۵ بهمن ۱۳۸۹

آشپزی و دِی‌دریم با فِرِدریک یا امروز ناهار چی بخورم؟
همیشه وقتی با نا حرف می‌زنیم و به من می‌گوید که برای خودش مثلن تنهایی خورشت قیمه پخته. پاستای سبزیجاتی پخته یا هزار مدل غذای دیگر من تعجب می‌کنم. وقتی می‌گوید بیا خانه‌ی من برایت آش رشته بپزم و خیلی با عشق این کار را می‌کند تعجب می‌کنم. هنوز بعد از پانزده سال دوستی تعجب می‌کنم. من اصلن حال ندارم برای خودم غذای زحمتکشی درست کنم. مگر چه هوس وحشتناکی بکنم. حتمن باید کسی باشد که انگیزه‌م شود برای پخت و پز. آسان‌ترین غذاها را صرفن برای خودم می‌پزم. ممکن است روزها و روزها با ساندویچ سر کنم.
آشپزی فقط برای مواقعی‌ست که یکی باهام بخواهد غذا بخورد. آن هم دو حالت دارد. آن آدم را باید دوست داشته باشم که بخواهم برایش یک غذایی درست کنم که دوست دارد یا باید در مرحله‌ی شوآف باشم باهاش که مثلن بخواهم نشان بدهم که ببین من چه غذاهای باحالی بلدم درست کنم. یعنی جزیی از جو زدگی‌م برای تحت‌تاثیر قرار دادن یکی‌ست. آن هم اغلب انگشت دهم یازدهمم است که می‌خواهم ازش هنر بچکد. که یعنی دیگه بترک. آشپزی شیکان پیکان هم بلدم.
اما ته دلم اصلن از کارهای مورد علاقه‌م نیست. دوست دارم هفته‌ای یک بار مثلن انجام بدهم. این در حالی‌ست که هفته‌ای چهارده بار آدم باید غذا بخورد لعنتی!
من از مواد خام غذا خوشم نمی‌آید. بدم می‌آید ران مرغ به آدم زل می‌زند. از کندن پوست پیاز بیزارم چون تمام مدت دارم دماغم را تکان می‌دهم مثل موش که دارد یه چیزی را بو می‌کند و دماغش می‌جنبد. دماغ من می‌جنبد زیرا که عطسه دارم اما نمی‌آید. من از بوی غذایی که ده دقیقه روی گاز بوده و مواد خام بدبخت تازه دوزاری‌شان افتاده که قرار است پخته شوند و دارن خودشان را لوس می‌کنند که من با تو قاتی نمی‌شوم. تو با من قاتی نشو، لذا برای انتقام بوی بد از خودشان می‌دهند بدم می‌آید.
تنها بخش جذاب آشپزی برایم ادویه‌هاست. حتی مواقعی که غذاهای نیم‌پز می‌خرم که حداقل وقت را توی آشپزخانه تلف کنم حتمن یک تغییری توی ادویه غذاها می‌دهم. به نظرم ادویه غذا را شخصی می‌کند و از بس که جو زده‌ام و عاشق این چیزهام، ادویه می‌زنم. ادویه هم می‌دانم ادای ذهنی‌م است که مثلن من یک کاری کردم با این غذا و هر چی بهم دادند را نخوردم و غذا را با شخصیت کردم.  
تازگی هم بسیار فلفل‌خور شدم. لذا ایمپرووایزهای فلفلی نقش پررنگی در تجربیاتم پیدا کرده.
خلاصه که ای ملت من وقتی بزرگ شدم می‌خواهم یک آشپز داشته باشم و بعد بعضی روزها که از دنده خوبه بیدار شدم بهش بگویم تو امروز آفی و من می‌پزم و بعد آشپزم دندان‌هاش بریزد که من آشپزی اصلن بلدم. بعد ببیند که من انقدر خفنم و شاخ درآرد که چرا هر روز غذا نمی‌پزم؟ اما من بهش بگویم که اوه فِرِدریک (اسمش فردریکه) آشپزی؟ اوه نه فردریک... اوه نه... بعد فردریک بهم بگه آخه شما با این استعداد حیفه نپزید. من بگم اوه نه فردریک... اوه نه...
بعد دوباره تا هزار وقت بعد آشپزی نکنم.
مسئله‌ای که هست این است که امروز ناهار چی بخورم. خیلی گرسنمه فردریک. خیلی. فردریک...

۴ نظر:

آنی گفت...

موضوع اینه که آره میفهمم چون منهم حوصله ی هفته ای حتی 7 بار آشپزی ندارم چه برسه اینکه هفته ای چهارده بار... اما اینکه برای خودت حوصله نداشته باشی و برای یکی دیگه این نشون میده خودت رو دوست نداری... اگه داشته باشی به خودت هم لطف میکنی اگه داشته باشی به خودت هم میخوای نشون بدی که بعله منهم بلدم... خودت رو دوست داشته باش لطفا و هفته ای یکبار برای خودت یه غذای خیلی خوشمزه ی مشکل درست کن

ناشناس گفت...

looooooooooooooooool

ناشناس گفت...

:))
فردريكش خيلي با مزه بود.

نقطه گفت...

منم...ـخیلی «اوه! فردریک»و دوست داشتم؛ خیـــــــــــــلی!ـ
اوه! فردریک جاااااان!ـ