۸ اردیبهشت ۱۳۹۱


künstler in der krise
پریشب ساعت دو و نیم شب طاطا تز هنرمند در بحران را با ما مطرح کرد. هنرمند در بحران هنرمندی‌ست که می‌رود کنسرت یکی از هم‌کلاس‌هاش می‌بیند که او خیلی خوب ساز زده است و هنرمند در بحران در حالی که باید برای هم‌کلاسش خوشحال باشد، حرصش می‌گیرد که چرا خودش انقدر خوب نیست. ما آن‌قدر آدم‌های بزرگی نیستیم که بتوانیم مکرر برای موفقیت‌های دیگران خوشحال بشویم. خوشحال شدن برای دیگران یک زمینه‌ای می‌خواهد و آن زمینه این است که خودت هم در آن دوره آدم موفقی باشی. طاطا معتقد است که ما باید مثل الکلی‌های گمنام برای خودمان یک گروهی درست کنیم و جلساتی داشته باشیم و با هم حرف بزنیم که چرا و چقدر حرصمان گرفته و حالا که در بحرانیم چه بکنیم. بعد چون خیلی احساس ضعف به آدم دست می‌دهد که نمی‌تواند برای دیگری خوشحال باشد، باید خودش را در این منجلاب رذیلانه تنها احساس نکند.
کلن شرمنده بودن از احساسی که داری، احساسی‌ست که آدم فکر می‌کند اشتباه است. از خودش ناراحت است که این احساس را دارد. اما احساسه آن‌جاست. همین‌جور بحران‌زده نشستی توی سالن برای دوست و هم‌کلاست دست می‌زنی و فکر می‌کنی الان یازده شب شده، بروم خانه ساز بزنم؟ بروم مست کنم یادم برود که خوب نیستم؟ بروم بمیرم؟ دست یارو را فشار می‌دهی که عالی زدی، همان‌جور توی سرت داری فکر می‌کنی یِ‌یِ‌یِ. من هم نباید توی هفته سی ساعت کار می‌کردم وقت داشتم تمرین کنم و ویزاکارت خانواده پول تمام زندگی‌م را می‌پرداخت الان حالم بهتر بود. ته‌ترِ مغزت فکر می‌کنی واقعن اگر همه‌چیز عالی بود و کار نداشتی و وقت داشتی، چقدر خوب بودی؟ این مسئله همان وضعیت اره است که به ماتحت انسان فرو رفته و نه بیرون می‌رود نه فرو می‌رود.
هفته‌ی پیش سه‌شنبه داشتم می‌رفتم سر کلاس مکتب فرانکفورت، یکی از پسرها بهم گفت تو تا حالا دو جلسه فقط آمدی؟ گفتم نه سه جلسه.
گفت وای خیلی لطف کردی. گفتم باید کار می‌کردم، همکارم نبود و من مجبور شدم به‌جایش کار کنم. با یک لحن مسخره‌ای بهم گفت خیلی سخته بالانس بین کار و درست را برقرار کنی. نه؟ لبخند زدم. گفتم آره. گفت فصلی که باید ارائه کنی خواندی؟ خواستم بگم شما پلیس تحصیلات منی؟ نگفتم. گفتم آره خواندم. دیشبش تا شب مانده بودم کتابخانه، زده بودم توی سر خودم و والتر بنیامین.
با خودم خیلی فکر می‌کنم که منصفانه نیست که من نمی‌توانم در حالی که دو برابر بقیه وقت لازم دارم، نصف بقیه وقت داشته باشم. ولی خوب زندگی من همین است. زندگی من سرشار از قدم‌های مورچه‌ای‌ست. آرام. آهسته. خسته. این وسط آدم‌هایی هم هستند که دوست دارم توقعاتشان را برآورده کنم. من کلن بیشتر وقت لازم دارم. من کلن خیلی وقت لازم دارم اما ندارم. همین است که هست. با مدام پرس کردن خودم سعی می‌کنم برسم آن‌جایی که باید. آن جاهه هم شناور است. هر چی شنا می‌کنم بهش نمی‌رسم. سرم را می‌برم زیر آب، شنا می‌کنم انقدر که جانم بالا نمی‌آید دیگر، می‌آیم روی اب، به مقصدم نگاه می‌کنم و هنوز همانقدر دور است. باز عقبم. باز خیلی عقبم. می‌دانم چطور می‌توانم بهتر باشم اما نمی‌توانم بهتر از این باشم. همین است که در بحرانم. که باید خودم را به انجمن هنرمند‌های گمنام بحران‌زده معرفی کنم. که جای یک حرکت اضافی هم ندارم. همین مجبوری‌ها را اگر انجام بدهم از خودم ممنونم. پیشرفت، پیش‌کش.
خلاصه که بساطی داریم. حالا باید متاسفانه چس‌ناله‌ها را تمام کنم و کمی به سه تا ارائه‌ای بپردازم که توی یک ماه آینده دارم. هوا بیرون قشنگ است. به طرز بی‌رحمانه‌ای بهار است. بهار من تمام شدن این پروژه‌هاست. انگار نشسته باشی تو قطار سریع‌السیر در حالی که دلت بخواهد پیاده راه بروی. همه‌چیز فقط از جلوی چشمم رد می‌شود. دست من به شاخه‌های بهار نمی‌رسد. نمی‌رسد دیگر. همین است. من لاله، هنرمند در بحران هستم. سه دقیقه‌ست که غر نزدم.

۳۱ فروردین ۱۳۹۱

واسه خاطر احمد تنگ‌درآغوش
اینم بگم که اگه بمیرم، نگفته نمیرم که کار مام شده چند بار هر پست نوروزی را خواندن. دلمان هم نازک. فازو می‌گیریم. برو بریم.
شما خودتون آخه اینو بخونین:
می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم...
بعد جلوتر می‌گه که:
می‌خوام برم تو فکر، از اون‌جا برم خارج. برم برم برسم به دروازه‌ی جهان تازه. اون‌جا عاشق یه زن ماست‌فروش بشم. دیگه همه‌مردم شهر به‌ام بگن «هاشم‌خان شوهر زن ماست‌فروش». شوهر یه زن ماست‌فروش واقعا دیگه می‌خواد از خدا؟
جواب‌های خودتون رو به آدرس دروازه‌ی جهان تازه برام بفرستین، به برترین جواب‌ها هدایایی به رسم یادگار اهدا خواهد شد. روز اهدای جوایز، خودم به عنوان دبیر جشن‌واره با یه دوچرخه می‌آم رو سن، و برای تمام شرکت‌کنندگان بوسه پرتاب می‌کنم. زنم، که ماست‌فروشه، نشسته اون پایین ردیف جلو، و داره تماشا می‌کنه، و هی قربون‌صدقه‌م می‌ره. و البته من می‌فهمم تو نگاش یه نگرانی‌ای هست؛ یعنی ماست‌هام نترشن جلوی در؟ :(
برای زن ماست‌فروش هم بوسه داریم ما. بله.
بعد همین‌طور می‌ره لامصب. بی‌ترمز:
می‌خوام شاه بشم، شاه راستکی. پادشاهی بکنم تا بشه روز 26 دی‌ماه. بعد هواپیما که اومد، بگم «من نمی‌رم!» نرم. واقعا نرم و بمونم. وایستم وسط باند فرودگاه بگم «آخی نه ایستیورسوز منیم جانیمنن؟» و بعد به تمام لهجه‌ها و زبان‌های اقوام ایرانی بگم که «آخه چی می‌خواین از جون من؟» و نرم خارج. بمونم بگم «بیایید من‌وُ جر بدین اصلا! من از ایران‌برو نیستم! نیستم! عزیزان من، نیستم! نمی‌رم! شما بیاین من‌وُ بخورین اصلا! والله به خدا.. قصه‌ای داریم با اینا...» و در این لحظه حال چشام خوب باشه و چشام از جنس مرغوب باشه.
می‌خوام مسیر تاریخ رو عوض کنم، از زنجان ردش کنم این‌بار. فامیلای پدرم چشم‌به‌راه اند.

صبحی رفتم کاغذها را ریختم تو سطل کاغذها پایین. توی صندوق پست را نگاه کردم. هیچی برای من نبود. منتظر نامه‌ی ویزام هستم. نامه‌ی ویزا نکبت سالیانه است. نیامده. آمدم بالا. ترتمیز کردم. لباس شستم. ظرف‌های تلنبار توی ظرفشویی را چیدم توی ماشین. نگاه کردم دیدم گوشت‌چرخ‌کرده دارم. فکر کردم ماکارونی سنتی بپزم با ته‌دیگ سیب‌زمینی. حوصله‌ی آشپزی هیچ‌وقت ندارم. یک تکه‌نان انداختم توی توستر، داغ شد کره مالیدم و یک چرت و پرت دیگری. خوردم. سیر شدم. ماکارونی از سرم افتاد.
آمدم نشستم پای ادیت پنج‌هزار و هشتصدم این کاتالوگی که طراحی کردم. هر روز یک ادایی درمی‌آورد چاپچی. بعد همان موقع کار آدم را نگاه نمی‌کند ایمیل که می‌کنی دو سه روز می‌گذرد فکر می‌کنی تمام شد، الان زیر چاپ است، یک ایمیل بلند بالا می‌زند که کونش کج است، دمش راست است. درستش کن. دقیقن پنج‌هزار و هشتصد بار.
نشسته بودم با اوقات تلخ درستش می‌کردم، زر زر زنگِ در را زدند. پستچی دو بار زنگ می‌زند. پستچی بود. توی فکر نامه‌ی ویزا در پایین را زدم. پستچی بود با یک بسته‌ی گنده‌ای از تهران.
ای پست جمهوری اسلامی! ای پست!
امضا کردم و بردم روی میز ناهار خوری. یک کارتن بود و انقدر می‌پیچندش که باید کاراته بلد باشی تا بشود بازش کرد. بالاخره باز کردم. یک کارت روش بود. یک طرفش بابا نوشته بود یک طرفش مامان. خواندم و تار شد همه‌جا. مونا حمام بود، خودم را انداختم روی تختم با بلندترین صدایی که دلم می‌خواست عر زدم. خیلی قشنگ نوشته بودند. تا حالا برام نامه ننوشته بودند. دوباره خواندم. دوباره عر زدم. عرم که تمام شد، رفتم بالای سر بسته‌ها. طبق معمول پسته و بادام و زرشک و زعفران و آلوجنگلی صد کیلو و چیزمیزهای ترش و بعد یک عالم کتاب. چند تا شال و یک تقویم سال نود و یک.
لنا گفته بود چی می‌خای؟ گفته بودم یک چیزی که این‌جا نباشه. که بگم ئه ئه این چیه تو این بسته‌هه؟ تقویمه را که دیدم گفتم ئه ئه ببینا. می‌خواستم بگم من تقویم می‌خام. بعد لای کتاب‌ها را باز کردم. لنا نوشته بود رویشان را. با آن دست‌خط کشیده‌ی قشنگش. بعد یک‌هو یک کارتی افتاد بیرون. لنا نوشته بود. نوشته بود: چهارشنبه‌سوریت مبارک. عیدت مبارک. سیزده به‌درت مبارک. روز زنت مبارک. روز خرگوش و تخم‌مرغت مبارک. تولدت مبارک. همه‌چیت مبارک. خندیدم. آخرش نوشته بود، دلم می‌خواست تو همه‌ی این‌ها تو پیشم بودی. دوباره زدم زیر گریه. دلم تنگ شده دوباره خیلی. خیـــــلی.
قشنگ گریه‌هام را کردم، چون می‌خواستم به مامانم زنگ بزنم بگویم بسته‌ای که گفتی سه هفته دیگر منتظرش باشم، رسید و گریه نکنم و این را بگویم. بعد دو تا بوق خورد، مامان و بابا و لنا از سه جای خانه گوشی را برداشتند. من؟ خب من زدم زیر گریه دوباره دیگر. بعد خودم را جمع کردم. یک ذره حرف زدیم. یک ذره خندیدیم.
الان اصلن نمی‌توانم دوباره کارت‌ها را بخوانم. چون می‌دانم خیلی گریه می‌کنم اگر دوباره بخوانمشان.
یک لحظه‌های ملغمه‌ی عاطفی توی زندگی من هست که یک کاسه آلو جنگلی بغل دستم دارم سق می‌زنم و ضمن خوردنش بغض هم دارم. قورت می‌دهم بغضم می‌شود اشک بعد سیگار هم می‌کشم، تایپ هم می‌کنم. یک چنین چیزی که وقتی به همه‌ش با هم نگاه کنی از شلم شورباییش خنده‌ت می‌گیرد که دلت هم یک‌هو شروع می‌کند از ترشی آلو جنگلی‌ها ضعف می‌رود و می‌پرسی بپزم ماکارونیه را یا نه؟ همین موقع است که به آدم حمله‌ی من چه غلطی می‌کنم این‌جا وقتی همه‌ی عزیزهای دل من تو تهرانند، دست می‌دهد. بعد اغلب حمله است دیگر. می‌آید و می‌رود اما خب چقدر حقیقت دارد این احساس که چه غلطی دارم می‌کنم؟ من نمی‌دانم.
من خودم را توی این مواقع از چیزی که احساساتم را تشدید و تحریک می‌کند، دور می‌کنم. مثلن آهنگ‌های فانکی دانکی گوش می‌کنم. الان هم همین است. چون دوست ندارم توی حالت اشک و بغض بمانم. اذیتم می‌کند و مایلم ازش عبور کنم.
قبلن طاقتم بیشتر بود یا چی؟ نمی‌دانم. یادم هست که از بی‌دردی، خودم را از نظر عاطفی تحریک می‌کردم. می‌رفتم جاهای پرخاطره. موسیقی‌های پرخاطره گوش می‌کردم. الان نمی‌توانم. احساس می‌کنم یک بار خیلی سنگینی می‌شود که از تاب تحملم خارج است. طرفش نمی‌روم اصلن. درش را می‌بندم.
یعنی اوایل یک غم خیلی سنگینی داشتم از دوری. هر لحظه. به عادت قدیمی، خودم هم تشدیدش می‌کردم. بعد یک جایی با خودم تصمیم گرفتم که من این‌جام. این کاری بوده که همیشه می‌خواستم انجام بدهم. باید خوب انجامش بدهم. نه با گریه و حسرت و این شد نتیجه‌ش که الان هست. تصمیم گرفتم چیزهایی که خرابم می‌کند را از خودم دور کنم. حالا هم گاهی حمله‌های عشقی و دلتنگی و حسرت هست دیگر. آدم باید بپذیرد که عواقب تصمیماتش چیست. امام شدم الان. خودم فهمیدم و بس می‌کنم در آخر این جمله و اولین جایی که به نقطه برسم.
دیدید؟ بس کردم.
مرسی و مرسی و مرسی. گرم و سفت و طولانی می‌بوسمتان عزیزترین‌های من.

۲۷ فروردین ۱۳۹۱


یه چیزی بگم بخندین. امروز تولدمه. خب؟ بعد من تا ده دیقه پیش فک می‌کردم فردا تولدمه. چرا؟ چون‌که تولد من شونزده آپریله. بعد من اصلن تاریخ ایرانی رو نگاه نکرده بودم که بفهمم امسال افتاده پونزده آپریل.
پارسال تولدم اولین روزی بود که رفتم سر کار این‌جا. یعنی الان شد یک سال که من سر کارم. رفته بودم با صاحب کافه حرف زده بودم. گفته بود می‌خای شنبه شروع کنی؟ شنبه تولدم بود. نمی‌خواستم بگم نه. شنبه تولدمه که یارو فک کنه وا! لوس ننر. تولدته که تولدته. ساعت یازده صبح رفتم سر کا تا ساعت دوازده شب که دوستام اومدن کافه و رئیسم فهمید تولدمه و گفت ئه پ چرا هیچی نگفتی!؟ بعد برام زکت وا کرد و خواننده رو آورد برای تولد تولد بخونه و اینا. بعد من طبیعتن مثل همیشه گریه‌م گرفت.
به خودم گفتم حالا که یک سال گذشته و من حسابی جا افتادم. از قبل برنامه‌ریزی می‌کنم که تولدم کار نکنم امسال.
دیروز رفته بودم پیاده‌روی تو قلعه لاکزامبورگ. بعد خاله‌م زنگ زد. گفت خاله‌جون می‌دونم فردا تولدته اما فکر کردم فردا می‌خای با دوستات بری بیرون من نمی‌تونم پیدات کنم، گفتم امروز بهت زنگ بزنم. طبعن من با خودم فکر کردم خنگول قشنگ من فردا نیست پس‌فردائه اما هیچی نگفتم. گفتم حالا با این‌همه عشق زنگ زده حالشو نگیرم. بذار فک کنه فردا تولدمه. دیشب تا ساعت چهار صبح کافه بودم. صبح ساعت هشت بابام زنگ زد. گفت بابا جونی تولدت مبارک. گفتم بابا من خوابم. بعدن با هم حرف بزنیم؟ گفت باشه. بعد سپهر زنگ زد. بعد گفت اوه اوه خوابی؟ گفتم آره. گفت خب بعدن زنگ می‌زنم. بعد من فکر کردم آخه چرا همه می‌گن امروز تولدمه؟ من امروز باید ساعت چهار برم سر کار. غلطه. من تولدم امروز نیست. تولدم حق نداره امروز باشه. بعد همین‌جور خوابالو موبایلمو برداشتم. زدم تاریخ و ساعت ایران. دیدم نوشته یکشنبه بیست و هفتم فروردین سال نود و یک.
گفتم ئه ئه دیدی تولدمه خنگ خدا؟ خلاصه الان تولدمه. خاچ تو سر. سه ساعت دیگه باید برم سر کار. بعد باید تا ساعت هزار شب سر کار باشم. فردا اما با دوست‌هام تولد بازی می‌کنیم و این‌ها. بعد دیشب دودو بهم گفتش که حالا واقعن دقیقن فردا تولدته؟ گفتم آره. پس فک کردی دیوونه‌ام دوشنبه اولین روز هفته می‌خام تولدبازی کنم؟ گفت نه فک کردم دوشنبه فقط وقت داری. بعد من جدی توضیح دادم که برام مهم نیست تولدم چند شنبه‌ست و فقط دوست دارم روز واقعی‌ش شادمانی کنم. حالا الان اینم وضع ماست. خلاصه که ابلهانه بود. اینم اولین روز شروع آخرین سال دهه‌ی بیستم.
لاله استم. بیست و نه ساله هستم. کله تو ابرا هستم. تولدم مبارک.

۲۴ فروردین ۱۳۹۱


باده‌فروش می بده
اول کار بگویم که خانوم هایده به نظر جناب ما خیلی امامند. اگر به‌نظر شما خانوم، امام نیستند، ما اختلاف نظر فاحش داریم.
از سر کار آمدم. خسته و دلخور. نه ساعت بدو بدو. یه حال گرفته‌ی بیخودی داشتم. بعد چون گاهی مغزی دارم که حالش را با آهنگ‌های هایده می‌گوید، توی کله‌م بود که بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته. بعد هی همین‌طوری پشت هم آمد. می‌دانم فیسبوک را سرویس کردم با لینک هایده. اما فاز را گرفته بودم. گودر برای همین کثافت‌کاری‌ها بود دیگر. حالا نمی‌شود.
با هایده مغزم مسافرت می‌کند. یک ضبطی مامان مولی داشت توی آشپزخانه که توش همیشه کاست هایده بود. همین خوب‌هاش هم بود. ساقی و گل سنگم و سوغاتی و شب عشق و بزن تار و این‌ها. روش نوشته بود گلچین هایده.
بارها با این کاست مامان‌مولی صبحانه داد به ما. نون‌پنیر‌چای‌شیرین.
می‌رفتیم شمال. اول راه آهنگ‌های عجق وجق مد روز گوش می‌دادیم، بعد یک‌جایی که می‌رسیدیم به سبزی‌ها فاز هایده و ابی و این‌ها بود. ساعت‌ها کله تکیه به پنجره. خانوم می‌فرمود که دلم گم شده پیداش می‌کنم من.
مدرسه می‌رفتیم بابا می‌رساندم، ستار می‌خوند شازده خانوم قابل باشم. بعد هایده می‌آمد. سوغاتی. تا مدرسه چهار پنج‌تا آهنگ می‌شد گوش داد. گاهی می‌گفتم بابا می‌زنی دوباره اولش. عاشق پسر همسایه‌مان شده بودم. بابام می‌زد اولش.
بعد نارمک. یادم میاد که یک ویدئویی درآمد تشییع جنازه هایده. من از کلمه‌ی تشییع جنازه بدم می‌آمد. هایده هم به نظرم بر خلاف حالا اسم زشتی بود. شش هفت ساله‌م بود. به عمو خسنگ می‌گفتم عمو خسنگ نخون! غمگین می‌خونی. بعد هایده مرد. یادمه لنا فیلم تشییع جنازه را دیده بود. من گفتم چطوری بود؟ گفت همه‌ی خواننده‌ها بودند. گفتم حتی اندی؟ گفت حتی اندی و آصف. خانه‌ی خانم صالحی اینا، مامانِ طلا، همسایه پایینی عمه‌سوسن فیلم را دیده بود. خانوم صالحی با عمه سوسن تخته‌نرد می‌زدند. خیلی می‌خندیدند و تخته بازی می‌کردند. من دست زیر چونه، صد ساعت بازی‌شان را تماشا می‌کردم. صدای هایده می‌آمد لای خنده‌ها. گل سنگم چی بگم از دل تنگم. فیلم را می‌گفتم. من هرگز ندیدم هایده چطور تشییع شد. با این‌که خوشم می‌آمد خانم صالحی بیاید با عمه‌سوسن تخته بازی کند. خوشم نمی‌آمد من بروم خانه‌شان.
آهنگ‌های هایده خیلی آهنگ‌های ضخیمی‌ست برای من. ضخیم یعنی لابه‌لاش خیلی خاطره‌ست. پر ملودی‌ست. گوشم را سیراب می‌کند. هربار که می‌شنوم مامان و عمه‌سوسن و مامان‌مولی را تصور می‌کنم که آشپزی می‌کنند و ظرف می‌شورند و سبزی پاک می‌کنند و سیگار می‌کشند و تخته بازی می‌کنند و باهاش زیر لبی و گاهی شش‌دانگ می‌خوانند.
خاطره‌ی مرتبط این‌که مامان‌مولی سال چهل و دو یک پیکانی داشت. خیلی باهاش این‌ور آن‌ور می‌رفت. بعد ماتیک قرمزش همیشه به راه بود و تپل و مپل و قرتی با موی کوتاه و این‌ها هم بود. یک بار با مامانم بوده. رانندگی می‌کرده. دو تا موتوری می‌افتند دنبالشان که خانوم هایده امضا بده. هی مامان‌مولی می‌گفته که بابا من هایده نیستم. بعد این‌ها قبول نمی‌کردند. آخر مامان‌بزرگ می‌زند بغل، کاغذشان را می‌گیرد، امضا می‌کند مولود! می‌دهد دست موتوری‌ها. بعد آن‌ها می‌گویند مرسی خانوم هایده. مرسی خانوم هایده! بعد ول می‌کنند، می‌روند. مایل بودم توی مغز موتوری‌ها بودم که توجیهشان که چرا هایده با اسم مولود امضا داده را بفهمم اما هرگز نخواهم فهمید. هیهات.