۳ آبان ۱۳۹۱



یک. ریگیلی بیگیل هابیلی بیلا. وردش همین بود تا جایی که یادمه وقتی خیلی وقته که وبلاگ ننوشتی باید اینو بنویسی.
دو. رفتم استانبول. زیبا و قدیمی و با عظمت و پر از آدم و سرشار از ریزه‌کاری و در عین حال یک جاهایی تو ذوق‌زن و بنجل بود اما طوری بود که نتوانستم توی چهار روز یک شب راحت بخوابم. تمام روزها را راه رفتیم. احساس می‌کردم چشمم را برهم بگذارم چیزی را از دست می‌دهم.
با سه تا از دوست‌هام که ترکند رفتیم و نا و سوزی. ترک‌ها یک رویی از استانبول را نشانم دادند که دلم رفت. همیشه این‌طوری‌ست وقتی یک نفر را ببینی که عمیقن عاشق کسی، چیزی، جایی‌ست خودبه‌خود از دید آن آدمِ عاشق نگاهش می‌کنی وقتی بهت معرفی‌ش می‌کند. خودبه‌خود دنبال ظرافت‌هاش می‌گردی. می‌خواهی ببینی تو هم بودی عاشقش می‌شدی یا نه. این سه تا هم عاشق استانبول بودند. شاید این بود که دل من هم رفت.
خدای من چقدر آدم توی این شهر بود. خوب بود و دیوانه می‌کرد. بعد از استانبول احساس می‌کنم ترک‌ها را این‌جا بهتر می‌فهمم. بازارشان را... محله‌شان را... غذاهاشان را...
سه. زندگی به روال برگشته. هنوز دارم سرتق‌بازی درمی‌آورم که به روال برنگردم. اما ته دلم می‌دانم چاره‌ای نیست.
چهار. توی مخم جاجو هستم. همه به نظرم یک عیبی دارند. "ما خوبیم اونا انن" هستم. هر کی هرکاری می‌کند هی فکر می‌کنم اخ این‌ها هم با این اداهاشان. هی احساس می‌کنم همه دارند ادا درمی‌آورند. همه تقلبی یک چیز دیگری هستند. توی دانشگاه یک آدم‌هایی می‌بینم که دلم می‌خواهد از شانه‌هاشان بگیرم تکانشان بدهم بگویم بس کن. چقدر تو تقلبی هستی. تو هیچی نیستی. تو هیچی از خودت نداری. سرتاپات اداست. خاک تو سرت! نمی‌کنم که. درعوض رومو می‌کنم آن‌ور می‌روم.
پنج. آن‌جایی که توی مکالمه با آدم‌ها گیر نکردی سر این‌که از کجا آمدی؟ ایران. آها. چند وقته اینجایی؟ فلان‌قد. زبانت چقدر خوبه این‌جا یاد گرفتی یا توی ایران؟ شما بمب اتمی دارین یا نه؟ نظرت راجع‌به رئیس‌جمپورتان چیه؟ یورو چقدر تو ایران گرون شده و سوالاتی امثال این، آن‌جا بدان که داری یک مکالمه‌ی واقعی آدم به آدم می‌کنی با یک نفر. نه که کیس‌استادی ارینتال و اگزاتیک هستی. آن موقعی که از این‌ها آدم توی اول مکالمه سوال جواب نشد، یعنی مثل یک آدم معمولی دارند باهات حرف می‌زنند.
شش. یک کتاب ترکی دیدم اسمش بود فالان فیلان. فکر کنم همان فلان بیسار خودمان است.
هفت. چند وقت پیش داشتم به این فکر می‌کردم که من هرگز "رفقا" نداشتم. من هرگز نگفتم برم با رفقا عرق بخورم. من دوست داشتم یک چندتایی. این کلمه رفقا برای من حساسیت برانگیز است. احساس می‌کنم رفقا سیاهی لشکر است. یک مشت آدم است که برایش احساسات من مهم نیست. مثلن رفقا را ممکن است یک ارزشی به هم نزدیک کرده باشد. مثل زمان کمونیست‌ها سی سال پیش که همه رفقای هم بودند. مردها همه عمو بودند.
به نظرم دوست‌های آدم نیستند. حالا ممکن است صرفن بار کلمه‌هه برای شخص شخیص"من" این‌جوری باشد ها.  یعنی به تربیتم از کلمه‌ی رفیق برگردد. ممکن هم هست یکی بگوید رفقا منظورش همینی باشد که من بهش می‌‌گویم دوستان. اما این رفقا را که می‌شنوم، دست خودم نیست، کهیر می‌زنم.
هشت. هاپ هاپ؟ بله تا کمی ابری.
نه. برنج و لپه و عدس و آلو و گردو و سبزی خشک و باقالی انبار می‌کنم اما آن روزی که غذا بپزم هنوز نیامده. خودم را سرزنش می‌کنم که مدام غذای حاضری می‌خورم. خریدش را می‌کنم. مقدمات همه فراهم است. اما من نیستم که بروم خورشت بار بگذارم. با این‌که دلم می‌خواهد. همیشه یک اولویتی جلوتر از خورشت پختن می‌آید. خورشت یک بخش طبیعی زندگیم نیست. باید برایش جلو جلو فکر کنم. باید برایش یک روز خالی داشته باشم. روز خالی هم ندارم. امتحان، تحویل، کار، دانشگاه. همیشه یک چیزی هست. دلم می‌خواست گاهی زن خورشت‌پزی بودم. زن خورشت‌پزِ غذایِ گرم‌خور زن خوشبختی‌ست.

۱۶ مهر ۱۳۹۱



حالا که این را می‌نویسم کمی بهترم. تهران رفتن مثل یک حمله‌ی خیلی شدید عاطفی بود برای من و این را حالا می‌توانم بگویم که یک هفته‌ست به روتین خودم برگشتم. توی هواپیما که نشستم که برگردم، به خودم اجازه دادم که گریه‌م بگیرد از این‌که باز هم خانواده‌م را ترک می‌کنم. هیچ چیزِ سختی به سختی ترک کردنشان نیست و من تمام دو هفته‌ای که تهران بودم، سعی کردم خودم را سفت بگیرم و فکر کنم و تظاهر کنم که هیچی نیست و باز میام و باز میان و همه‌چیز هست. اما نیست.
یک جا اما توی تهران باز عنانش از کفم رفت و جایی بود که لابد کمتر کسی ممکن است آن‌جا عنانش را از دست بدهد. توی عروسی بود. من خیلی وقت بود که جماعت بیش از سه نفر ایرانی را که خوشند و می‌رقصند و شنگولند یک‌جا ندیده بودم و با عروس و داماد که داشتم سلام علیک می‌کردم و موسیقی‌های رقصی داشت پخش می‌شد، دیدم یک بغض سفتی بیخ گلوم را گرفته چون خوشگلا باید برقصن. آدم است دیگر. از چیزهای بی‌ربط که هیچ احدالناسی را به گریه نمی‌اندازد گریه‌ش می‌گیرد.
سخت است فکر کنی که خیلی عشق زیادی را گذاشتی یک‌جا و آمدی. همه‌چیز همان‌جور است. نرم، خیلی مهربان، خیلی گرم و تو به‌طور روزمره ازش دوری و داری از دستش می‌دهی. یادم رفته بود که پدر و مادرم چه بی‌دریغ مراقبم هستند اگر بخواهم. این بی‌دریغ را یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. هیچ چیزی واقعن به این بی دریغی نیست.
نمی‌خواهم خیلی سانتی‌مانتال باشم. نمی‌خواهم. اما تهران سانتی‌مانتال آدم را فشار می‌دهد.
حالا هم بهترم واقعن. سانتی‌مانتالم از حالت کشسانی تقریبن خارج شده و می‌توانم به قول آیدا بی که گریه‌م بگیرد درباره‌ش بنویسم.
صبحی مامان تلفن زد گفت بابام دیشب می‌گفت لاله چقدر بزرگ شده و چقدر جا افتاده و کمپلیمان‌های این‌جوری. روزم را ساخت. یادم هست که سال اول چقدر رو هوا بودم. پام حالا به زمین خیلی نزدیک‌تر است. نه که بخواهم و یا بتوانم بگویم که قطعن روی زمینم اما نزدیکم. شنیدن این‌که کسی شاهد این احساس آدم است، خیلی خوشایند است.
تهران گرمم کرد برای دوباره دویدن. چهار روز گذشته یک بند کار کردم اما اگر بگی یک ذره خسته‌ی بد مدل شدم. انگار نه انگار.
من آدم مثبتی هستم. زیادی مثبتم گاهی. دوست دارم توی هر چیزی جای خوبش را ببینم. دوست دارم برای اطرفیانم بخش مثبت هر چیزی را پر رنگ کنم و شاید این را مدیون مادرم هستم که همیشه همه‌چیز را برای ما آسان کرد. همیشه توی یک دشت بزرگ یک دانه شقایق را نشانه گرفت و گفت که همه‌چیز خیلی زیباست و چشم ما باید به آن یک دانه گل باشد. ببینیم که چقدر قشنگ است و خوشحال باشیم. من هم این‌طوری یاد گرفتم به زندگی نگاه کنم. زودی جاهای بد هر چیزی از نظرم می‌رود. همه‌چیز با خوبی‌هاش یادم می‌ماند. شاید برای همین آدم نسبتن خوشحالی هستم.
هومم. چه کنم الان که این را دوباره می‌خوانم خیلی سانتی‌مانتال است اما خب هست دیگر. هستم دیگر. گاهی عین این پیرمردها که هی حرف می‌زنند می‌شوم. هی نصیحت هی گل و بلبل اما خب تجربه‌ی من از جهان این‌طوری‌ست.
نا هم هست. قلی هم هست. آدم‌های منند. دلم بهشان خیلی خوش است. حالا هم که این را می‌نویسم یک روز خیلی بارانی‌ست. هوا سرد و ژاکتی و نمور است. فردا هم دانشگاه دارم دوباره. از فردا همه‌چیز دوباره شروع می‌شود. دانشگاه و کار یکی درمیان تا هنگامی که جان از کان انسان خارج شود. غری ندارم بزنم.
زندگی به‌طرز عجیبی زیباست.