور و بر من.  گفتم چه خبر است؟ گفتند خب امروز عروسی تو است دیگر.
بعد من گفتم ئه! پس پاشم لباس بپوشم. یعنی تعجبم در همین حد بود کلن از این‌که عروسیمه و خودم نمی‌دانم و پیژامه پامه. بانمک این‌جا بود که اول اصلن نپرسیدم داماد کیست. سوال اولی که برایم توی خواب ایجاد شد این بود که من که عروسم، لباس چی بپوشم؟ یعنی خونسرد در حد بنز. بعد رفتم سر کمدم و خواهرم هول شده بود که من لباس ندارم. بهش دل‌داری دادم که حالا طوری هم نیست. یک لباس از توی کمدم پیدا می‌کنم، تنم می‌کنم دیگر. خیلی منطقی. 
یک دامن سفید با یک تاپ برداشتم. بعد توی شال‌هام یک شال تورتوری سفید هم بود، گفتم این هم تورم! شال سفیده را واقعن دارم و باید یک جایی در اعماق کمدم توی خانه‌مان باشد (مامان بگردی پیداش می‌کنی). یک زمانی توی تهران شال‌های تورتوری مد بود. گل‌گلی، ریش‌ریشی، بلا، این‌ها. از همان. خیلی منطقی ظرف ده دقیقه عروس شدم. یک ماتیک هم مالیدم. بعد یک‌هویی به‌صرافت افتادم که نمی‌دانم داماد کیست و جز لباس عروسی‌م مسائل مهم دیگری هم در یک عروسی وجود دارد از جمله داماد. رفتم به دوستم گفتم شوهر من کی هست اصلن؟ گفت نمی‌دانم. بعد گفت فامیل‌هاش نشستند تو سالن، بیا برویم ببینیمشان، حدس بزنیم شوهرت چه شکلی‌ست. یعنی از شدت منطق توی خوابم نمی‌دانستم چه‌کار کنم. رفتم دیدم که یا حسین. این‌ها دیگر کی هستند؟ همه شینیون. خیلی بلا. لباس‌های ابریشمین و برق‌برقی تن کرده بودند و می‌رقصیدند و شادمانی می‌کردند. بعد من مانده بودم که این‌ها وقتی من خودم نمی‌دانستم تا عصری که عروسی‌م است، از کجا می‌دانستند باید بروند شینیون کنند و لباس برق‌برقی بپوشند؟
همین‌جا بود که احساس کردم یک چیزی غلط است و به ناگه پنیک گرفتم که اگر فامیل‌هاش این شکلی هستند و از قبل می‌دانستند عروسی‌ست و من که عروسم، الان فهمیدم، یک کلکی توی کار است و این همان ازدواج اشتباهه است که من نباید بکنم. هول کرده بودم مثل خر که الان من هم باید طلاق بگیرم. چه کاری بود من کردم؟ همین‌طوری بای دیفالت خودم مجرد بودم دیگر. بعد هی فکر می‌کردم بهتر است از اول اصلن عروسی نکنم. بعد یادم افتاد اصلن نمی‌دانم کی شوهرم است. یک‌هو داد زدم که ولم کنیـــــــد. برای چی من لباس عروس تنم کردم اصلن؟ خل‌بازی رسمن.
بعد هی توی خوابم می‌دویدم که لنا را پیدا کنم. بالاخره پیدایش کردم. بعد می‌پرسم که من خودم را با کسی عقد کردم؟ یعنی خودم کلن خواب بودم فکر کنم و باید از لنا می‌پرسیدم. نمی‌دانستم زن کی هستم اصلن. گفت نه هنوز. ده دقیقه دیگر عقدتان می‌کنند. بعد من را وحشت گرفته بود. هی پشت خواهرم و دوستم قایم شده بودم که کسی من را نبیند بعد بفهمد من عروسم من را مجبور کنند با داماد عروسی کنم. داماده هم نمی‌آمد کلن من بفهمم زن کی دارم می‌شوم.
بعد هی به لنا می‌گفتم نمی‌شه به اینا بگی برن خونه؟ مامان اینا اصلن کجان؟ سکته داشتم می‌کردم.
بعد لنا می‌گفت فک نکنم دیگه بتونی باهاش عروسی نکنی.
بعد توی خواب آمدم منطقی باشم، به لنا می‌گویم که ببین من که زن شرعیِ (شرعم از خودم تو خواب) شوهرم نیستم. می‌توانم همین الان به هم‌ش بزنم. به این‌ها می‌گوییم بروند خانه و لازم نیست من عروسی کنم که بعد مجبور شوم فردا طلاق بگیرم. چون این ازدواج اشتباهه است. بعد لنا ریلکس بود کلن. نمی‌دانم حواسش کجا بود. بعد دیگر داشت گریه‌م می‌گرفت که در همین حال‌های پریشان، بیدار شدم. خیس عرق، قلب توی دهن و صد البته در حالی‌که زن هیچ‌کس نبودم.
- فراز نیم
القصه که آقا اگر من شش ماه دیگر آمدم این‌جا گفتم دارم با یکی ازدواج می‌کنم، شما بدانید از کجا آب می‌خورد. جلو جلو خوابش را دیدم و بدانید عصرش دارم توی کمدم تازه دنبال لباس عروسی‌م می‌گردم، تورم هم یک روسری تورتوریِ گل‌گلیِ مربع ریشه‌ریشه‌ای است.  این‌جور آدمِ کولی هستم. شوهرم هم فامیلشان همه از دم شینیون می‌کنند در حالی که عروس که من باشم، اصلن نمی‌داند عروس است. شوهرم هم اینویزبل‌من است. چون کلن توی خوابم تنها چیزی که ندیدم، شوهرم بود. اصلن اخلاقش این‌طوری‌ست. یک شوهر مرموزی‌ست کلن.
پ.ن
آدم به آدم فرق می‌کند خب. اگر شما یک آدم ازدواج کرده و خوشبخت و با عقلید دلیل نمی‌شود که من هم همین کارها را بکنم و هنوز با عقل و خوشبخت باشم. حالا به خودتان نگیرید. ایمیل نزنید فحش بدهید. چشم؟
دیدید هر چی می‌گوییم نمی‌کنیم، می‌کنیم؟ این خط و این نشان برای شش ماه دیگر خودم که بیایم این‌جا را بخوانم و هنوز زن هیشکی نشده باشم.

۶ مهر ۱۳۸۹

Copie conforme
کپی برابر اصل نه تنها به‌نظرم بهترین فیلم آقای کیارستمی‌ست که تا حالا دیدم (ندیده‌ام همه‌ی فیلم‌هاش را و از زیر درختان زیتون مثل سگ می‌ترسیدم و طعم گیلاس را برای این دوست داشتم که بابام خیلی دوستش داشت و ده را فقط برای خودم دوست داشتم)، بلکه به‌نظرم یکی از بهترین فیلم‌هایی‌ست که تا حالا کلن دیدم. البته مجبورم باز هم بروم سینما تماشاش کنم که بگویم از بهترین فیلم‌هایی‌ست که تا حالا کلن دیدم. چون یک آدمی هستم که وقتی از این حکم‌ها می‌دهم خودم اول از همه وحشت می‌کنم.
یک چیزی‌ که روند لذت بردنم از فیلم را خراب می‌کرد این بود که فیلم سه زبانه بود. فرانسه، ایتالیایی و انگلیسی. من فقط انگلیسی‌ش را کامل می‌فهمیدم و برای فهمیدن بقیه‌ش باید آویزان زیرنویس آلمانی می‌شدم. این سوییچ کردن از زبان‌ها روی هم، لذت بردن از فیلم را برایم خراب می‌کرد. از آن‌جایی هم که بدبختم و ده تا لغت فرانسه بلدم، ده تا لغت کوفت و این وسط بغل‌دستی‌م هم یک‌هو به فارسی می‌پرسید ئه مرده چی گفت؟ و ئه زنه چی گفت و می‌گفت درختِ چی؟ می‌گفتم فکر کنم گفت درخت زندگی. همون درخته که فیلان... و بعد مجبور بودم توضیح بدهم که مرده چی گفت و یا زنه چی گفت یا کلن چی شد و این‌ها، برای همین دچار "زبان‌پریشی" شده بودم توی سینما و یک سری دیالوگ‌ها از کفم می‌رفت.
جولیت بینوش انقدر خوب بازی می‌کند، انقدر خوب بازی می‌کند، انقدر خوب بازی می‌کند، می‌خواهی بمیری. ویلیام شیمل انقدر شکل "بیگ" است که خدا می‌داند. بعد بیگ را جوگندمی و باهوش و نویسنده و بلا هم بکن، رفتارش هم صد برابر جذاب‌تر بکن، جوری که پاسخی نداری که سپس چه کنی از خوشی دیدنش.
خود ایده‌ی کپی برابر اصل هم از بیخ برایم شدیدن خوشایند بود. یک چیزی‌ست که خیلی بهش فکر کردم. انگار یکی بردارد یک مفهومی که توی ذهنت است را شکل بدهد. یک مجسمه بگذارد جلوت. نه که مجسمه‌هه شبیه دقیق چیزی باشد که تو فکر کردی، اما یک خاطره‌ای ازش را داشته باشد.
به اعتقاد بنده که یک منتقد بسیار صاحب‌نظر هنر هستم، زمانی دیدن یک اثر هنری می‌رود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطره‌ای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمی‌داند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید  یک تجربه‌ی عامی که در یک صورت خاص محقق شده. دیدن کپی برابر اصل برای من آن کار را کرد.
بهترین و تاثیرگذارترین آدم‌هایی که توی زندگی‌م دیدم، همان‌هایی بودند که مفاهیمی که باهاشان سر و کله می‌زدم را به شکل کلمه و جمله برایم درآوردند. دیدید گاهی یک چیزی را می‌خوانید، یکی حرف می‌زند، یک چیزی تماشا می‌کنید، هی به خودتان می‌گویید: اوهوم... منم... اوهوم... دقیقن... منم... همان را عرض می‌کنم.
دیدنش مثل آن لحظه‌ای‌ست که یک قطعه‌ی درست پازل را که هی دنبالش گشتی را پیدا می‌کنی و بعد می‌گذاری سر جایش. بعد این‌جور که به‌هم چفت می‌شود پازل، تصویرت درست می‌شود، بعد خوشت می‌آید. آن‌جوری.
هر دیالوگش من را یاد یکی از خودم‌ها انداخت. یاد یکی از دوستانم. یاد پدر و مادرم. یاد خواهرم. یاد زندگی‌هامان.
خودتان بروید ببینید. خیلی لذت بردم. غرقم کرد. اصلن فکر نکردم کی تمام می‌شود این فیلم. سوالی که موقع دیدن نود درصد فیلم‌ها از خودم پرسیدم. اصلن دلم نمی‌خواست تمام بشود. یعنی حتی غصه‌م شد که فیلم تمام شد. یعنی وقتی ویلیام جون رفت، بعد من دیدم نوشته آمد که یعنی فیلم تمام، توی دلم گفتم ای پدرسگ. ای لعنتی.
بعد به بغل‌دستی‌م گفتم چرا انقدر عالی بود؟
...
کیف کردم. محشر.

۲۷ شهریور ۱۳۸۹

 از صفر
ماه‌های اول توی فرانسه خیلی سخت‌م بود قبول کنم که به زبانی که دارم باهاش زندگی می‌کنم آن‌قدر مسلط نیستم که به فارسی، زبان همیشه برای‌ام نقطه‌ی قوت‌ام بوده، از سطوح پایین‌اش که به‌م می‌گفته‌اند زبان‌باز تا سطوح بالای‌اش که بلد بوده‌ام مقاله‌ام را، ورای این‌که واقعن چقدر می‌دانم، طوری بنویسم که قابل تحسین باشد. اما توی فرانسه همه‌ی این‌ها را از دست دادم. بعدتر توی آلمان و ایتالیا یاد گرفته بودم ضعف‌ام را بپذیرم، یاد گرفته‌ بودم وسط بحث شیفت کنم روی انگلیسی و خجالت نکشم از این‌که بلد نیستم مثل یک آدم هم سن و سال خودم حرف بزنم. اما این به این معنی نیست که با پذیرش‌اش زندگی آسان‌تر می‌‌شود، فقط به سختی عادت می‌کنی و دیگر به خاطر ناتوانی‌ات نمی‌زنی زیر گریه.
اما مشکل‌‌ترین جای دوباره از صفر شروع کردن توی فضای اجتماعی بود. فاجعه وقتی است که می‌بینی همه‌ی سرمایه‌ی اجتماعی‌ات را از دست داده‌ای. آدم‌های‌ام را، که ذره ذره از شانزده سالگی جمع‌شان کرده بودم. جدای خانواده‌ام، تعداد دوستان نزدیک من توی ایران به ده تا هم نمی‌رسد یعنی آدم‌هایی که وقتی بخواهم معرفی‌شان کنم بگویم دوست. اما خودم می‌دانم هر کدام‌شان چه سرمایه‌ای هستند. این‌جا که آمدم آن‌ها را از دست دادم.
این بخشی از نوشته‌ی سارای کتاب‌هاست که خودتان یا خواندید یا بروید بخوانید. داستان همان داستان است.
پ.ن
من قول می‌دهم در آینده‌ی نامعلومی چیزهای شادمانی‌برانگیز بیشتری بنویسم. کلن خواستم یادآوری کنم. شاید نه فقط به شما که به خودم هم.
Hey schatzy!
من همیشه آدم سخت‌گیری بودم. همیشه سعی کردم توی کاری که می‌کنم بهترین باشم. اصلن هم از این احساسم کوتاه نمی‌آیم. همیشه چیزی را که خواستم به‌دست آوردم. خودخواهانه‌ست شاید کمی اما برای خیلی کارهایی که کردم، خودم را دوست دارم و برای خودم هورا کشیدم. من از آن آدم‌ها نیستم که به خودم بگویم من خیلی از خودم راضی هستم و تمام. این‌طوری هم نیستم که فکر کنم در زندگی‌م دستاوردی نداشتم و هی بخواهم از خودم ایراد بگیرم. برآیند احساساتم در مورد خودم و پیشرفتم و زندگی و موفقیت کاری و تحصیلی‌م مثبت بوده. گاهی پایین بودم. گاهی بالا.
این‌جا که آمدم، یک چیز وحشتناک این بود که من بهترین آدم نبودم. با این‌که خیلی تلاش بیشتری می‌کردم و می‌کنم. برایم بارها اتفاق افتاد که تذکر گرفتم که باید بیشتر تلاش کنم. این در حالی بود که من تلاشم را چند برابر حالت نرمالم کرده بودم. منی که  نه تنها آدم تنبلی نبودم هیچ‌وقت در عمرم که همیشه هایپر اکتیو هم بودم. به‌ویژه تحصیلی. خیلی بهم فشار می‌آمد سر این. می‌دیدم که دارم تمام زحمتم را می‌کشم و باز نمی‌رسم به چیزی که می‌خواهم درست کنم. بارها آمدم خانه و نشستم زار زار گریه کردم که زورم به دانشگاه نمی‌رسد. بارها طراحی‌های آدم‌های هم‌کلاسم را دیدم و فکر کردم وه. چه خلاقند. چه خفنند. چه باحالند. من چه مسخره‌ام. با وحشت بارها دفتر طراحی‌م را جلوی استادم باز کردم و کارم را نشان دادم که یک اوکی معمولی بگیرد. وقتی از کارم ایراد بیسیک نگرفتند، خوشحال شدم. وقتی گفت طراحی بلدی ها! انگار مثلن دنیا را بهم دادند. خب معلوم است که من باید طراحی بلد باشم. اما انگار که برگردی اول دبستان... وقتی به‌نظر خودم کار معاصر کرده بودم و بردم به استادم نشان دادم و گفت کارت کلاسیک است، آمدم نشستم زدم توی سر خودم. هی خودم را سرزش کردم. هی هر روز این عذاب همراهم بود. "کلاسیک" آخرین چیزی بود که من می‌خواستم باشم.
بعد امروز عصر داشتم توی خیابان قدم می‌زدم و حالم گرفته بود که نمره‌ام به خوبی چیزی که می‌خواهم باشد، نیست. (بله. من یک آدمی هستم که دلم می‌خواهد توی دانشگاه هی بیست بگیرم. برای این‌که اخلاق گهم این‌طوری‌ست که دوست دارم توی همه چیز بیست بگیرم.) همین‌طور داشتم غصه می‌خوردم. ورِ خط‌کش به‌دست ذهنم مدام سرزنشم می‌کرد که خب شاید کم‌کاری کردی. بعد با من بداخلاقی و هاری می‌کرد... اعصاب درب و داغان... بعد سرم را آوردم بالا، جلوی اُپِر بودم. دیدید هر روز از جلوی یک ساختمانی رد می‌شوید، نمی‌بینیدش. بعد یک‌روز دوباره می‌بینیدش. دوباره اپر را دیدم. دیدم چه خوشگل است... یک‌هو گفتم اَاَاَاَ... من تهران نیستم.  من یک جای دیگری هستم. بعد به این فکر کردم که ظرف ماه‌های گذشته چه‌قدر چیزهای جدید به زندگی‌م حمله کرده است و من سعی کرده‌ام مقابل همه‌ش کنترل خودم را از دست ندهم. فکر کردم که خب بابا من هم آدمم. زندگی‌م به کل عوض شده است. حق دارم نفهمم. حق دارم گیج بشوم. حق دارم اشتباه کنم... بعد حالم بهتر شد. اصلن یک‌هو انگار یک دلداری بزرگ برای خودم کشف کردم.
نمی‌دانم بگویم این‌جا بودن توی زمان کوتاه، چی‌ش با مسافرت کردن فرق دارد. شاید یکی‌ش این است که قصد کردی زندگی کنی. می‌خواهی خارجی بودنت توی ذوق نزند. توی سفر برای آدم مهم نیست. اما زندگی خیلی فرق دارد. می‌خواهی دانشجوی خارجی تیپیکال گیج نباشی. شاید این وحشت که خیلی چیزها را نمی‌دانی که برای همه بدیهی‌ست، از همه پدر-درآر-تر باشد. نمی‌خواهی رفتار مسافرت کنی. می‌خواهی رفتار عادی کنی و اولش خیلی سخت است. راحت بگویم؟ نمی‌توانی. حتی نمی‌توانی ادایش را دربیاوری.
اما یک‌جایی هست، که از پس نیازهای اولیه‌ت برمی‌آیی. توی خیابان که راه می‌روی، احساس نمی‌کنی توی مریخی. قدم که می‌زنی، می‌شنوی که آدم بغل دستت دارد راجع‌به چی حرف می‌زند. احساس نمی‌کنی زدی روی یک کانال با زبان عجیب و غریب. لهجه‌شان برایت کم‌کم آشنا می‌شود. می‌بینی که هــــا... این فلان اصطلاح است. هــــا... الان این را گفت. سرعت شنوایی و سرعت حرف زدنت کم‌کم با آدم‌ها سینک می‌شود. راه می‌روی، یکی بهت می‌گوید هی شاتسی! خنده‌ت می‌گیرد. دماغت را می‌گیری بالا، رد می‌شوی. گیج و ویج نمی‌مانی که شاتسی نمنه؟ حرف زدن مردم برایت از حالت اصوات نامفهوم خارج می‌شود. اعتماد به‌نفس پیدا می‌کنی که معاشرت کنی، می‌بینی مثل روانی‌ها صدبار ایستگاه‌ها را تا فلان‌جا نمی‌شمری که گم نشوی. که هر ایستگاهی که جلو می‌روی، بگویی ها شش تا مانده. پنج‌تا مانده. دو تا مانده. می‌بینی زل نمی‌زنی به آدم‌ها توی اتوبوس و خیابان و رستوران و سینما. قیافه‌هاشان، چشم‌هاشان برایت آشنا می‌شود. از حالت وق‌زدگی درمی‌آیی.
بعد آرام و قرار پیدا می‌کنی که از پس چیزهای معمولی برآمدی. پروسه‌ش خیلی کند است اما اتفاق می‌افتد. بعد این خیلی احساس طلایی خوبی‌ست. یک‌بار دیگر تاکید می‌کنم خیـــــــــــــلی احساس طلایی خوبی‌ست. بعد به همه‌ی این‌ها اضافه کنید درس خواندن با زبان جدید را. اضافه کنید صدها قانون نوشته و نانوشته‌ی اجتماعی را. این اداپت شدن طاقت‌فرساترین جای این پروسه است...
اما امشب که این‌جا نشستم، که صبح نمره‌م دلخورم کرده. گشنه‌م بوده، آمدم خانه غذا بخورم، بعد دیدم نانی که خریده بودم کپک زده، که عوضش آجیلی که مامانم فرستاده را جای شام خوردم، فکر می‌کنم هنوز خیلی راه دارم تا درست اداپت بشوم اما می‌ارزد. این پرخوری فرهنگی و اجتماعی و درسی، که این همه باعث رودل آدم می‌شود، می‌ارزد به تجربه‌ای که دارد کنارش برایت فراهم می‌شود. لابد یک‌جایی هم آدم می‌تواند پرخوری روحی نکند. نرمال بشود.
نمی‌دانم. شاید... این را می‌دانم که زمان می‌برد و این یک شعر نیست.
عصری همین‌جور که قدم می‌زدم چشمم خورد به یک گلدان. برگ‌های پایینش ارغوانی و سرخ و آتشی بود. همین‌طوری که بالای ساقه‌ش می‌رفت سبز تیره و بعد سبز نورس و زرد می‌شد. رنگ‌هایش خوش‌خوشان بود. برگ‌هاش هم خیلی خوش‌فرم بود. یک‌هو احساس کردم این گلدان من است. باید بروم برای خودم بخرمش. بارها جلوی گلفروشی فکر کرده بودم آخر من چه‌طور آدمی‌ام که یک گلدان توی خانه‌م ندارم؟ اما همیشه این احساس موقتی بودنم توی این‌جا بهم این اجازه را نداده بود. هی فکر کرده بودم برو بابا گلِ چی می‌خواهی بخری حالا؟
اما این گلدان را خریدم. بالاخره یک چیزی دارم که باید مواظبش باشم. یکی که من مامانش باشم این‌جا شاید. از این حرکت‌های سمبلیک سانتی‌مانتال شخمی شاید. نمی‌دانم. در نهایت اما خیلی احساس خوبی بود. خوشم آمد. احساس کردم بالاخره قبول کردم که این‌جا دارم زندگی می‌کنم. که باید در زندگانی برای خودم چیزهای کوچولو موچولوی لاله‌ای بکارم.

۲۱ شهریور ۱۳۸۹


یک. بسیار خسته هستم.
دو. مریم مومنی یک پستی گذاشت توش چهار تا ویدئو از سوزان سونتاگ بود. محشر. صبح به صبح که دارم می‌روم آب بگذارم جوش بیاید یکی‌ش را باز می‌کنم صدایش را بلند می‌کنم. همین‌طور که حرف می‌زند روی نان کره می‌مالم. چایی درست می‌کنم. هر بار که گوش می‌دهم، یک چیز تازه‌ای درمی‌آید از توش. خودتان بروید ببینید و بشنوید.
یکی از یکی بهتر.
مثلن؟ مثلن یک جایی‌ش از لذتی که در دیدن رنج دیگران هست حرف می‌زند. می‌گوید این یک حقیقت غم‌انگیز، شارپ، منفی‌نگر است. اما هست. از بزرگسالی حرف می‌زند. می‌گوید که چه‌طور تمام امکان‌هایی که به عنوان یک بچه می‌دیدیم که هست، یکی یکی از دست می‌روند. بعد یک جایی احساس می‌کنیم باید با جاذبه مقابله کنیم انقدر که سخت می‌شود. راجع به خالی شدن ذهن حرف می‌زند. راجع‌به ترسش. راجع به سکوتی که گاهی توی مغزمان می‌شود.
می‌گوید مطالعه، تلویزیون من است. می‌گوید تلویزیون را دوست ندارم چون خیلی یواش است.
اما بهترین و الهام‌بخش‌ترین حرفی که می‌زند که وقتی داشت می‌گفت احساس کردم رویش را کرده به من و باهام حرف می‌زند، این بود که چه‌طور باید به اطرافمان توجه کنیم. به دیگران. به این‌که گاهی باید کاری برای دیگران انجام داد. کاری صرفن برای دیگران.
من آدم خودخواهی هستم. خیلی. خودخواهی‌م بسیار توی وجودم عمیق است. انقدر که گاهی نمی‌توانم ببینم که چه‌قدر خودخواهم. تنها کسی که هیچ‌وقت دست از تذکر دادن این موضوع به من برنمی‌داشت، پدرم بود(/ هست لابد اگر باز دائم کنار هم باشیم). همیشه تشویقم می‌کرد که موفقیت کسب کنم و بلاه بلاه اما بارها بهم یادآوری می‌کرد که چه‌قدر خودخواهانه تمام نصمیماتم را گرفتم و تمام زندگی‌م را سپری کرده‌ام.
من نمی‌فهمیدم. من فکر می‌کردم من باید برای خودم بهترین را انجام بدهم و سعی می‌کردم برای این. نه این‌که به فکرِ دیگران نباشم اصلن. نه. اما خودم با فاصله همیشه اولین اولویت بودم.
گفت آیم نات اینترستد این می. آیم اینترستد این ریالیتی یا ورلد یا اطراف یا هم‌چین چیزی. چه‌طور می‌شود آدم – آن هم آدمی به این هیجانی‌ای- این را بگوید؟ البته که این آدم خودش هم برای خودش جالب است. اما من فکر می‌کنم سپری کرده این مرحله را که فقط خودش برای خودش جالب باشد. گمانم این تنها جای جذاب بزرگسالی‌ست. شاید آدم یاد می‌گیرد دست از نگاه کردن به خودش و شناختن خودش توی آینه بردارد. عرض می‌کنم شاید.
مصاحبه را که گوش می‌دادم احساس کردم رویش را کرد به من و گفت لاله برو یک کاری را صرفن برای دیگران انجام بده. خیلی فکر کردم به این‌که آخرین باری که کاری را صرفن برای دیگران انجام دادم، کی بوده؟ یادم نیامد. همیشه یک حداقلی از سرخوشی به خودم می‌داده، هر کاری، حتی از نوع خیریه‌ای هم که انجام دادم. نرفتم کاری بکنم که خودم را خسته کند یکی را خوشحال. نتوانستم.
به خودم گفتم باید این‌کار را انجام بدهم. نمی‌دانم کی. اما توی ذهنم یک جای بسیار مشخصی باز کرد.
بعد می‌دانید چی گفت؟ گفت من علاقه‌ای ندارم همیشه راحت باشم. باید که کاری کنم که در موقعیت ناراحتی قرار بگیرم.
و یک عالم حرف‌های جالب دیگری که اگر گوش کنید هر کدام از ظن خود بیچاره می‌شوید. لاغر.
سه. هرمس یک پستی نوشت، کیف کردم. کمی‌ش را کوت می‌کنم. بقیه‌ش را خودتان بروید بخوانید.
چُنان‌ت دوست می‌دارم؟
که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم؟
جین در یک مکان بدنامی کار می‌کند. در اتاقک‌هایی که یک شیشه قرار گرفته بین جین و مردانی که آن‌سوی شیشه نشسته‌اند. یک تلفن رابطه‌ی صوتی را برقرار می‌کند. چراغِ نیمه‌ی جین که روشن باشد، آن سوی شیشه را نمی‌بیند. صرفن می‌داند که کسی هست آن سوی تاریک اتاق، که نشسته به تماشای او. به حرف‌زدن با او. جین معمولن لباس‌هایش را می‌کند، و گوش می‌کند. گاهی هم کاری را که مردانِ آن‌سو دوست دارند انجام می‌دهد. جین مخاطب‌ش را نمی‌بیند. جین مخاطب‌ش را، از جنس صدا و کلمه‌هایش، حدس می‌زند. جین نگاه مخاطب‌ش را، جایی که نشسته، جوری که نشسته، حدس می‌زند. جین چراغ‌ش که روشن باشد، در شیشه‌ی مقابل‌ش، تنها خودش را می‌بیند، انگار که روبه‌روی آینه نشسته باشد و با خودش حرف بزند. خودش را تماشا کند، تمام و کمال. تراویس بعد از چهار سال، پیدا که شده، آمده نشسته در نیمه‌ی تاریکِ اتاق. روبه‌روی جین. تلفن را برداشته تا با او حرف بزند. رفته در پوستِ «غریبه‌ی نامعلوم»، تا جین با او مهربان باشد، به حرف‌هایش گوش کند. یک‌جایی، بعد از یک سری سوال‌های تند تراویس/ غریبه از جین، و عزم جین برای ترک اتاق به علت تندی کلام تراویس/غریبه، سکوت می‌شود. تراویس به آرامی می‌گوید: متاسفم. جین به نرمی جواب می‌دهد: اشکالی نداره.
من اگر الان بخواهم آن اتاقک شیشه‌دار جین را در آن مکان بدنام، قیاس کنم با وبلاگ، می‌زنید توی سرم؟ توی سر خودتان؟ بزنید.
جین برای مخاطب نامعلومی حرف می‌زند، خودش را عریان می‌کند. همان‌قدر که دلش می‌خواهد، از خودش را. می‌گوید، نشان می‌دهد. جین اصرار دارد که با مشتری‌های اتاقک نمی‌خوابد. که با آن‌ها هیچ‌جایی نمی‌رود. که دست‌شان هم به او نمی‌خورد. بعد یک روزی هست که یک آدمی از زندگی خودش، می‌آید لباس غریبه‌گی تن می‌کند، می‌نشیند آن سوی شیشه. همین است که اولین سکانس اتاقک این همه نفس آدم را در سینه حبس می‌کند. تک‌تک کلمه‌ها و سکوت‌ها و آه‌ها و نگاه‌های تراویس و جین قیمتی می‌شوند. آن‌قدر که یادمان می‌رود در دومین و آخرین دیدارشان، از پشت شیشه، جین که خاموش‌کردن چراغ نیمه‌ی خودش را تجربه می‌کند، تازه می‌تواند آن طرف را ببیند. نور را از روی خودش که برمی‌دارد، تازه آن طرف هویدا می‌شود. تازه می‌تواند که کسی غیر از خودش را ببیند. که حتا یک جایی هست، که دوربین سمتِ نیمه‌ی تروایس است. تصویر جین افتاده پشت شیشه. انعکاس صورت‌های‌شان جوری است که صورت تروایس دقیقن منعکس می‌شود روی صورت جین. یکی می‌شوند با هم. تراویس هم می‌شود یکی مثل جین. فرق‌شان این‌جاست که آن یکی باید چراغ را خاموش می‌کرد تا طرف دیگر را ببیند، این یکی باید چهار سال آزگار در بیابان بی‌هدف راه می‌رفت، تا دیگری را "ببیند".