۱۳ اسفند ۱۳۸۹


یک نفر هست که زمستان به این‌جاش (با دست بیخِ خِر خود را نشان می‌دهد) رسیده
اول، دوم دبستان که بودم یک تابستانی استخر برق آلستوم می‌رفتیم. کلاس شنای آموزشی. قورباغه یادمان می‌داد. مربی‌مان توی کم‌عمق همه چیز را به ما یاد داد. بعد همه‌مان را به صف کرد دم عمیق. دانه‌دانه باید می‌پریدیم توی استخر پادوچرخه می‌زدیم بعد هم عرض را قورباغه می‌رفتیم. تئوری بلد بودم. توی کم‌عمق که اگر می‌دیدم دارم خفه می‌شوم، می‌توانستم بایستم و سپس غرق نشوم، بلد بودم. عمیق کابوس بود. مال کلاس لنا این‌ها بود که درسشان کرال بود.
توی صف ایستاده بودیم و لابد یک روزی اواسط مرداد بود. دخترها جلویم یکی یکی می‌پریدند توی عمیق. یک میله‌ای هم دست مربی‌مان بود. یک حلقه سرش بود، دستت را بهش می‌توانستی بگیری خفه نشوی. صف جلوم هی کوتاه‌تر می‌شد و من می‌خواستم بمیرم از وحشت. قلبم که نه تمام تنم تالاپ تالاپ می‌کرد چون قرار بود بمیرم.
پریدم. گفت پادوچرخه بزن. یاد گرفته بودیم. از مامان پرسیده بودم چهار متر چقدر است، سقف خانه‌مان را نشانم داده بود، گفته بود از این کمی بلندتر. از فکر آن همه آب تا جای سفتی که می‌شد پایم را بگذارم رویش، می‌خواستم بمیرم. گفته بودند عمیق چهار متر است. کار من این بود که خانه را پر از آب تجسم کنم و خودم را که رویش شنا می‌کردم.
پادوچرخه زدم یک کم. تند و تند پا می‌زدم مبادا خفه شوم. بعد سوت زد گفت قورباغه برو. خیلی سوت می‌زد. یک سوت نقره‌ای گردنش بود همیشه.
داد می‌زد جمع، باز، بسته. من هم جمع باز بسته می‌زدم. همان‌طوری که توی کم‌عمق تمرین کرده بودیم و لب استخر که می‌خواباندمان و می‌گفت جمع باز بسته و ما همه جمع باز بسته می‌زدیم. 
اول که می‌رسیدیم استخر نمی‌گذاشت که بپریم توی آب. لب داغ استخر می‌خواباندمان ردیف و می‌گفت جمع باز بسته بزنید. گاهی خم می‌شد مچ پامان را می‌گرفت توی دست‌هاش، حرکتمان را درست می‌کرد.
داشتم عرض عمیق را برای اولین بار در عمرم می‌رفتم. تا نزدیک لبه‌ی استخر رفته بودم. اسم دوستم طناز بود. یک بار توی شلوارش که توی کمدش بود، زنبور رفت و شلوار را که پوشید، پایش را نیش زد و تا خانه توی سرویس گریه می‌کرد. طناز گفته بود که خانوم تو رو خدا ما تو عمیق نمیایم. دیدمش نشسته بود لب استخر. آمدم داد بزنم طناز بیا. آب رفت توی حلق و دماغم. همه چیز خراب شد. شروع کردم دست و پا زدن و جیغ زدن. یک‌هو فکر کردم من خفه شدم و الان است که بمیرم. هی می‌گفت نترس. پادوچرخه بزن. بلدی. ترسیده بودم. آخر انقدر کولی بازی درآوردم که میله را داد. گرفتمش. کشیدم لب استخر. دستم را که گرفتم لبه‌ی استخر، زدم زیر گریه. زیر بغل‌هایم را گرفت، کشیدم بالا. نشستم بغل طناز. گفت داشتی غرق می‌شدی؟ گفتم آره. قشنگ یادم است این مکالمه را. بعد گفتم میای بریم تو عمیق؟
حالا حتی اسم مربی‌مان را هم یادم نمی‌آید که اولین بار حالی‌م کرد که چه روی یک متر آب باشم چه بیست متر فرقی نمی‌کند. بیست سال پیش بود. چرا آدم باید خاطرات واضح از بیست سال پیش داشته باشد؟
طناز هم بالاخره راضی شد و آمد توی عمیق. آخرهای تابستان انگشت اشاره‌مان را می‌گرفتیم بالای آب، پادوچرخه می‌زدیم. مربی‌مان گفته بود با دست دایره بزنید، ما باحال بودیم، با پایمان خودمان را نگه می‌داشتیم و دایره نمی‌زدیم با دست. احساس خفنی ما را می‌کشت. بعد هم انقدر آب می‌رفت توی دماغ و حلقمان که می‌مردیم. ما قهرمان استخر بودیم. ما توی "وسطِ عمیق" بودیم.
برگشتن می‌نشستیم توی سرویس ویفر می‌خوردیم. ویفر موزی. تمام لباسمان می‌شد خرده ویفر. موهامان هم عین دختر کولی‌ها گره می‌خورد. هنوز هم گاهی یادم می‌رود شانه ببرم استخر.
گاهی مامانمان میوه می‌گذاشت. توی سرویس یک آلوی داغ یا یک سیب چلوسیده ته کیفمان پیدا می‌شد. سق می‌زدیم. ساعت دو سه‌ی ظهر گرمای تابستان بود. روزهای فرد. تمام تابستان.
آخ تابستان.

هیچ نظری موجود نیست: