۲۸ اسفند ۱۳۹۰


یک. بوی عیدی فرهاد گوش می‌کنم. فازش را که بگیری، شنیدنش دلنشین است. به‌طرز معجزه‌آسایی قرار شد عید خانه‌ی من باشد. بی‌خانمان‌ها از همه‌جا این‌جا جمع می‌شویم. خوشحالم. ارتفاع سبزه‌هام از مچ دستم تا نوک انگشتم شده. خیلی افتخار می‌کنم به خودم که سبزه دارم. احساس می‌کنم یک چیزی‌ست که خیلی منحصر‌به‌فردانه مال من است. فکر می‌کنم در اشل بزرگ‌تر زاییدن مثل این است. این همه آدم زاییدن اما خود آدم اگر بزاید، خیلی فرق دارد.
دو. صبحی بیدار شدم یادم افتاده بود که من راهنمایی بودم، سپهر دبستان بود. بعد من که تعطیل می‌شدم می‌رفتم دنبالش با هم می‌رفتیم خانه. بعد هار بود، دوست داشت بدو بدو کند، همیشه دسته‌ی کیفش توی دست من بود. بهش می‌گفتم این افسار توئه که دست منه. می‌دویید دسته را می‌کشیدم. گاهی خودم هم باهاش یورتمه می‌رفتم. دو کله‌پوک با هم می‌رفتیم خانه. احساس می‌کردم خیلی وظیفه‌ی مهمی دارم که سپهر را از مدرسه بردارم ببرم خانه. ناهار گرم می‌کردم، دوتایی می‌خوردیم. چقدر این ناهار را می‌سوزاندیم. گمانم مادرم از اولین آدم‌هایی بود که توی ایران مایکروویو خرید فقط به خاطر همین. اما ما حتی موفق شدیم توی مایکروویو هم غذا بسوزانیم.
سه. هم‌خانه‌ی گیجم آمده یک نامه داده دستم که لاله این برای توست. نامه‌ایست که باید بروم اداره‌ی پست یک بسته بگیرم تاریخش مال یک ماه پیش است. بسته‌م توی پست نیست. از مامان پرسیدم مامان تو برام بسته فرستادی؟ گفت وای مامان ببخشید مامان! امروز فردا می فرستم. قربانش بروم. تا می‌گویم پست اصلن بقیه‌ی حرفم را گوش نمی‌کند که بابا پست چی؟ بسته‌ی چی؟ فکر می‌کند خودش باید برای آدم یک چیزی بفرستد. حالا غرض که جان من اگر این‌جا را می‌خوانید برایم بنویسید که شما بودید؟ خودم به دنزی/ عروس دومادو ببوس یالا، مشکوکم. کی برای من چی فرستاده؟
چهار. روزانه حالم خوب است، خوشحالم اما یک غم بی‌معنی سمجی در اعماگِ تَهِم (با لهجه‌ی ترکی) هست. گاهی یک بیل برمی‌دارد و من احساس می‌کنم از دلتنگی یکی دارد دلم را بیل می‌زند. به طور فیزیکی توی سینه‌ام است. قشنگ احساس می‌کنم یکی بیل می‌زند. می‌دانم تهران بودم، احساس می‌کردم عید وظیفه‌مان است اما آدم هر چی نیست را می‌خواهد. الان هم دلم آن وظیفه‌مان را می‌خواهد. دلم لنا را می‌خواهد که همیشه سال تحویل زر زر می‌کند. بعد می‌خندد. بابام که عیدی به آدم می‌دهد. بعد مامانم بگوید سیروس بیشتر بده! بابام هم بگوید ای توام. خودم می‌دانم. چندتا بگذارد روش.
پنج. دیروز پوست آدم‌ها را دیدم. هوا گرم شده. دیدن زن‌ها توی پیراهن‌های رنگ‌وارنگ خیلی خوب است. تماشا کردن پهن شدن آدم‌ها توی آفتاب خوشایندترین بخش تمام شدن زمستان نکبت طولانی وین است. یعنی قطعیت که دوباره آن جور سرد و خاکستری و سرها در گریبان نیستیم تا پنج ماه.
شش. هم‌خانه‌م می‌خواهد ازدواج کند با دوست‌پسر مصری‌ش. خیلی مسلمان است پسره. من نگاهشان می‌کنم و هی فکر می‌کنم چطور ترمزش را بکشم. کشیده نمی‌شود. مادرش دیوانه شده از ناراحتی که این چه‌کاری‌ست دخترش می‌خواهد بکند. عاق والدینش کرده. هرچه فحش بلد بوده را هم کشیده به سر تا پای عرب‌ها. گفت نمی‌دانستم مادرم نژادپرست است. خیلی وضعیت اره‌به‌ماتحتی‌ست. از وقتی از مصر برگشته فقط تلویزیون تماشا می‌کند و می‌خوابد. دلم برایش می‌سوزد و از دستش متاسفم.
هفت. با نا به این نتیجه رسیدیم که من هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شوم. من همیشه ناراحت یا متاسف می‌شوم. عجیب است یک آدمی عصبانی نشود؟ عصبانیت‌های من انقدر کم بوده توی زندگیم که می‌توانم بشمارمشان. کیفیت عصبانی شدن ندارم. کیفیت؟
هشت. یک‌بار مریم مومنی نوشته بود که توی وین مردم خیلی دوست دارند کتاب‌های علمی تخیلی و هیجانی بخوانند. تا دسته حق دارد. به‌ندرت دست آدم‌ها کتاب‌هایی غیر از این‌ها می‌بینی. این را که خواندم با خودم فکر کردم چطور تا حالا نفهمیده بودم خودم. وقتی خواندم فکر کردم دقیقن. این سبک مطالعه به قول طاطا تخمی، گریبان من را هم گرفته. از یک طرف این‌جور کتاب‌ها را خواندن، مثل مسکن می‌ماند. حواس آدم را از استرس‌های روزانه پرت می‌کند. می‌روی توی یک دنیای فانتزی. قطع می‌شوی از روزمرگی. توی ایران هم اغلب استعاره آدم را بغل می‌کند یا می‌کرد. هر کی دوست دارد یک جوری فرار کند آقا جان. این‌جا با رمان‌های علمی تخیلی. کتاب دن براون دستم بود. طاطا گفت این چیزها چیه می‌خوانی؟ قایم کن. قایم کن آبرومون را بردی.
نه. نوروز باستانی را پیشاپیش به شما و خانواده محترمتان تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم. امضا: کارمند سخت‌کوش کم‌درآمدِ درون. دیری‌دیری‌دیم (سرنا و دهل).

هیچ نظری موجود نیست: