۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

این نوشته‌ خیلی ناراحت‌کننده است اما من باید بنویسمش که شاید ولم کند
از جمعه تا امروز، این اولین لحظاتی‌ست که تنها نشستم تا کل این کابوسی که گذشت را هضم کنم. صبح جمعه ساعت هشت صبح بود که قلی بهم تلفن زد، با یک صدای بی‌قراری ازم خواهش کرد خانه بمانم تا برسد، گفت اتفاق وحشتناکی افتاده. گفت باید با من حرف بزند. من از دوش آمده بودم، می‌خواستم بروم فیزیوتراپی. زنگ زدم فیزیوتراپی را کنسل کردم. هنوز نمی‌دانستم چی شده.
نگرانم کرده بود. زنگ زدم دوباره تلفنش را برنداشت. نوشتم که خانه‌ام، بیا. نیم ساعت بعد صدای کلید را که توی قفل شنیدم پریدم جلوی در ورودی و آمد تو. به این آشفتگی و خرابی هرگز ندیده بودمش. بغلم کرد و چند دقیقه‌ای که مثل چند سال گذشت هیچی نگفت. بعد آرام آرام حین گریه برایم تعریف کرد که صبح رفته یکی از کلاینت‌ها را بیدار کند، در زده و او در را باز نکرده، بعد رفته تو، دیده تختش خالی‌ست. با کلافگی فکر کرده که باز بی‌خبر رفته پیش دوستانش، بیشتر رفته توی اتاق که دیده، ی، خودش را حلق‌آویز کرده. 
بهم گفت که وقتی دیده، داد زده که ی! داری چه‌کار می‌کنی؟ باورش نمی‌شده. سعی کرده پاهاش را هول بدهد بالا، نگهش داشته، داد زده، تکانش داده، بعد فهمیده که ی تمام کرده. که کاری ازش برنمی‌آید.
پلیس و اورژانس و گزارش و استرس و این‌که سعی کرده بعد از پایین آوردنش به دستور اورژانس بهش ماساژ قلب بدهد، بماند، برای خاطر لحظه‌ی اولی که سر صبح دیدتش، خیلی دلم سوخت. خیلی. برای این‌که گفت اسمش را داد می‌زدم و بعد همین‌طور فقط داد می‌زدم چون نمی‌دانستم چه‌کار کنم. 
اولین فکری که کردم این بود که کاش من جاش بودم.
فکر می‌کنم من توی زندگیم خیلی چیزهای وحشتناک‌تری را دیدم. من خیلی مرگ دیدم و طرزی که ما می‌میریم توی بهشت زهرا خیلی مرگانه‌تر از مرگ‌هایی‌ست که من این‌جا دیدم. 
قلی اصلن مرگ ندیده بود تا این ماجرا. خیلی دردم می‌آید که این‌جور بوده.
فکر می‌کنم رفته ی را بیدار کند، بعد برود قهوه بخورد بعد کامپیوتر را روشن کند و کارهاش را بکند دو سه ساعت، بعد بیاید خانه. 
بعد بَم.
یک مردی آویزان از سقف.  
شیزوفرنی داشته. شب به قلی گفته کی توی کامپیوتر من را تماشا می‌کند؟ 
چرا یک چیزهایی می‌نویسد وقتی یک چیزی را گوگل می‌کنم؟ کسی به کامپیوتر من دست می‌زند؟
پیشنهادهای گوگل به نظرش خیلی عجیب بوده. قلی بهش نشان می‌دهد که طبیعی‌ست. این پیشنهادها برای هر گوگل کردنی هست.
بعد به قلی می‌گوید شش صبح بیدارم کن. 
بعد ندارد. بعدش را نوشتم.
قلی می‌گفت شاید فکر کرده که موفق نمی‌شود، شاید هم می‌خواسته که یکی پیدایش کند که گفته شش صبح بیدارش کند. گفت معمولن چنین چیزی نمی‌خواهد که کسی بیدارش کند. هیچ یادداشتی هم در کار نبوده. 
گفت می‌دانستم تمام کرده ولی چون اورژانس گفته بود که ماساژ قلب بده، ماساژ می‌دادم.
فرستادمش زیر دوش و تمام لباس‌هاش را ریختم توی ماشین لباس‌شویی. 
 
من که نبودم، ندیدم... اما چهار روز است از تصویر مرد جوان بیست و پنج ساله‌ای که کرت کوبین دوست دارد و شیزوفرنی دارد و شش صبح حلق‌آویز پیداش کردند، خلاصی ندارم. 
قلی هم که ابدن خلاصی ندارد. چشم‌هاش تاریک شد از جمعه. صبحی رفتیم مشاوره‌ی بعد از بحران. بیرون که آمد، احساس کردم آرام‌تر شده. آن تاریکی غریب کمی از چشم‌هاش رفته بود. حتی خندید. خندید که اغراق است اما لبخند زد.
امروز بعد از چهار روز که یک ریز باران باریده، آفتاب شد. 
 
یک اتفاقاتی هستند که آدم فکر می‌کند برای مردم پیش می‌آید و به ما مربوط نیست. برای دیگران است. توی فیلم‌ها، یک نفر آدم معمولی، یکی را حلق‌آویز پیدا می‌کند. یکی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردی به خودکشی فکر کند. 
این چیزهایی که همیشه به نظر شدیدن مال دیگران بوده، بارها مثل قطار تندرو از رویمان رد شده و آدم به باور نکردنش ادامه می‌دهد.
همچنان آماده نیستیم. همچنان شوکه می‌کند و رنج می‌دهد. 
نمی‌دانم چه بکنم. کاری که بلد بودم گرفتن دست‌هاش بود و بوسیدن و بغل کردنش.
 چهار روز گذشته از کنارش جم نخوردم. بیشتر می‌شود گفت که او از کنارم جم نخورده. 
امروز سر کار نرفتم. 
خیلی ناراحتم.
دلم می‌خواست برگشتنی بود از دانستن و مواجه شدن با این جریان. 
نیست.

۲ نظر:

لیلی گفت...

ای وای... چقدر وحشتناک...
یک بار اتفاقی برای یکی از دوستهام افتاد و احساس کردم از اون به بعد، زندگی توی نگاهش مرده. خیلی سعی میکردم سرحال بیارمش، چونکه بهترین دوستم بود و دوست داشتم که خوشحال باشه. خیلی خیلی طول کشید تا بهتر شد. امیدوارم قلی زود خوب بشه. مشاوره خیلی خوبه، بهش بگو حتما مشاوره رو ادامه بده.

ناشناس گفت...

khodkoshi kheili etefaaghe sakht o dardnaakie. injuri movaajeh shodan bahash ke dige jaaie khod daare. omidvaaram zudtar haale har do tun behtar she. vali ba modiriate bohran-e dustet kheili haal kardam: telephone zadanesh be shoma o moshavere raftan.