۱۰ بهمن ۱۳۹۴

خفاش خونین
 
چند وقت پیش کلی درباره خفاش با هم صحبت کردیم و قلی برایم تعریف کرد که توی بچگی یک بار یک خفاشی آمده بود توی اتاق خوابش و مامانش با حوله خفاش را گرفته بود و پرواز داده بود به بیرون. مسئله‌ی خفاش‌هایی که شب‌ها می‌آیند توی خانه توی ذهنم روشن و زنده بود و با شنیدن این خاطره ترس جدیدی برای خودم اختراع کرده بودم. 
ما همیشه قبل از خواب، پنجره‌ی اتاق خوابمان را باز می‌کنیم که هوای اتاق خواب قبل از خواب تازه باشد. نشسته بودیم توی هال که شروع شد. یک صدای جیغ با تن خیلی بالا با فواصل نامنظم توی خانه پیچید. من اول فکر کردم از بسکتبالی‌ست که آن موقع قلی تماشا می‌کرد و فکر کردم بوق تماشاچی‌هاست و توی تلوزیون است. نیم ساعتی گذشت و بسکتبال تمام شد. تلویزیون را خاموش کردیم که دوباره چند جیغ نامنظم توی خانه پیچید. طوری که انگار یک موجود زنده دارد زجر می‌کشد.
ضربان قلب من چنان بالا رفته بود که نمی‌توانستم درست نفس بکشم. این‌طرف  آن طرف را نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که صدا از اتاق خواب است. این‌جاها بود که من یاد خفاش افتادم. فکر کردیم که خفاش از پنجره وارد اتاق خواب شده و زیر تخت‌خوابمان گیر افتاده و نمی‌تواند خودش را نجات بدهد. قلی به اقتدای مادرش، یک حوله بزرگ و یک دسته جارو برداشت و یک حوله بزرگ هم داد دست من که برویم توی اتاق خواب خفاش شکار کنیم.
توی اتاق خواب صدا قطع شده بود. قلی ایستاده بود روی تخت و من هم دم در ایستاده بودم و قلبم از تصور خفاش سیاه بزرگ که خیلی نامنظم پرواز می‌کند و ممکن است روی سرم بنشیند یا بهم حمله کند، توی دهنم بود. یک‌هو چند جیغ کوتاه و بعد یک جیغ بلند توی اتاق پیچید. در این لحظه بود که من دمم را گذاشتم روی کولم و از اتاق خواب پریدم بیرون. در اتاق خواب را پشت سرم بستم و از توی هال در را نگه داشته بودم که باز نشود. یعنی عشق و پشق همه کشک. اگر خفاش به ما حمله کند، قلی را نه تنها نجات نمی‌دهم که نمی‌گذارم خودش، خودش را نجات بدهد و توی اتاق با دشمن زندانی‌ش می‌کنم. در ذهن من، قلی و خفاش توی اتاق خواب مشغول نبرد بودند که شنیدم قلی از خنده ریسه می‌رود. لای در را باز کردم که ببینم به وحشت من می‌خندد یا خفاش را گرفته و خفاشه خیلی کوچولو بوده یا چی که گفت صدا از خفاش نیست و از بس می‌خندید نمی‌توانست بهم توضیح بدهد حالا که خفاش نیست پس چه جانوری‌ست؟  
چند ماه پیش قلی برای یکی از دوره‌هایی که به خاطر کار باید می‌گذراند، رفت مدرسه‌ی آتش‌نشانی و بعد از این کلاس بود که آمد خانه با چند دستگاه گزارش‌گر دود. قانع شده بود که چون خانه‌ی ما خانه‌ی صدساله‌ست و ما طبقه چهارم بدون آسانسور هستیم و اگر آتش‌سوزی شود، نجات ما سخت می‌شود، ما باید گزارش‌گر دود داشته باشیم که بتوانیم خودمان را به موقع نجات دهیم. نجات‌دهنده چسبید به سقف راهرو، آشپزخانه و اتاق خواب ما.
خفاش قصه‌ی بالا، باطری گزارش‌گر دود بود که داشت تمام می‌شد و این دستگاه احمق بوق منظم نمی‌زند. با فواصل نامنظم یک صدای غریب جیغ‌مانندی می‌دهد. صدا هم برای این انقدر وحشتناک است که در هر موقعیتی جلب نظر کند. آدم را از خواب بیدار کند و غیره.
خفاش به ما حمله نکرد و خانه‌مان هم تا حالا آتش نگرفته اما قلی یاد گرفت که من موقع خطر، خطرناک‌تر از خطر هستم. 
کاش می‌توانستم خنده‌ی هیستریکی که هربار از یادآوری این خاطره بهم دست می‌دهد توصیف کنم. با این‌که از تاریک‌ترین بخش‌های شخصیتم است اما هنوز خیلی مفرحم می‌کند یادآوریش.
 

۱۹ دی ۱۳۹۴


نهنگ
 
مامان و بابای من خیلی شهرام ناظری و شجریان دوست داشتند. یک ضبط صوت نقره‌ای داشتیم که یک عالم پیچ و دکمه داشت و ک کاست می‌خورد. ضبط‌صوت خودش جای روضه‌ست بس‌که قشنگ بود. حالا کاری نداریم.
جمعه بابام می‌گفت لاله برو «گل صد برگ» رو بذار و بیا آشپزخونه. بابام تنها کسی بود که توی خونه کیک می‌پخت. این یک رقم اصلن جز علاقمندی‌های آشپزی مامانم نبود.
کتاب رزا منتظمی را می‌گذاشت جلوش و می‌گفت بابا کدوم رو بپزم؟ بعد یکی را انتخاب می‌کردیم. من می‌خواندم از روش و بابام انجام می‌داد. 
یک. زرده و سفیده تخم‌مرغ را از هم جدا کن. دو. آرد را الک کن. سه. الی آخر. شاید کلاس دوم یا سوم بودم. خیلی کلمات را نمی‌فهمیدم. بعد باید بابا دست می‌شست و می‌آمد کلمه را می‌خواند.
یک شیشه اسانس پرتقال بود. گاهی بسته به کیک، یک قطره  با قطره‌چکان می‌زد توی مایه‌ی کیک. بعد شیشه را می‌گرفت زیر دماغ من و من بو می‌کردم و بوی باغ پرتقال می‌آمد.
مایه‌ی کیک رو توی سطل سفید پلاستیکی ماست درست می‌کرد. سطل راه راه بود. روش یه ورق نازک پلاستیک می‌کشیدن و با کش «ماست» محکمش می‌کردن توی سوپر شانجانی. بابام با سماجت سطل‌های ماست را نگه می‌داشت برای مایه‌ی کیک درست کردن یا شایدم چیزهای دیگر. 
درپروسه‌ی کیک پختن، دیدن جدا کردن سفیده از زرده خیلی برام باورنکردنی بود. هم‌زن برقی نداشتیم. با دست انقدر سفیده رو می‌زد که کف کنه. اون قسمت همیشه حوصله من را سر می‌برد. بعد مراحل می‌گذشت تا بالاخره. یک مایه درست می‌شد که مثل گِل سفت بود. من همیشه برام باورنکردنی بود که این گل به کیک تبدیل می‌شد. بعد می‌ریختیم توی قالب. بعد بوی کیک می‌پیچید توی خانه و شهرام ناطری می‌خواند که «دلنوازان نازنازان در رهند.»
بعد انتظار و انتظار و انتظار تا بالاخره کیک بیاد. 
بابام همیشه بعد از پختن ایده‌هایی داشت که چطور می‌شه دفعه‌ی بعد بهتر بشه. به نظر من مزه‌ی بهشت می‌داد کیک‌هاش.

بعدتر ما دوست داشتیم بلک‌کتز و اندی کوروس گوش کنیم. توی راه شمال، اوایل راه آهنگ‌های ما را می‌گذاشت. بعد توی پیچ‌های جاده چالوس کم‌کم شجریان و ناظری می‌گذاشت. می‌گفت مزخرفات بسه. می‌خواهیم آهنگ حسابی گوش بدیم و به مناظر نگاه کنیم. 
شهرام ناظری و بعدتر شجریان برای من به کودکی پیوند خورده. حتی یادمه با لنا بحث می‌کردیم که شهرام ناظری را بیشتر دوست داریم یا شجریان؟ شما فکر کن دو تا دختربچه‌ی هفت و ده ساله چرا باید همچین سوالی از خودشان بکنند؟ خب ما این سوال را از خودمان می‌پرسیدیم. شهرام ناظری اغلب برنده می‌شد. شهرام ناظری برای من بوی کیک می‌ده. بوی خانه‌ی دریانو با کاغذدیواری می‌ده.  بوی حیاط خلوت پشت آشپزخانه. بوی فرش. بوی قدیم.
برای من یکی از اولین تصویرسازی‌هایی که توی خاطرم شکل گرفته آن قسمت شعر مولاناست که درباره نهنگی‌ست که آب دریا را می‌خورد و دریا بیابان می‌شود!
شعر را می‌کذارم این‌جا.
 
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون


چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون
 
ساعت‌های متمادی با بابام بحث می‌کردم درباره‌ی این نهنگ. مغز بچه این‌طوری شعر مولانا را می‌بیند. نهنگ! نهنگ جالب‌ترین قسمت شعر بود. نهنگ آخرین آهنگ طرف دوم نوار بود.
من تمامش را حفظ بودم. برای همین شعرهای زیادی از مولانا هست که با صدای شهرام ناظری توی سر من پخش می‌شه. حالا هرچی اما خاطره‌ی خیلی خوشایندی‌ست.
 
پ.ن
مرسی راحله که یادم انداختی. 
الان دیگه بس می‌کنم.
  

۱۳ دی ۱۳۹۴


.
بعد از مدت‌ها امروز دیدم دوباره میل دارم وبلاگ بنویسم. 
ننوشتنم کم و بیش از مرگ پدربزرگ قلی شروع شد. مرگ نبود. خودکشی بود. چی غم‌انگیزتر از پیرمردیه که چاقو رو توی سینه‌ی خودش فرو کنه؟
.
اولین باریه که این جمله رو نوشتم. بعد از مرگش از هرچیزی که نوشتم فکر کردم چرا از این نمی‌تونم بنویسم و نتونستنم تبدیل شد به سد نوشتنم. انگار که هرچی بنویسی دروغ باشه وقتی چیزی که بهش فکر می‌کنی رو ننویسی اما چیزی که بهش فکر می‌کنی رو نمی‌تونی بنویسی چون خیلی بزرگه. خیلی غم‌انگیزه. خیلی دردناکه.
.
من دفعات معدودی هاینریش را دیده بودم. کلن چهار سال می‌شناختمش اما سریع به عنوان شخصی از خانواده‌ی خودم قبولش کردم. اونم منو پذیرفت. برام همراه سایر نوه‌ها کارت پستال تولد و عید می‌فرستاد. تمام عذاب وجدانم را از ندیدن افراد مسن خانواده‌م با دیدن اون خاموش می‌کردم. انگار بابابزرگ خودم باشد. 
خیلی مرد خوبی بود. تا هشتاد سالگی اسکی می‌کرد. کلی جایزه برده بود. ورزشکار بود. مهربان بود. زندگی دیده بود. برادرش را توی جنگ از دست داده بود. زنش سال‌ها پیش سرطان گرفته بود و مرده بود. تنها توی یک ده توی یکی از خوش‌آب‌وهواترین مناطق کوهستانی اتریش زندگی می‌کرد. دو سال پیش زمین خورد و مهره‌ی کمرش شکست. بعد از اون خیلی درد کشید. مردی که تمام چیزی که توی زندگی براش مونده بود تحرکش بود، آخرین دلخوشیش رو از دست داد. شب تولد نود سالگی خواهرش، نوه‌ها یک فیلم ساختند با عکس‌های قدیمی که چطور این خانواده سال‌ها رو از سر گذروندند. از بچگی تا جنگ تا مرگ تا ازدواج تا نوه تا مریضی تا کهولت. همه‌چی. بعد از دیدن این فیلم رفته خونه و یک چاقو توی قلبش فرو کرده. 
از این ماجرا بیش از یک سال گذشته. امروز یادش بودم. توی سال گذشته خیلی اوقات یادش کردم. امروز دیدم انگار می‌خام و می‌تونم درباره‌ش بنویسم. که این بار رو زمین بگذارم که همراهم بود تمام سال گذشته. 
مرگش فقط غم‌انگیز بودن مرگ آدم عزیزی نبود. مرگش در عین حال قدرتمند بودن پیرمردی بود که به زندگیش، وقتی که کافی باشه براش، این‌طوری خاتمه می‌ده. 
مرگش برای من نوری انداخت روی چیزی که توی زندگیم انتخاب کردم. روی این‌که با انتخاب خودم از خانواده‌م دور شدم. خیلی به تنها بودن و حتی تنها مردنم فکر کردم. به این فکر کردم که خب می‌ارزه دور از خانواده؟ 
نه اگر منتظرید جوابی داشته باشم برای این سوال، جوابی ندارم اما می‌تونم دوباره درباره‌ش حرف بزنم. می‌تونم درباره‌ش فکر کنم. می‌تونم درباره‌ش بنویسم.