۲۷ مرداد ۱۳۹۱


یک. من نمی‌فهمم چطور بعضی کلمات فارسی برایش سخت است و بعضی نیست. مثلن هندونه را یاد گرفته اما هنوز کلی فکر می‌کند و آخر سر به قرمز می‌گوید گیرمز. داریم هندونه می‌خوریم و تلویزیون تماشا می‌کنیم، می‌گوید "لاله هندونه است تویی." منطق فارسی حرف زدنش را نمی‌فهمم گاهی. همین بانمکش می‌کند خیلی. "هندونه است تویی" یعنی "آخرین تکه‌ی هندونه مال توست."
مثلن یاد گرفته که "ه" آخر بعضی جمله‌ها معنی "است" می‌دهد. مثل فلانی خوشحاله. بعد خیال می‌کند قاعده‌ی دیوونه هم همین است. بهم می‌گوید "نوربرت خیلی دیوون است." می‌گویم "عزیزم دیوون نداریم." می‌گوید "چرا بابا! دیوون می‌داریم."
از فارسی حرف زدن که نمی‌شود گفت اما از فارسی پراندنش که بخواهم بنویسم یک طوماری می‌شود. نمی‌دانم فقط برای من بامزه‌ست یا برای دیگران هم بامزه‌ست. عرق می‌ریزد گاهی و یک چرت و پرتی می‌گوید که برای رمزگشایی‌ش من باید کلی فکر کنم. قبلن هم نوشتم نه که من همه‌چیز را بهش یاد ندادم، وقتی حرف می‌زند من باور می‌کنم که فارسی می‌فهمد. کلماتش کلمات من نیست. همین خیلی شیرین می‌کندش. خودش درباره‌ی خودش می‌گوید من خیلی خوشمزه هستم.
دو. بالاخره حال تهران رفتنم مساعد شد. یک ماه دیگر. بلیط که بخرم یعنی تهران من آمدم. چهارده ماه پیش تهران بودم. باز هم دو هفته می‌مانم. کاچی بهتر از هیچی. ریگیلی بیگیل هابیلی بیلا.
سه. در دوربینم شکست. امیدوارم فیلمی که توش بود نسوزد. رفته بودیم بلیندن مارکت. قلی مسابقه‌ی سه‌تایی‌ها شرکت کرده بود. شنا، دوچرخه بعد هم دویدن. بچه‌م یک ساعت و سی هشت دقیقه رکورد زد. همه‌ی عکس‌ها توی همان سی و شش تا فیلم است که نمی‌دانم سوخته یا نه. آنالوگ می‌تواند انسان را چنان دقی بدهد که هیچ چیز دیگری آدم را آن‌جور دق نداده.
چهار. خانه‌ی جدیدم را دوست دارم. این وسط شهر بودنم برایم عادی نمی‌شود. خیلی خوب است. همه‌چیز تپ دم دست است. الان باید بروم تعمیرکار دوربین بیابم. همه‌جا با دوچرخه. سیبیل بابات می‌چرخه.
مجتمع زنده‌ای‌ست. وقتی می‌روی توی حیاط چهار نفر را می‌بینی که ایستادند توی حیاط با هم گپ می‌زنند و کافه می‌خورند و سیگار می‌کشند خوب است. یک باری هم می‌شنیدم که یکی فارسی خیلی قشنگی حرف می‌زد. نمی‌دانم کدام طبقه‌ست.
پنج. این‌جا دو روز است که کمی پاییز شده. من هنوز از تابستان سیر نیستم اما بوی خاک‌توسرِ پاییز می‌آید.
شش. گلدان‌هام خیلی زیبا شدند. من هیچ نمی‌دانستم آدم گلدانی‌ای هستم. فکر می‌کردم کاکتوس هم بلد نیستم نگه دارم اما ظاهرن خیلی هم آدم گلدانی‌ای هستم. عاشق کاشتن یک گیاه تازه‌م.
هفت. مدام احساس می‌کنم یک چیزی را فراموش کردم. هی همه‌چیز را می‌نویسم اما پیداش نمی‌کنم چیزی را که فراموش کردم.
هشت. استرس خر است. من تا کمتر از یک سال دیگر سی ساله می‌شوم. گاهی مچ خودم را توی آینه می‌گیری که دارم به خودم می‌گویم تو خیلی قدیمی هستی لاله. تو مال سی سال پیشی.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

دوست دارم نوشته هات رو لاله جان

maryam گفت...

این دوست پسر خاله ما یه آقای آمریکایی . ما بهش یه کلمه هم فارسی یاد ندادیم بعد هر وقت حرف میزنی این ذل میزنه تو دهنت ببینه چی میگی بعد میره گوگل میکنه معنی شو در میاره میاد به خودمون تحویل میده. من هم که دهنم چاک و بست نداره اونوقت این هر چی فحش بوده یاد گرفته میاد به ما میندازه.

زیارت پیش پیش قبول

mm گفت...

منم عاشق تابستون و روزای بلندم حتی در تهران!