۲۵ بهمن ۱۳۹۰

یک. آخه چقدر آب توی یک دماغ هست؟ جوبه؟ احساس می‌کنم شقیقه‌هام چلوسیده شده انقدر فین کردم.
دو. بعضی وقت‌ها که از سر بدبختی فیس‌بوک اسکرول می‌کنم، گاهی یک حالتی بهم دست می‌دهد که دلم می‌خواهد بروم به یکی بگویم اینا چیه؟ کپی کنم چیزایی که ملت می‌نویسند، بعد یک نفر باشد با هم تقی بزنیم به پیشانی‌مان یا با هم چشم‌هامان را ببیندیم و با انگشت‌هامان تخم چشممان را فشار بدهیم. بخدا انقدر دلم می‌خواهد بنویسم یارو همین حالا چی نوشته اما می‌ترسم مثل سگ که این‌جا را بخواند، روم سیاه بشود. این مسخره کردن‌های خفه‌شده در نطفه را به گور می‌برم از بی‌گودری.
زنجیر عشق من؟ غروب ابدی؟ ایران را نجات بدهیم؟ به ولله قسم اگر اغراق کنم. گمانم به ویژه آدم اگر فازش را هم نداشته باشد بدتر است. چون آدم است دیگر. گاهی تو فاز قضیه هست. وقتی نیست پاکت؟ خیر. پاکت واقعن برخورد منفعل و لطیفی‌ست. آدم دلش می‌خواهد با لنگ خیس ضربه‌های ووش‌ووش‌کشان به یارو وارد کند. هاید و این‌ها هم فایده ندارد. عین قارچ. بدی فیسبوک این است که آدم‌هاش را با حرف زدنشان نشناختی و هَمَه آن‌جا هستند. هَمَه. بعد آدم از خودش هم شرمنده می‌شود که چه معاشرینی. چه معاشرینی واقعن؟
سه. تا تابستان توی همین خانه می‌مانیم. این خانه را دوست دارم. هیچ ازش سیر نشده بودم. خوشحالم ردیف شد که بمانیم.
چهار. کم‌کم مهمانی‌هایی دعوت می‌شوم که نمی‌خواهم بروم. شما چه می‌دانید سه چهار تا دوست داشتن یعنی چی وقتی قبلن شصتاد تا دوست داشتین. همیشه آخر هفته یک جوری بود که باید از توی کارهایی که می‌شد کرد، یکی را انتخاب کرد و با دق به بقیه نرسید. بعد زندگی یک طوری شد که هر برنامه‌ای بود آخر هفته ما بعله بودیم. چرا که خیلی حوصله‌مان سر رفته بود و خیلی تنها بودیم. بعد حالا قطعن نه به زیادی زندگی سابق اما به نسبت، برنامه‌های مفرحی آخر هفته‌ها وجود دارد که می‌توانیم به بعضی‌هاش نه بگوییم. خدایی مزه می‌دهد. دو تا ایمیل و اسمس "خیلی مایل هستم که بیایم ولی متاسفانه نمی‌توانم." دادیم، یاد پادشاهی‌مان افتادیم خوشمان آمد.
پنج. تازگی یک علائمی بروز می‌دهم که خودم را شکل بابایم می‌بینم. حرف که می‌زنم توی کله‌م صدایم صدای بابایم می‌شود. وسط جمله مچ خودم را می‌گیرم که من دارم حرف نمی‌زنم، بابام دارد حرف می‌زند.
شش. تازه که آمده بودم، یک بار نشسته بودیم با چند نفر آدم مهاجر قدیمی‌تر، بعد یکی‌شان گفت که ما به سرعت ممکن است این‌جا نسبت به اخبار ایران دایناسور شویم. بعد این را که گفت من یاد تمام دایناسورهایی افتادم که می‌شناختم. با خودم قرار گذاشتم دایناسور نشوم. هر خبری که خواندم که بد بود، گفتم اخبار بدی می‌رسد. قبلن هم همه می‌گفتند وضع توی ایران خراب است و ما تو ایران بودیم، هیچم خراب نبود. خیلی هم خحسته‌دل زندگی می‌کردیم. هر خبری که می‌خواندم برای خودم تعدیلش می‌کردم که بابا خراب نیست. یعنی هست اما خیلی خراب نیست. تازگی دچار تردید شدم که وضع چقدر خراب است؟
یک دوستی آمد برایم تعریف کرد از نگرانی‌هاشان. از وضع زندگی مردم. از وضع زندگی آدم‌های معمولی. آدم‌هایی مثل منِ نوعی. حالم خراب شد از حرف‌هاش. کلن به قضاوت خودم از ایران الان هیچ اعتماد ندارم. از یک طرف فکر می‌کنم توی دو سال چقدر می‌تواند همه‌چیز عوض شود؟ از یک طرف فکر می‌کنم کوری؟ وضع عوض شده و قرار اونه که اگه وضع عوض شد عوض نشه.
ما فیلمتو کجا ببینیم حقیقی؟
هفت. دماغه اصلن داره فرازهایی رو درمی‌نورده که واقعن باید ثبت شه یه جایی.
هشت. با دماغ شروع کردم، نمی‌خواهم با دماغ تمام کنم.
نه. تنها هستم توی خانه و مثل تمام خانه‌ها، خانه‌ی ما هم اصوات غریبی تولید می‌کند وقتی آدم تنهاست. خانه‌ی ما صد سال این‌هاش هم هست. یک عالم روح توی خانه‌ی ما هست. روح آدم‌های دیوانه. یک پیرزن لاغر و کوچولو حتمن ساکن این خانه بوده. از این پیرزن‌هایی که بوی پیرزن و پماد و مارمالاد می‌دهند. ریزنقش و کمی ترسناک با شنوایی کم. برای همین است که صدای خانه‌ی ما وقت تنهایی بلند است. خانه می‌خواسته که پیرزنه صدای چیزهای وحشتناک را بشنود. یوهاهاهـــاها.
ده. یک تابلو داریم توی خانه‌مان که یک روز بی‌دلیل از دیوار افتاد پایین و قابش شکست. همین عکس بالاست. از هر طرف زن توی نقاشی را نگاه کنی، دارد نگاهت می‌کند. الان شش ماه است تکیه‌ش دادیم به دیوار، جلوش هم یک گلدان گذاشتیم اما همیشه دارد آدم را نگاه می‌کند. من مطمئنم زن توی تابلو داستان هولناکی دارد.

۱۷ بهمن ۱۳۹۰


چی بکنیم خلاص شیم از نوستالژی؟
دلم می‌خواست این حالی که دارم را منتشر کنم. ثبت کنم. یک کاری کنم که بتوانم در اختیار آدم‌هایی که شاید لازمش دارند، بگذارم. تعطیلات میان ترم است. مشق زیادی دارم اما نگران نیستم. می‌دانم تمامش می‌کنم. تا پنج‌شنبه که باید سر کار بروم، کاری ندارم.
تمام خانه را پر از شمع کردم. از کارهایی که کمتر می‌کنم. بعد موبایلم را وصل کردم به سیستم صوتی توی سالن. این آهنگ را گذاشتم هی تکرار بشود. جاهایی که داد می‌زند و صدایش شبیه استینگ می‌شود باهاش می‌خوانم. یک پاتیل چای نعنا دم دستم. انجیر خشک. لباس‌هام توی ماشین‌لباسشویی‌ست. خانه را دسته‌ی گل مرتب کردم. خرید کردم که شب خورشت مرغ و آلو بپزم برای قلی. دلم یک درد ملویی می‌کند اما یک رازی را من به شما می‌گویم، زن‌ها گاهی دل‌دردشان را دوست دارند. گرم پوشیدم. ژاکت. یک شالی دور گردنم است که چون به حالم می‌آمد که یک شالی دور گردنم باشد، گردنم انداختم. خوشم می‌آید راه که بروم دنبالم تو هوا باشد. بیرون برف ریزی می‌بارد. خیلی سرد است. منفی دوازده. هوا مه‌آلود و برفی و آبیِ تاریک دم غروب است. جز دوست‌پسر هم‌خانه‌م کسی خانه نیست. او هم توی اتاق است یک فیلم اکشنی تماشا می‌کند. مزاحم من نیست. قلی دو ساعت دیگر می‌آید. من هنوز یک ساعت دیگر روی این مبلم.
یک اتفاقی هم برایم افتاد که یادم رفت بنویسم. آمدم موهام را کمی تیره کنم، موهام پر کلاغی شد. از آن کارهایی که به میل خودم هرگز نمی‌رفتم انجام بدهم اما الان فکر می‌کنم خب حالا شد دیگر. هربار خودم را توی آینه می‌بینم تعجب می‌کنم. کله‌سیاه واقعی شدم. من نیستم اما. من از این ننرهای ناز نازو با موهای قهوه‌ای هستم. شرابی و پرکلاغی و بلوند و این‌ها اصلن به من مربوط نیست. من در تمام وجوه آدم ملویی باید باشم همیشه. حالا گرفتار کله‌ی سیاهی شدم که نمی‌دانم چطور ازش خلاص بشوم.
متن آهنگه به حالم نمی‌آید اما جوری که می‌خواند با حالم جور است. برفه از این‌هایی‌ست که بس‌که سرد است پودر می‌شود روی زمین. دیروز با اوریانا و داوید و بچه‌شان و قلی رفتیم روی یک دریاچه که یک یخ چاق بسته بود، لیز خوردیم. من اولش هی جیغ زدم که آی افتادم. آی الان می‌افتم. بعد هی قلی باهام وایساد. آخراش لیز می‌خوردم به‌طور بلاواری. بعد شرم‌آور این بود که بچه‌های پنج‌ساله عین هلو لیز می‌خوردند، من عین کلاغ. نه عین خرچنگ. همه بی‌تلاش. من عرق‌ریزان. خوش گذشت اما. بعد رفتم سر کار. دلم می‌خواهد باز هم برویم. اصلن باورم نمی‌شد می‌توانم روی آن تیغه‌ها بایستم. لیز خوردن پیشکش اما شد. هی قلی می‌گفت مراقب دستت باش. بیافتی بدبخت می‌شویم دوباره. نیفتادم. اما این‌هایی که می‌بینید می‌پرند و می‌چرخند و این‌ها و انگار نه انگار که سخت است، بهتان بگویم که خیلی سخت است. بیخود خر نشوید فکر کنید آسان است.
انقدر دریاچه‌ی یخ‌بسته قشنگ بود. یک شهر کوچکی بود به فاصله یک ساعت از وین به اسم روست. دریاچه‌هه آنجا بود. سراسر یخ. پر از آدم‌های خجسته دل که می‌خواستند لیز بخورند روز تعطیلشان را. هوا سرد که نه. یخ. مردمی که بلدند از خودشان لذت ببرند. من آرام آرام یاد می‌گیرم که از این‌جور چیزها لذت ببرم. یک نقش بزرگی هم قلی دارد. یک آدم هایپر اکتیوی‌ست که یک ساعت خانه بماند و فعالیت نکند بهش بد می‌گذرد. من هم پابه‌پاش می‌روم. گاهی حس می‌کنم ناظر خودم هستم که دارم دست‌هام را از هم باز می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم و هوای یخ می‌رود توی سینه‌م. نفس چنان عمیقی که کف شش‌هات درد می‌گیرد از شدت انبساط...
.
سندروم حادِ تازه‌خارج‌رفتگانِ ممنون
یک چیزی که تازگی خیلی عمیقن در حال تجربه کردنش هستم حواشی زندگی در حباب شخصی‌ست. اوایلی که آمده بودم، نمی‌توانستم درک کنم چطور این تنهایی کار می‌کند. من از یک خانواده‌ی خیلی خونگرم و معاشرتی هستم. من آدم خونسرده‌ی خانواده بودم که وسط مهمانی حوصله‌م سر می‌رفت و دیگر میل به معاشرت نداشتم. در آن مقیاس قبلی من خیلی توی حباب خودم بودم. توی این زندگی جدیدی که حالا دارم، فهمیدم که با مقیاس جدید خیلی هم آدمی نیستم که توی حباب خودم باشم. خیلی هم معمولی‌ام. قصدم الان این نیست که بگویم این خوب است یا بد. دارم برایتان قصه می‌بافم.
شاید خانواده‌ی من این‌طور بود و طبعن چیزی که من می‌گویم را نمی‌شود به همه تعمیم داد اما پایه در ایران برای من خانواده بود. حداقل حبابِ ممکن، حباب خانوادگی بود اما این‌جا حبابِ پایه، حباب فردی‌ست. همه‌چیز آدم را تشویق می‌کند که در حباب فردی‌ش احساس خوبی بکند. طبیعتن اگر آدمی بودم که با خانواده‌م مهاجرت کرده بودم شاید این نگاه را نداشتم اما حالا دارم.
مثال می‌زنم. من توی هر مغازه‌ای بروم که خرید کنم، امکانات متعددی دارم که برای یک نفر خرید کنم. یک عالم بسته‌های خرید یک نفری وجود دارد. توی هرکدام از فروشگاه‌های زنجیره‌ای که بروی، مثلن یک بسته‌ای هست به اسم سبزیجات سوپ، یک دانه هویج، یک دانه هویج زرد، سه پر جعفری، یک جینجر، یک تکه کلم. همه را با یک تکه نخ بستند به هم. چهارصدگرم کلن. در تمام مغازه‌ها می‌توانی این بسته‌ی کوچک سبزیجات سوپ یک‌نفره‌ را بخری. شاستا با سس آماده، چهار پر کالباس. همه‌چیز یک نفری. این پایه است. خیلی هم خوب.
هیچ احساس عجیبی نمی‌کنی برای این‌که برای یک نفر داری خرید می‌کنی. توی تهران این‌طوری نبود. باید اکسترا می‌رفتی یک‌جایی که بتوانی خریدهای یک نفری بکنی. دم صندوق هم همیشه فروشنده با نگاه "همین؟" نگاهت می‌کرد. این‌جا به هیچ عنوان احساس "همین؟"ای نداری. تعداد پایه یک است. طبیعتن سیستم دوتا بخر سه تا ببر هم این‌جا رواج دارد برای این‌که مصرف خانواده‌ها می‌طلبد ولی به عنوان یک آدم تنها هرگز مشکلی نداری که همه‌چیز یک نفره برایت فراهم باشد. این‌ها مغایر با هم نیستند. این به‌نظر من اساس یک نگاه فرهنگی‌ست. نگاه فرهنگی پذیرفته‌شده و غالب.
تازگی خوشم آمده از این فردی‌نگری حادی که این‌جا هست. مدام دنبال نشانه‌هایش می‌گردم که نظریه‌م را تایید کند. دنبال این‌که چطور به عنوان فرهنگ کلان این‌جا عرضه می‌شود. بعد باعث می‌شود بفهمم چرا از زندگی در این‌جا احساس خوبی دارم. توی تهران فرهنگ کلان این نیست و  اگر تو بخواهی‌ش باید ذره‌بین به‌دست دنبالش بگردی. خیلی بگردی. شاید یک گوشه‌ای یک نشانه‌ای. یا نهایتن یک چیزی که بخواهی باهاش به زور خودت را قانع کنی که همان است که تو داری دربه‌در دنبالش می‌گردی. این‌که این‌جا فرهنگ کلان آن چیزی‌ست که توی دوست داری، یک باری را از دوش آدم برمی‌دارد.
بدیهی‌ست که تو باید بتوانی برای یک نفر راحت خرید کنی. پس امکانش فراهم می‌شود. من بارها این جمله را شنیدم و حتی گفتم که "بدیهیات توی ایران از آدم سلب می‌شود." ولی هیچ‌وقت انقدر احساسش نکرده بودم توی زندگی روزمره‌م، که حالا دارم احساس می‌کنم. بعد یک حسن (؟ نمی‌دانم واقعن حسن است یا نه) دیگری که دارد این است که من برای بدیهیات مدام متشکرم. مدام احساس خوبی دارم. احساس می‌کنم یکی دارد نازم می‌کند وقتی حق و حقوق طبیعی‌م را دارم. بدیهیات را.
یک‌کمی هم در نهایت اگر آدم توی بحرش برود غم‌انگیز است. مثل این است که به یک آدم فقیری بگویی تو از این به بعد می‌توانی همیشه لااقل سه وعده غذا بخوری. بعد او خیلی ممنون می‌شود دیگر. بعد دل آدم کباب می‌شود که برای چیزی به این سادگی انقدر ممنون است.