۲۰ خرداد ۱۳۹۳

یک لحظه‌ای در زندگی آدم‌های سردردی هست که آدم می‌فهمد سردرد تمام شده. سرت را تکان می‌دهی و انگار مغزت دیگر مذاب نیست. این مغز مذاب هم یک حالتی‌ست که آدم‌های سردردی می‌دانند چیست. بعد آن لحظه‌ی خوب می‌آید که سردرد دیگر نیست. انگار دنیا را به آدم دادند. زمان گرفتم، توی دو روز گذشته بیست ساعت سردرد داشتم. 
الان که این را دارم می‌نویسم سرم درد نمی‌کند. همه‌ی کارهای امروزم را کنسل کردم. فقط به مامانم زنگ زدم که بگم تولدت مبارک. یکی در میان تلفنش زنگ زد. توی مود تولد نبود. گفت بانک پارسیان و پاسارگاد هم علاوه بر من تولدش را تبریک گفتند. گفتم بابا چی؟ گفت اون که معلومه. مامانم سی و یک سال از من بزرگ‌تر است. من اگر بخواهم انقدر که مامانم از من بزرگتر است، از بچه‌م بزرگ‌تر باشم باید امروز بچه‌دار شوم.
روند سیال ذهنم گرفته.
امتحان دارم. یک کار سرامیکی باید درست کنم که در حد اتود است و کار خیلی بزرگی‌ست. بیست روز وقت دارم. انگیزه ندارم توی کارگاه بنشینم. عوضش خانه را جارو زدم و ظرف‌های را شستم و لباس‌ها را شستم. تمام جیب‌های قلی را گشتم، بس که همه‌ش توی جیب‌هاش دستمال کاغذی جا می‌ماند. بعد لباس‌ها را که از توی ماشین درآوردم، دیدم توی جیب شلوارکم دستمال کاغذی بوده. کثافت زده بود به همه چیز. اول فکر کردم باز توی جیب او، یک چیزی از نظرم جا مانده. بعد دیدم خودم بودم. انقدر تمرکز کرده بودم که همیشه توی جیبش دستمال کاغذی‌ست، جیب‌های خودم را نگاه نکردم.
دیشب از سر کار که آمدم، دیدم تمام چراغ‌های خانه از آشپزخانه تا اتاق خواب روشن است. بعد از یک ماه که از ماجرا گذشته، دیشب اولین شبی بود که توی خانه تنها مانده بود. اول تا از در رسیدم، فکر کردم آخر چرا همه‌ی چراغ‌‌ها روشن است؟ با غر وارد خانه شدم. بعد دو زاری‌م افتاد. نمی‌خواستم بهش فشار بیاورم که تنها بماند. خوشحالم خودش انجام داد این کار را. یک ماه تمام بود که هیچ هیچ هیچ شبی تنها نمانده بود. 
دو روز دیگر باید پنج روز برای پارا المپیک برود سفر. تیم بیگ‌لبافسکی را مربی‌گری می‌کند. مثلن الان خیلی بامزه‌م. مربی تیم بولینگ است. خیلی نگران بودم چه‌طور می‌خواهد تنها بماند. انگار یک‌هو پنج سالش شده. 
خودم را یادم می‌آورد. دبستان که بودم، خانه تنها ماندن‌ها شروع شده بود. من خیلی می‌ترسیدم خانه تنها بمانم. زندگی ما اما طوری بود که باید می‌ماندیم. لنا که بود، ترسناک نبود ولی تنهای تنها که بودم خیلی ترسناک بود. گاهی صبح تا ظهر تلفنی با هزار نفر حرف می‌زدم تا وقت مدرسه شود. مامان مولی اراک بود. خیلی زنگ می‌زدم بهش. بعد مامانم به همسایه‌مان زنگ می‌زد که خانه‌ی ما اشغال است، برو پایین ببین لاله چه‌کار می‌کند؟ بعد او می‌آمد، زنگ می‌زدم به مامانم. می‌گفت مامان تلفن چرا انقدر اشغاله؟ می‌گفتم مامان تلفن را بد گذاشته بودم. بعد مامانم می‌گفت خورشت توی یخچال است یک کته بگذارم بخورم. نود درصد اوقات کته می‌سوخت. می‌شد یک لایه قیری رنگ توی قابلمه روحی. طفلی مامان هر روز از کار که می‌آمد یک قابلمه سوخته تو ظرفشویی منتظر بود. به خاطر همین شاید از اولین خانواده‌هایی بودیم که مایکروویو داشتیم. ما خانواده‌ی متوسطی بودیم. این بود که مایکروویو آن زمان توی خانه مثل این بود که توی گاراژ سفینه فضایی داشته باشی.
دلم برای مامانم تنگ شده. گاهی تمام روز دارم خودم را سرزنش می‌کنم که چه فرزند بدی بودم و هستم براش. آمدم این سر دنیا. سالی دو هفته هم را می‌بینیم. توی اغلب موقعیت‌های مهم کنارش نیستم. برام تعریف کرد که لنا و سوپی بهش پیله کردند که بازنشست شود. بعد گوشی را گذاشتم. نشستم تصور کردم هر و کرشان را. انگار که روح باشم. خانه‌مان را دیدم از بالا. دیدم هر کدامشان یک گوشه‌ای نشستند آبجو به دست. خانه را فقط می‌توانم با مبل‌های قدیمی تصور کنم. مبل‌های جدیدشان توی تصورات من نیست. تلویزیون برای دفعه صدم دارد اخبار آن روز را نشان می‌دهد. یک بوی خوب غذایی توی خانه پیچیده. بعد چهارتایی با هم حرف می‌زنند. بحث می‌کنند، می‌خندند. بابام به سوپی می‌گوید بع این لیوان من چرا خالیه؟ بعد سوپی پاشده یهو همه لیوان‌هاشان خالی شده. بعد سوپی گفته بابا کنترل تلویزیون را بده که لیوانت را بدهم. بابام کنترل را داده و گفته یک موسیقی بگذار بابا جان. سوپی یک نگاهی به لنا کرده که چیه این‌ها؟ لنا هم شانه بالا انداخته با خنده. بعد موسیقی که بابا مامان دوست دارند را گرفته و نشستند به مامان گفتند مامان بس کن. خودت را بازنشسته کن. خسته نشدی؟
گاهی فکر می‌کنم چی می‌شد همه‌ی خانه‌هایی که من دوستشان دارم، توی یک شهر بود؟ واقعن چی می‌شد؟ 
خیلی دلم می‌خواست امروز عصر می‌رفتم خانه. 
تولدت مبارک مامان.


 
 

۴ نظر:

لیلی گفت...

گفتم آخ جون منصف جونم آپ کرده بیام بخونم. غم دنیا را به جانمان ریختی. دیشب توی ایمیل برای یک نفر که مال اینجاست نوشتم خیلی خوشبختی که توی کشورت زندگی میکنی. شاید مسخره به نظر بیاد، ولی خود ما، همه مشکلمون درآمده. اگه توی ایران مشکل مالی نداشتیم، قطعا برمیگشتیم. گور بابای آلودگی هوا. اینجا آدم از غمباد میمیره. وقتی آدم بچه داره که پول بیشتر هم مهم میشه. مامان و بابای من پیر شدن. دوست دارم کنارشون باشم. خیلی سخته که آدم مجبور باشه بین بچه هاش و مادر و پدرش، یکی رو انتخاب کنه. ولی من بدددددبخت مجبور به انتخاب شدم.

سین جیم گفت...

زندگی هر کس از تصورات آن یکی خارج است. برای من سخت‌ترین لحظه دنیا می‌شود این که نوشتی. که یک جا باشم و دلم بخواهد هم‌زمان جای دیگر باشم. این است که هیچ وقت خودم را پابند هیچ‌جا جز تهران نکردم.
بعد با خودم فکر کردم حتما برای تو هم لحظه سختی می‌شود که در سی و نه سالگی در خانه‌ای تنها در تهران، هنوز به یک رابطه شش‌دانگ با یک مرد نرسیده باشی. چیزی که من تقریبا به راحتی تاب میاورمش و جزئی از زندگیم است.
به هرحال برای بار چندم می‌گویم متاسفانه پست‌های غمگین خواندنی‌تر است. مثل تراژدی که ماندگارتر از کمدی است به نظر من.
خب این همه می‌خواستم حرف بزنم تو وبلاگ خودم می‌نوشتم. چه کاری بود ؟

لیلی گفت...

راستی خانم منصف، تولدتون مبارک! براتون آرزوی نوه های زیاد میکنم! مامانم میگه نوه خیلی خوبه، اون لذتی که آدم از نوه میبره، از بچه نمیتونست ببره.

Don Té گفت...

اوه اوه اوه
دیدم قشنگ خونه‌تون رو اون‌طوری که نوشتی و شنیدم صداشون رو!‏
و دلم عین خر گرفت. خر ناجورها.
انگار که این خودم بودم که از یه میلیون کیلومتر اون‌ور تر دارم خونه‌مون رو نگاه می‌کنم.
هاه : گفتم خونه‌"تون" و خونه‌"مون" !!!‏

پ.ن. ویزام اومد.
به زودی بهت زنگ می‌زنم به حول و قوه‌ی الهی!‏